وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

حکایت جانسوز دو بچه‌محل قدیمی

 

جهان‌پهلوانی که دو قربانی برجای گذاشت؛

  حکایت جانسوز دو بچه‌محل قدیمی

پهلوان می دانست که رفیقش آدم فروش نیست. می دانست که او حتی وقتی خواست مدیر باشگاه ورزشی بانک...

همشهری تماشاگر/شماره 76/ابراهیم افشار:

 45سال پیش در همین روزهای پاییزی بود که پهلوان نجیب و مغموم ایرانی «طبق یک سند رسمی، منزل مسکونی خود را به دو خواهرش انتقال داد و برای آن‌که صاحب محضر حساس نشود، وصیت‌نامه خود را هم چند روز بعد در محضر دیگری تنظیم کرد.» (او مهندس کاظم حسیبی -از مبارزین وقت- را قیم تنها فرزندش تعیین کرد.) امروز، همین‌طوری بی‌دلیل یادش افتادیم.

دی‌ماه هر سال، به خاطر او رسانه‌ها یک قشقرق تکراری راه می‌اندازند، اما این قصه، به دور از آن مناسبت‌نگاری‌ها و غوغاسالاری‌ها چیز دیگری روایت می‌کند: حکایت رفاقت دو بچه‌محل قدیمی، داستا  عسل و خربزه؛ شیرین اما کشنده!

 

جسد زیبای دو مرد گندمگون افتاده بود روی تخت. به زیبایی تمام. به سر‌گشتگی افتاده بودند روی ملحفه‌های سفید برفی. دهان باز. چشم‌ها روبه سقف. بی‌وصیت‌نامه. حالا فقط دنیا خواهری می‌خواست که برای‌شان گریه کند، شوریدگی کند؛ اما در گریه‌هایش چه بگوید؟ اینک کدام درد زیبا این‌ها را کشته بود؟ از این شیفتگی‌های مرگ‌آلود، دیگر پیدا نمی‌شود. خودکشی حرام است، اما این سخاوتمندانه‌ترین انهدام جهان بود.

دو دوست، دو عاشق، دو مرد گندمگون، دو مجنون، دو رنجدیده از تبار حسین گلزار. با لب‌های خشک و گلوی تلخ از زهرمار تریاک، این «مرگیده» بودند، تمرگیده بودند! این مرگ‌ها را دیگر، عظمتی نمانده است. اما من هنوز عاشق دلخسته آن دو بودم.

 

نشد که به بیمارستان بدوم. نشد که لقمان ادهم را پیدا کنم. خودم را بیاندازم روی‌شان و بگویم حیف است. شما نمیرید. دنیا بدون شما، آدمی کم دارد. آدم زیاد دارد، اما شما را کم دارد. نشد. ناقص بود دقایق خلقتم. نشد بدوم. می‌خواستم فقط سیر نگاه‌شان کنم.

این‌که آدمی چگونه می‌شتابد به سمت «‌موت اختیاری»‌. کاش می‌دیدی این شب‌های آخر را چه شکلی طی کردند. اصلا به رسپشن هتل آتلانتیک چه جوری بلوف زدند که ما اتاق شماره‌23 را می‌خواهیم. توی اتاق چقدر گریستند. چقدر در و دیوارها را نگاه کردند. چقدر بو کشیدند.یاد و بوی غلامرضا مگر به دیوارها و سقف چسبیده بود. روح غلامرضا مگر در اتاق، سرگردان بود؟

 

آن دو که معتاد نبودند پس چه جوری تریاک خوردند. لحظه‌های آخر را چه شکلی چشم در چشم هم دوختند. آیا این یک «عشق جهان سومی» است یا عشق را طبقه‌، «نشاید»؟

