به هنگام سوختگی میتوان مقداری آب سرد یر روی ناحیه سوختگی ریخت سپس زرده و سفیده تخم مرغ را جدا کرد و لایهای از سفیده را بر روی نواحی سوختگی کشید.
منبع : عصر ایران
همشهری تماشاگر/شماره 76/ابراهیم افشار:
45سال پیش در همین روزهای پاییزی بود که پهلوان نجیب و مغموم ایرانی «طبق یک سند رسمی، منزل مسکونی خود را به دو خواهرش انتقال داد و برای آنکه صاحب محضر حساس نشود، وصیتنامه خود را هم چند روز بعد در محضر دیگری تنظیم کرد.» (او مهندس کاظم حسیبی -از مبارزین وقت- را قیم تنها فرزندش تعیین کرد.) امروز، همینطوری بیدلیل یادش افتادیم.
دیماه هر سال، به خاطر او رسانهها یک قشقرق تکراری راه میاندازند، اما این قصه، به دور از آن مناسبتنگاریها و غوغاسالاریها چیز دیگری روایت میکند: حکایت رفاقت دو بچهمحل قدیمی، داستا عسل و خربزه؛ شیرین اما کشنده!
جسد زیبای دو مرد گندمگون افتاده بود روی تخت. به زیبایی تمام. به سرگشتگی افتاده بودند روی ملحفههای سفید برفی. دهان باز. چشمها روبه سقف. بیوصیتنامه. حالا فقط دنیا خواهری میخواست که برایشان گریه کند، شوریدگی کند؛ اما در گریههایش چه بگوید؟ اینک کدام درد زیبا اینها را کشته بود؟ از این شیفتگیهای مرگآلود، دیگر پیدا نمیشود. خودکشی حرام است، اما این سخاوتمندانهترین انهدام جهان بود.
دو دوست، دو عاشق، دو مرد گندمگون، دو مجنون، دو رنجدیده از تبار حسین گلزار. با لبهای خشک و گلوی تلخ از زهرمار تریاک، این «مرگیده» بودند، تمرگیده بودند! این مرگها را دیگر، عظمتی نمانده است. اما من هنوز عاشق دلخسته آن دو بودم.
نشد که به بیمارستان بدوم. نشد که لقمان ادهم را پیدا کنم. خودم را بیاندازم رویشان و بگویم حیف است. شما نمیرید. دنیا بدون شما، آدمی کم دارد. آدم زیاد دارد، اما شما را کم دارد. نشد. ناقص بود دقایق خلقتم. نشد بدوم. میخواستم فقط سیر نگاهشان کنم.
اینکه آدمی چگونه میشتابد به سمت «موت اختیاری». کاش میدیدی این شبهای آخر را چه شکلی طی کردند. اصلا به رسپشن هتل آتلانتیک چه جوری بلوف زدند که ما اتاق شماره23 را میخواهیم. توی اتاق چقدر گریستند. چقدر در و دیوارها را نگاه کردند. چقدر بو کشیدند.یاد و بوی غلامرضا مگر به دیوارها و سقف چسبیده بود. روح غلامرضا مگر در اتاق، سرگردان بود؟
آن دو که معتاد نبودند پس چه جوری تریاک خوردند. لحظههای آخر را چه شکلی چشم در چشم هم دوختند. آیا این یک «عشق جهان سومی» است یا عشق را طبقه، «نشاید»؟
دلم میخواست بدانم وقتی «گشت شب هتل» فهمید، وقتی در را با کلید زاپاس باز کردند و جنازهشان را دیدند، صاحب هتل چقدر شاکی شد از نگونبختی خویش که خدایا چرا سایه روح پهلوان، دست از این اتاق برنمیدارد؟ دلم میخواست بدانم آن دو وقتی از مرگ نجات یافتند، این همه هم، شانسی شانسی به زندگی برگشتند در چشمهایشان ردپای افسوس باقی بود یا شادی؟ فحش شنیدند یا تحسین شدند؟ مگر از پهلوان مرده در آن اتاق، چه یادگاری بر در و دیوار و سقف مانده بود که آنها، آنجا را برای خودکشی انتخاب کردند. مدیر جفادیده هتل که همهجا را تغییر داده بود. رنگ کرده بود.
حتی یک نرده آهنی جلوی هتل کشیده بود که «دسته»های عصبی، هی فرت و فرت سرشان را کج نکنند دایم به سمت او و دیوانهاش نکنند و سوالبارانش نکنند که چرا پهلوان اینجا خودش را کشت.« صاب هتل» خسته شده بود.
هزار بار جواب داده بود، اما کسی قانع نمیشد. این بزرگترین و رازآلودهترین مرگ جهان بود. مرگ مرگها بود. نمیشد قانع شد و قانع کرد، اما میشد که هتل را با رنگآمیزی جدید و دکوراسیون تازه، شکل دیگری داد که ردّ چشمهای غلامرضا را بشوید و ببرد.
حتما میشد. اما اگر تمام آن خیابان را هم و یران میکردی و دوباره میساختی، باز یاد و بوی غلامرضا از آسمان آن منطقه نمیرفت. سایه هیکلاش افتاده بود روی مسلخ و با هیچ پاککنندهای، مطهر نمیشد.
ادامه مطلب ...