ایمان راسخ
شری کارتر - اسکات
از مردی مذهبی که ایمان راسخی به خداوند داشت لطیفهای حکایت میکنند. او هر روز خداوند را دعا و نیایش میکرد و معتقد بود اگر جایی مشکلی بروز کند، خدا او را از مهلکه نجات میدهد.
یکی از روزها بارندگی شد. روستای مرد را سیل گرفت و همه شتابان پا به فرار گذاشتند. چند نفری سوار بر اتومبیل از کنار خانهی او میگذشتند. به او اصرار کردند که سوار اتومبیل شود و جانش را نجات دهد.
اما مرد جواب داد: «خداوند مرا نجات میدهد.»
بارندگی ادامه یافت، و آب، طبقهی اول ساختمان را فرا گرفت. مرد مجبور شد به طبقهی دوم برود تا غرق نشود. قایقی از راه رسید. چند نفری در آن نشسته بودند. به مرد اصرار کرد که با آنها برود و جانش را نجات دهد.
بار دیگر مرد جواب داد که: «خیلی متشکرم. خداوند مرا نجات میدهد.»
دیری نگذشت که مرد مجبور شد برای نجات از سیل به پشتبام برود. هلیکوپتری رسید. خلبان فریادکنان به او گفت: «طنابی پایین میفرستم. آن را بگیر تا تو را بالا بکشم.»
مرد در جواب گفت: «از لطفت متشکرم اما خداوند مرا نجات میدهد.»
چند دقیقه بعد، آب بالاتر آمد و مرد را غرق کرد. روز قیامت مرد به بهشت رفت. در بهشت خداوند را دید.
خدا گفت: «قرار نبود اینجا باشی! اجلت فرا نرسیده بود. اینجا چه میکنی؟»
مرد مقدس به خدا گفت هرچه منتظر ماندم که مرا نجات بدهی این کار را نکردی. من به تو ایمان داشتم. فکر کردم نجاتم میدهی اما ندادی. مرتب منتظرت بودم اما نیامدی. چه اتفاقی افتاده بود؟»
خداوند جواب داد: «برایت یک اتومبیل، یک قایق و یک هلیکوپتر فرستادم. دیگر چه میخواستی؟»
برگرفته از کتاب:
کارتر- اسکات، شری؛ اگر زندگی بازی است این قوانینش است؛ چاپ پنجم؛ برگردان مریم بیات و مهدی قراچهداغی؛ تهران: نشر البرز 1387.