وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

یاد یاران

این متن رو بیاد برادر عزیزم هاشم می نویسم .

امروز هشت روز از آن واقعه تلخ میگذرد و همچنان حیرت آمیخته با ناباوری در وجودم پا برجاست .

جمعه ۱۴ خرداد ۱۳۸۹ بود . نماز صبح را خوانده بودیم و مشغول تعقیبات نماز . ناگهان صدایی که نه شبیه به صدای انسان و نه حیوان و بسیار بلند آزار دهنده و ناله مانند به گوشمان رسید .

حقیقتش کمی ترسیدم ولی اعتنا نکردم . اما دلشوره ای ناخودآگاه در جانم پنجه انداخت . 

چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد . ساعت یک ربع به ۵ صبح را نشان میداد و هوا کم کم رو به روشنی میرفت . از تلفن های این ساعت صبح خیلی می ترسم . دلشوره ام بیشتر می شود.

گوشی را که برداشتم برادرم مجید بود که صحبت کرد. ترسیدم برای خانواده اش اتفاقی افتاده باشد . صدایش بوی گریه میداد . بالاخره بعد از احوالپرسی مختصری آن خبر تاسف بار را برایم بازگو کرد.

دیشب داداش  هاشم تصادف کرده !‌ بردنش بیمارستان . الان بیهوشه . اگر خواستی بلند شو بیا تهران !‌

همین چند کلام مختصر باعث شد که بقیه صحبت هایش را نفهمم . بغض راه گلویم را بست و نمی دانم آن لحظه را چگونه توصیف کنم....

نیم ساعت بعد در راه بودیم از میبد تا تهران حدود ۶۰۰ کیلومتر راه بود که بر من ۶۰۰ سال گذشت .... از تلفنهای مکرر که به همسرم میشد و او سعی میکرد که من متوجه موضوعش نشوم  فهمیدم که کار از کار گذشته است....

هاشم برادر عزیزم پر کشیده بود . سعی کردم به خودم مسلط باشم اما مگر میشد . باورش بسیار تلخ و امکان ناپذیر بود....

بالاخره با هر سختی که بود به تهران رسیدیم . یکراست به خانه برادرم رفتم .... و باچهره های  ماتم زده فرزندانش و برادرم مجید مواجه شدم .

نوحه ای از موبایلم گذاشتم و همه باهم اشک ریختیم . انگار همه دنیا را روی سرم خراب کرده بودند...

شرح ماجرارا از برادرم پرسیدم . گفت دیروز هاشم برای خرید از خانه بیرون میرود بزرگراه کنار خانه شان (امام علی علیه السلام )‌ که بیشتر به یک پیست موتور سواری شباهت دارد مسیر خرید او بوده است.  هنوز چند صد متری از خانه فاصله نگرفته بوده که یک موتور سوار با موتور   ۲۵۰  کاواساکی با سرعت سرسام آوری از پشت سر به او میزند . هاشم به با موتور چند متری روی آسفالت داغ کشیده شده سرش به زمین اصابت می کند... آمبولانس دیر میرسد و او را به بیمارستانی فاقد امکانات ضربه مغزی میبرند و او چند بار میرود و دوباره احیاء میشود اما ...

تحویل گرفتن جسد پاک برادرم از پزشکی قانونی کمی طول کشید... برای شناسایی بالای سرش رفتم . اصلا برای قابل باور نبود. برادرم را نشناختم . صورتش باد کرده بود و موهایش پریشان شده بود. خون روی بینی اش  دلمه بسته بود و آثار درد را هنوز میشد در صورتش مشاهده کرد... تحمل آن لحظات برایم از کشیدن بار آسمان و زمین مشکل تر شده بود... اما خدا بر قلب ضعیف من نظر کرد .... 

وقتی در غسالخانه شاهد شستشوی آخرش بودم که کاش نبودم . زخمهای عمیقی را روی سرش و سراسر بدنش دیدم . باد صورتش خوابیده بود و از آشفتگی پزشکی قانونی خبری نبود .

دلم از سینه ام پرکشید . کاش من مرده بودم . هاشم خیلی مظلوم رفت . نمی دانم درد کشید یا نه ؟ نمی دانم تشنه بود یا نه ؟ نمی دانم توانست با خدایش راز و نیاز کند و اشهدی بگوید یا نه ؟

اشکهای همه بی امان می بارد و من در این میانه بی تاب ترم . 

هر کس را که می بینم مبهوت و ماتم زده تسلیت می گوید .... از بس که خوب بود همه میسوزند ... دیدار به قیامت برادر ! دیدار به قیامت ....

اللهم اغفر للمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات .



بیاد پدر


دست هایی تکیده از زحمت
قامتی خمیده از ایثار
چهره ای شکسته از غصه
چشمهایی نجیب و شب بیدار

قلبی آکنده از صمیمیت
سینه ای به وسعت دریا
آسمانی ترین ترنم عشق
مثل مهتاب در شب یلدا

باجبینی به پاکی باران
سجده های شبانه بر تربت
سرخی اشکهای گرم فراق
در بلندای غیبت و غربت

دیدگانی پراز فروغ خدا
حرفهایی صمیمی و ساده
با یقینی به استواری کوه
صاف و بی ادعا و افتاده

دانه های سرخ فام تسبیحت
مثل اشک ستارگان جاری
روی آن کهکشان سجاده
محو منظومه های دینداری

روزهایی که با تو سر میشد
بهترین روزهای عمرم بود
حیف شد که دست و تیر اجل
سایه تو از سرم بربود .
بیادپدر : سعید پونکی مرداد ماه۸۸