دلم می‌خواست بدانم وقتی «گشت شب هتل» فهمید، وقتی در را با کلید زاپاس باز کردند و جنازه‌شان را دیدند، صاحب هتل چقدر شاکی شد از نگون‌بختی خویش که خدایا چرا سایه روح پهلوان، دست از این اتاق بر‌نمی‌دارد؟ دلم می‌خواست بدانم آن دو وقتی از مرگ نجات یافتند، این همه هم، شانسی شانسی به زندگی برگشتند در چشم‌هایشان ردپای افسوس باقی بود یا شادی؟ فحش شنیدند یا تحسین شدند؟ مگر از پهلوان مرده در آن اتاق، چه یادگاری بر در و دیوار و سقف مانده بود که آن‌ها، آن‌جا را برای خودکشی انتخاب کردند. مدیر جفا‌دیده هتل که همه‌جا را تغییر داده بود. رنگ کرده بود.

 

حتی یک نرده‌ آهنی جلوی هتل کشیده بود که «دسته»های عصبی، هی فرت و فرت سرشان را کج نکنند دایم به سمت او و دیوانه‌اش نکنند و سوال‌بارانش نکنند که چرا پهلوان این‌جا خودش را کشت.« صاب هتل» خسته شده بود.

 

هزار بار جواب داده بود، اما کسی قانع نمی‌شد. این بزرگ‌ترین و راز‌آلوده‌ترین مرگ جهان بود. مرگ مرگ‌ها بود. نمی‌شد قانع شد و قانع کرد‌، اما می‌شد که هتل را با رنگ‌آمیزی جدید و دکوراسیون تازه، شکل دیگری داد که ردّ چشم‌های غلامرضا را بشوید و ببرد.

حتما می‌شد. اما اگر تمام آن خیابان را هم و یران می‌کردی و دوباره می‌ساختی، باز یاد و بوی غلامرضا از آسمان آن منطقه نمی‌رفت. سایه هیکل‌اش افتاده بود روی مسلخ و با هیچ پاک‌کننده‌ای، مطهر نمی‌شد.

 

2

 دکترها نجات‌شان دادند. دو جوان کرمانشاهی، سلانه‌سلانه به شهرشان برگشتند. معده‌شان را از افیون شستند. دکتر گفت نیم‌ساعت دیر پیدای‌شان می‌کردید الان آن دنیا بودند. بیچاره « صاب هتل»، باز‌هم اقبالش را ملامت کرد که خدایا این چه سرنوشتی است. باز پایش گیر می‌افتاد. باز باید جواب می‌داد. جواب هر کس و نا‌کسی را دادن، خسته‌اش کرده بود.

تصمیم داشت هتل را بفروشد. روح رفیق دوران بچگی‌اش همیشه در آن حوالی می‌پلکید. اتاقی که غلامرضا در آن مرده بود، عجیب‌ترین موزه تاریخ شده بود: موزه‌ای برای خودکشی!

 

آدم‌های بسیاری در آن اتاق خود را کشتند. همه‌شان به یاد غلامرضا و در فراق او، به سوی مرگ می‌رفتند. اما هیچ کدام‌شان اندازه این دو جوان کرمانشاهی هم‌آغوش عزرائیل نبودند.

جهان‌پهلوان، کشته مرده زیاد داشت. اما کسی که تصمیم بگیرد خود را روی همان تختی بمیراند که تختی در آن مرده بود، دیگر باید خیلی عاشق باشد. عاشق یعنی خراب! القصه دو جوان کرمانشاهی، از زوال برگشتند.

 

سلانه‌سلانه و زردرو و تهی از علاقه به زیستن، به دیارشان برگشتند؛ اما اتاق تختی هنوز در خیابان تخت جمشید نفس می‌کشد. اتاقی که آدم‌های بسیاری را به عنوان آخرین زیستگاه، در خود جای داده، اما در آخرین لحظه‌ها به «عدم» نفرستاده است.

این اتاق، خواهر‌خوانده مرگ بود اما خود دلیل زیستن بود. روح سرگردان غلامرضا حق دارد همه شیفتگانش را از چنگ انهدام بیرون بیاورد. شاید فقط اوست که به نجات‌شان می‌شتابد. روح مهربان او.

 

3

او  و غلامرضا بچه‌محل بودند. بچه‌های خانی‌آباد و قنات‌آباد. یک کوچه با هم فاصله داشتند. دهه‌1310 را با هم گذراندند. جیک و پوک‌شان با هم بود‌، اما روزگار به غلامرضا فرصت نداد پای تخته‌سیاه‌های بزرگ برود.

غلام رفت جنوب، برای کارگری و لی  رفیقش درسش را خواند و «زبان‌دان» شد که معادل لیسانس بود. سال‌ها از این ماجرا گذشت. بچه محل مغازه‌ای باز کرد و سپس آن را به هتل تبدیل کرد و غلامرضا هم که قهرمان بزرگ مملکت شده بود، دوباره به پست همدیگر خوردند.

 

این جبر محتوم روزگار است که یک «دیدار ساده» زندگی هر دوشان را در  عرض توفان گذاشت. این جبر محتوم روزگار است که گمگشته خویش را پیدا کنی. روزی که آن دو همدیگر را دوباره پیدا کردند، دیگر از هم جدا نشدند.

شدند رفیق فابریک وگرمابه و گلستان. هتل آتلانتیک تبدیل شد به پاتوق و منزل دوم داش‌غلام؛ و بچه محل کیف کرد که استراحتگاهش متعلق به پهلوان است. هنوز چند‌سالی به فاجعه مانده بود، اما آن‌ها روزهای خوشی را با هم طی کردند.

 

بچه محل فقط مترجم غلامرضا نبود. آن‌ها شریک و همسفر بودند. شش، هفت‌ باری با هم اروپا رفتند. فرش بردند و ماشین آوردند. فرش‌ها را از تهران بار می‌زدند تا مغازه فیر ز چایچی توی برلین و برگشتنی از مغازه حسین حجار در مونیخ، ماشین می‌آوردند.

دو، سه تا را سوا سوا می‌خریدند. می‌دادند دست دانشجوها که بیاورند. دو‌هزار مارک می‌خریدند و شش‌هزار مارک می فروختند. خدا برکت دهد. پهلوان دست به جیب، برای سفره‌گشادی‌هایش، جوی باریکه‌ای بی‌منت می‌خواست که همین بود. تخت‌جمشید، تازه‌تازه گذرگاه پهلوان شده بود و آتلانتیک، ‌پاتوق غلام‌؛ که همان اوایل یک روز یک دار‌و‌دسته موبور اروپایی آمدند تهران. میهمان داش‌غلام بودند. فنلاندی بودند. چشم‌شان را دوختند توی چشم غلام که ماهی شش‌هزار دلار می دهیم بیا. غلام گفت واسه چی؟ مترجم گفت واسه مربیگری می‌خواهندت. غلام مِنّ و مِن‌ می‌کرد و گفت نه.

 

کاش آن روز پایش می‌شکست و بله می‌گفت. غلام برای فرار از مرگ، نیاز به تغییر جریان زندگی داشت. تغییری که رویای امروز ماست و در کَت جبرگرایی‌های قدیمی‌ها نمی‌رود البته.

توی آن روزهای دهه چهلی، صد البته مقصد «تهران-مونیخ» تنها مسیر قهرمان نبود. او یک‌بار هم آمریکا رفت. حتی در جلسه کنفدراسیون‌های مخالف رژیم حاضر شد. اما یک مساله مهم که در تاریخ زندگی تختی گفته نشده و شاید حالا هم گفتنش مضحک باشد این بود که قهرمان در آن سفر، جایی ناگفتنی‌اش را عمل می‌کند. من از روح کریم او معذرت می‌خواهم.

 

4

اما دنیا چشم دیدن خوشی‌های آدم را ندارد. «عشق مذکر» تا پایان جهان نمی‌انجامد. روزهای خوش تمام می‌شود. سفرهای مونیخ تمام می‌شود. و گلگی‌های پهلوان از زندگی‌اش شروع می‌شود.

بابک راست گفته است. تمام دوستداران قهرمان، حتی آن‌ها که در اتاق او تریاک خوردند تا خود را بکشند و روح‌شان به روح زلال غلامرضا بپیوندد، همه و همه و همه‌شان تا آخر عمرشان به دو‌نفر بدهکارند.

 

یکی شهلا، یکی بچه‌محل. بابک این را راست می‌گوید. بابک این را راست می‌نویسد. مثل آن روز عجیب که بچه‌محل توی هتلش نشسته بود و روح رفیقش را ملامت می‌کرد که چرا او را با این‌همه درد و ستم، تنها گذاشته است.

او را بارها به زندان و بازجویی کشاندند، اما سندی  از خیانت او به رفیق پیدا نکردند. او را بارها نفرین کردند، هتلش را قتلگا ه دیدند. مشتری‌هایش دائم کم شد، امابچه‌محل تنها آدمی بود که از غلام طلبکار بود.

 

سال‌ها بعد یک‌روز به بچه‌محل گفتند آقای تختی آمده دم در هتل، کارتان دارد. «صاب هتل» خشکش می‌زند. می‌گوید ایشان که سال‌ها پیش مردند و ما را با دنیایی اتهام تنها گذاشتند. حالا کجا آمده‌اند؟ گفت باورم نمی‌شود تختی باشد.

گفتند خودش را تختی معرفی کرد. گفت بگویید بیاید. جوانی زیبا‌چشم و بلند‌قامت آمد تو. سلام داد.بچه‌محل خشکش زده بود؛ وای تو چقدر شبیه رفیق منی! چقدر شبیه یل منی!

 

بابک گفت سلام. بچه‌محل گفت: آمده‌ای قصاص خون پدرت را بگیری؟ باشد. من یک عمر است دارم قصاص می‌دهم‌، اما نمی‌دانم به کدامین گناه؟ بیا شما هم به خونخواهی پدر،‌ هر‌چه خواهی کن. اما دیر آمدی! بابک جلو آمد.

بوسیدش. در آغوشش گرفت و گفت من به خونخواهی نیامده‌ام. آمده‌ام رویت را ببوسم و پوزش بخواهم. این بوسه، خیلی بچه‌محل را آرام کرد. عمری اتهام همدستی با امنیه‌چی‌ها را برای کشتن تختی، به نافش بستند، عمری بازداشتش کردند، زدندش، کشتندش.

عمری تاوان داد بابت مرگ مشکوک رفیق و هنوز در 83‌سالگی برایش عجیب است که تختی اگر مردترین مرد روزگار بود پس چرا او را در این چاه انداخت؟ بابک راست گفته بود: همه به بچه‌محل و شهلا بدهکارند. حتی غلامرضا. حتی من. حتی تو. شهلا حق دارد در سکوت بمیرد، اما بچه‌محل فقط از این شاکی بود که پهلوان چرا او را در این دردسر تاریخی نهاد؟ این سوال را پاسخ نشاید. هیچکس دوست ندارد قداست یک اسطوره را بشکند.

 

ورزشی که عمری زور زده و یک‌الگو بیرون داده‌ حالا در تبدیل او از نازنینی «فرازمینی» به «انسان‌ زمینی» چگونه تاب آورد؟ مگر نه این‌که اسطوره‌ها، برآوردکنندگان نیازها و رویاهای «ورزشی‌های ناکام» هستند؛ پس ا ن ورزش «قزمیت» چه دارد که اکنون به شکستن تنها اسطوره زمینی‌اش بازکوشیم و او را در قواره انسان ببینیم. انسانی در قالب همه محدودیت‌های روحی و جسمی و دورتر از یک قدیس دلپذیر.

 

5

پهلوان می‌دانست که رفیقش آدم‌فروش نیست. می‌دانست که او حتی وقتی خواست مدیر باشگاه ورزشی بانک ملی شود، حتی حاضر نشد مثل همه مدیران نظام شاهنشاهی، فرمB6  را امضا کند که آن‌ها را ملزم به همکاری با نهادهای امنیتی می‌کرد.

بچه‌محل حتی این فرم را هم امضا نکرد. این‌ها را غلام می‌دانست. گوش نکن به نطق‌های آتشین‌ ‌آقای کاظمینی در زورخانه عرب و حسینیه شمیران و الباقی اهالی تهمت که تختی را همکاری ساواک و مدیر هتل کشت.

 

گوش نکن به پچپچه‌ها. بچه‌محل اگر علیه رفیق خویش بود در همان شلوغی‌های انقلاب هم که 28‌روز رفت اوین، در اعترافاتش نم‌پس می‌داد. پس چه بود ماجرا ؟ پس چرا ولش کردند که برو اشتباه شده، تو خود به دست رفیق، معدوم شده‌ای! برو.  «اینجانب تعهد می‌دهم هر کس علیه رژیم حرف زد، گزارش دهم»! این بود تعهد به B6. از این B6‌بازها ما در ورزش زیاد داشته‌ایم. عین مور و ملخ ریخته‌اند توی تاریخ.

 

6

پهلوان همه حسرت‌هایش یک‌طرف‌، اما یک‌حسرتش عمری در دلش ماند. او می‌دانست که رفیق به آدم خیانت نمی‌کند. مثل روزی که در المپیک پرچم کاروان ایران را از دستش گرفتند و او آخ هم نگفت، اما وقتی رفیق و کشتی‌گیر کم‌سابقه‌تر از او پرچم را به دست گرفت دل پهلوان را آتش زد. این صحنه یک عمر در خاطرش ماند. دوست داشت المپیکی دیگر باشد و پرچم را از کس دیگری بگیرند و به او بدهند و او با یک «نه» بلند، بگوید که من رفیق خود نمی‌فروشم.

اما رفقای جوانش او را فروختند. عین ندید بدیدها پرچم را از تختی گرفتند و انگار که از خدای‌شان بود. بلندش کردند و جلوی کاروان ایران رژه رفتند! تاول دل تختی هیچ‌وقت از آتش این بی‌احترامی التیام نیافت.

 

7

رفته بودند توی مغازه حسین حجار توی مونیخ، ماشین بخرند. غلامرضا می‌گوید: «امروز تولد طاغوت است، شنیده‌ام همه قاتل‌ها تو تهرون به بعضی‌جاهایشان زنگوله آویزون کرده‌اند.» حسین ریز می‌خندد. یکدفعه یک مرد ایرانی، جلوی غلامرضا را می‌گیرد: چی گفتی؟ شما چی گفتی؟ غلام می‌گوید: صدای زنگوله می‌آد از تهرون!

یا‌رو دو‌ساعت تختی را توی دکان حسین نگه می‌دارد که بگو منظورت چیه. بعد هم راپورت می‌کند به کنسولگری که این‌جا یکی دارد پشت شاه این چیزها را می‌گوید.

 

غلامرضا می‌گوید: فکر می‌کردیم این‌جا راحت می‌توانیم حرف بزنیم‌، اما آدم‌فروش‌ها این‌جا هم هستند.

-پسر! آدم‌فروش‌ها همه جا هستند. آدم‌فروش‌ها در همه عصرها و همه آجرچین‌های جهان هستند. تا ابد‌الآباد هم خواهند بود. باک‌ات نباشد.

چه تصویری، چه ایماژی. فکر کن، قاتل‌ها زنگوله ببندند و جاوید‌شاه بگویند! لامصب این زبان محاوره‌ای و فولکلور ما چقدر غنی است!

 

8

این‌که پهلوانی روی دست تختی نخواهد آمد، حرف درستی است. این‌که در میتولوژی ایرانی با وجود صدها و هزاران پهلوان، فقط رستم، «جهان‌پهلوان» نامیده می‌شود -حتی سیاوش هم با آن همه معصومیتش، نه- و در تاریخ معاصر این سرزمین، این عنوان فقط روی نام «غلامرضا» می‌نشیند (حتی ابر پهلوانی سید‌حسن شجاعت هم، نه) باز‌هم حرف درستی است.

به این‌که غلامرضا، «انسان»ترین پهلوان معاصر ایران بوده، اصلا شک نکن و یا درباره این‌که او مردی کاملا سیاسی بوده، تردید راه نده. اما یادمان باشد درباره زندگی او، و به‌ویژه مرگش، نکته‌های مبهم ر ز و درشتی هست که مه‌آلودگی زندگی‌اش را بیشتر می‌کند.

 

این‌که هستی او همیشه در هاله‌ای ابهام بماند، فقط جنبه اساطیری او را پررنگ می‌کند. غلامرضا هم مثل همه آدم‌های دنیا، مشخصه‌های «زمینی» داشته و ما می‌توانیم او را با همه داشته‌های خاکی و حتی ضعف‌هایش باور کنیم و همچنان دوستش بداریم.

ممکن است او یک انقلابی منصف‌، یک قهرمان ششدانگ، یک «ابر‌مرد» دلپذیر برای جامعه باشد، اما شوهر خوبی نباشد. ممکن است او با همه زیبایی درونی‌اش، «ژن خودکشی» داشته باشد.

 

من حق دارم این شکلی فکر کنم. همچنان که خیلی از همدوره‌‌ای‌‌های ، این شکلی فکر می‌کنند. فردا نیایی یقه‌مان را بگیری که چرا به اسطوره‌مان توهین کردی؟ اسطوره متعالی شما، در دل همه ما هست.

 اما سوال این است که با این «فرهنگ وقیح» حاکم بر جامعه ورزش، شما چقدر از این الگوی‌تان، تکثیر کرده‌اید. تختی اگر فجایع امروز ورزش ما را می‌دید مطمئن باش زندگی نمی‌کرد. او چه خود بمیرد و چه میرانده شود، شهید واقعی ورزش ماست، چرا‌که هر کس که در راه «خیر» قدمی برداشت، محبوب خداوندگار است.

 

9

انقلاب که شد،  قهرمان معروف فرنگی‌کار ایران، که مدیر باشگاه تنیس استقلال شده بود سری به هتل آتلانتیک زد و به او گفت که کشتی‌گیران قدیمی مملکت و همه عاشقان آقا‌تختی، دوست دارند با شما جلسه‌ای داشته باشند و از چگونگی مرگ پهلوان بپرسند. بچه‌محل به‌سختی راضی شد. گفت آن‌ها تحملش را ندارند. آقا‌دلیر اصرار کرد و بالاخره این جلسه برپا شد.

 

حساب کن، گوش‌شکسته‌ها همگی گوش تا گوش نشسته‌اند. تاپ‌ترین قهرمانان مملکت هم در میان ایشان هستند. همه‌شان هم کشته مرده تختی. حتی شمس‌الدین هم بین‌شان بود و پلک نمی‌زد.

بچه‌محل می‌گوید: شما تختی را به اشتباه می‌شناسید. او اگر راه و رسم مردانگی را به‌جا می‌آورد در هتل رفیقش که خانه‌ دوم خود او بود، نباید خود را می‌کشت. من یک‌ماه در شرایط خطرناک زندان کشیده‌ام. مردم، هتل مرا به‌عنوان قتلگاه تختی شناختند. چند‌نفر آمدند در هتل من به عشق تختی خودکشی کردند. تختی نباید در هتل رفیقش که عمری با هم نان‌ و‌ نمک خورده ب دند خودش را می‌کشت..‌.

 

بچه‌محل داشت حرف می‌زد، اما گوش‌شکسته‌ها خون خون‌شان را می‌خورد. چندتایی حمله کردند به طرفش که او را بکشند، اما بچه‌محل گفت شما پرسیدی، من هم راستش را گفتم. من را هزاران بار به خاطر رفیقم کشته‌اند، شما هم یکی رویش. در هر تظاهرات، مردم ریخته‌اند جلوی هتل ما و مرا قاتل خطاب کرده‌اند. من به چه جرمی این تاوان را پس داده‌ام؟ به چه جرمی؟ شما ضعف‌های جهان‌پهلوان را نمی‌شناسید. او مشکل روحی داشت. مشکل دیگری هم داشت‌‌...

 

آن روز، سخنران را در‌حالی‌که در معرض کشته شدن به دست فدایی‌های آقا‌تختی بود از چنگ دو، سه نفری که حال‌شان بد شده بود بیرون کشیدند، اما این سوال باز به بقیه سوال‌ها اضافه شد که اگر تختی کشته نشده، او با آن همه مردانگی، هرگز برای خودکشی، هتل رفیقش را انتخاب نمی‌کرد که او را زنده‌زنده در معرض یک جهنم واقعی بگذارد و برود.

آن‌هایی که روی خود‌ویرانگری غلامرضا اصرار دارند جواب این سوال را نمی‌دهند که او می‌دانست بعد از مرگش قیامت می‌شود. پس می‌توانست جای دیگری را برای خودکشی انتخاب کند. آیا روح او به شهلا و بچه‌محلش واقعا بدهکار است؟

 

10

پهلوان چند‌روز قبل از مرگش، باز به هتل آتلانتیک آمد. یک تفنگ دو‌لول شکاری دستش بود. ساعت 11‌شب بود. رسپشن نگران می‌شود. می‌خواسته تفنگ را ببرد اتاقش. رسپشن می‌گوید آقا بردن تفنگ به اتاق قدغن است.

آقا چرا پریشونی؟آقا اتفاقی افتاده؟ غلام می‌گوید: نه، داشتم از شکار برمی‌گشتم دیدم دیر است. گفتم بیایم این‌جا بخوابم. رسپشن تفنگ را می‌گیرد و غلام می‌رود می‌خوابد. بعدها این‌هم «رفرنس» جالبی برای طرفداران نظریه خودکشی تختی می‌شود. می‌گویند او از چند‌روز پیش تصمیم داشته برود. برای همیشه برود.

 

11

باید فریدون امید را پیدا کنیم. مدیر داخلی هتل در زمان مرگ تختی. باید محمد‌آقا دانش را پیدا کنیم. کارگر شب‌کار هتل که آخرین قورمه سبزی زندگی تختی را ساعت سه نیمه‌شب به او داد. باید محمود آقا‌اوجانی را پیدا کنیم، رسپشن هتل مرگ! باید دکتر جمشید یکانی پزشک مخصوص غلامرضا را پیدا کنیم. از بین این‌ها فقط یکی‌شان مرده است. این‌ها هم عمری است که حرف نزده‌اند.

ممد‌آقا اگر پیدا می‌شد دقیقه به دقیقه آن شب را می‌پرسیدیم که چشم‌های غلام چه شکلی بود در شب تار. وقتی قورمه‌سبزی بردی برایش چی‌ گفت. وقتی کاغذ و قلم خواست، نپرسیدی نصف‌شبی کاغذ و قلم برای چه می‌خواهی؟ وقتی دیدی نصف شب صدای شر‌شر دوش حمامش می‌آید چه فکر کردی؟ فکر نکردی دارد غسل می‌کند؟ آخرین غسل پاکیزگی آدم، لابد با اشک همراه است.

 

12

بچه‌محل مدیر باشگاه بانک ملی شده بود. صبح رفته بود سرکار ساعت 8 صبح دیده بود تلفن خودش را کشت‌. گوشی را که برداشته بود دیده بود از هتلش زنگ زده‌اند؛ سراسیمه و لرزان. گفته بودند صبح دیدیم بنز 190 آقا‌تختی پنچر است، تعجب کردیم. رفتیم بهش بگوییم. در زدیم، وانکرد. هر‌چه در زدیم، وانکرد. آقا به دادمان برس. بچه‌محل می‌گوید کاری نکنید تا من بیایم.

 

دنیا آن لحظه ایستاده بود. وقتی در را باز کردند غلام عزیز را ویران روی تخت دیدند. انگار که در خوابی عمیق خفته باشد. می‌بینند بالای سرش یک دفترچه خاطرات گذاشته و یک نامه؛ روی همان کاغذی که نصف شب از محمد‌آقا «گشت شب هتل» گرفته بود.

می‌بینند یک کپسول هم کنار این‌ها هست. یک نمونه از کپسول آرام‌بخشی که پزشکش برای آرامش جانش داده بود و آن‌قدر قوی بود که حتی فیل را هم می‌خوابانده. این‌ها فکر می‌کنند او نمونه قرص را بالا سرش گذاشته که بگوید چی خورده. این‌ها خیلی فکر‌ها می‌کنند. اما توی دانشنامه آمریکایی نوشته‌اند: ساواک تختی را در جای دیگری کشت و جسدش را این‌جا آورد!

 

13

اسطوره‌ها هرگز نباید ازدواج کنند. زن، زندگی می‌خواهد. زندگی غلام، سیاست بود و کشتی و رفیق‌بازی و مردم.

توی این چهل‌سال هر چقدر که بچه‌محل، بدبختی کشیده و قاتل رفیقش معرفی شده (اگر ما هم ندانیم خدایش می‌داند که او قربانی است)، در زندگی پهلوان، قربانی بزرگ‌تری هم هست که ذهن افسانه‌پرور ایرانی، از او نیز یک‌قربانی ساخت.

 

برای داش‌غلام، دنیا کوچک بود. غم داشت. افسردگی داشت. نظام حاکم را دوست نداشت. تبعیض‌های اجتماعی را دوست نداشت. ظلم را بر‌نمی‌تابید. اما ذهن افسانه‌پرور ایرانی، از دهان زنی بزرگ که عمری قفل سکوت بر لب زد، حرف‌هایی زد که شایسته هیچ اسطوره‌ای نیست.

یک روز گفتند شهلا گفته من مرد می‌خواستم، نه حمال! خدایا ما را ببخش. شهلا ما را ببخش. یک روز گفتند مادر‌زنش تهدیدش کرده. یک روز گفتند آن‌ها هم‌وزن و هم‌طبقه همدیگر نبودند. یک روز گفتند تهمینه گفته من کاری می‌کنم که نتوانی توی «خیابون شارضا» سرت را بالا کنی.

 

خدایا ما را ببخش. شهلا ما را ببخش. پهلوان لوطی، ما را ببخش. می‌دانی که دروازه را می‌شود بست، ولی دهان مردم را نمی‌شود. می‌دانی، افسانه، همان گلوله برف است که وقتی از بالای کوه سرازیر می‌شود، آن پایین مایین‌ها، تبدیل به بهمن می‌شود. این خاصیت افسانه است. ما تو را تا ابد دوست خواهیم داشت. ما شعر کسرایی را در وصف تو خواهیم خواند. ما فراموشت نمی‌کنیم و می‌دانیم که تاریخ، یک روز از تو رازگشایی خواهد کرد.

ما تو را روی چشم‌مان خواهیم گذاشت، چه به دست خود مرده باشی و چه میرانده شده باشی. ما خوشحالیم که در این زمانه کنار ما نیستی. اگر بودی... اگر بودی.‌.. نه، بهتر که نیستی!