وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

تصویر دکتر حسابی لحظاتی قبل از مرگ

تصویر دکتر حسابی لحظاتی قبل از مرگ



شام در کنار تختش سرد شده است. ظاهرا دیگر نیازی به خوردن غذا نیست.
پزشکان و مسئولان بیمارستان دانشگاه به این نتیجه رسیدند که معالجه روی قلب استاد دیگر اثری ندارد.
لذا آنژیوکت چند دارو برای ادامه تپش قلب از رگ دست راست و آنژیوکت تزریق مسکن درد از دست چپ ایشان را خارج و حتی ماسک تامین اکسیژن که دیگر ریه ها قادر به تامین آن نبود را برداشته اند و تنها سنسورهای تپش قلب روشن است.
شگفت اینکه در چنین حالتی در کمال حیرت پزشکان و متخصصین بیمارستان کانتونال دانشگاه ژنو، پروفسور حسابی در آخرین لحظات حیات به چیزی جز مطالعه و افزایش دانش نمی اندیشد.
این تصویر منحصر به فرد را یکی از کارکنان خود بیمارستان به عنوان یک تصویر تکان دهنده و تاثیر گذار ثبت کرده است .
وحالا:
هر ایرانی در هر 1892 روز یک کتاب می خواند
از هر 10 ایرانی تنها یک نفر یک جلد کتاب خریداری می کند
کمتر از نیم درصد هزینه سبد هر خانواده ایرانی به خرید کتاب اختصاص دارد
میانگین سرانه مطالعه در جهان به گفته مسئولان کشور حدود 45 دقیقه است
کشور ما با 70 میلیون نفر جمعیت فقط یک میلیون و 29 هزار عضو در کتابخانه دارد
مطابق سند چشم‌انداز اعضای کتاب‌خانه‌های عمومی ایران باید تا سال 1404 به 20 میلیون نفر رسیده باشد
طبق استانداردهای جهانی ایران با کمبود 14 هزار کتابخانه و 140 میلیون جلد کتاب مواجه است
منبع

روشهای موثر برای رسیدن به خودباوری

باور کردن خود یکی از اولین قدم ها به سمت موفقیت است. اگر به خودتان اعتماد نداشته باشید، موفق شدن در کارها خیلی سخت می شود.

1. یک شعار برای خود انتخاب کنید و هر روز آنرا برای خودتان تکرار کنید.

2. یاد بگیرید که نظر شما تنها نظری است که اهمیت دارد. افکار و نظرات بی اهمیت دیگران را کنار بگذارید. فقط خودتان هستید که باید واقعیت زندگی را برای خود آشکار کنید.

3. در محل کار، مدرسه یا خانه نظرات خود را بیان کنید. وقتی در ارتباطات خود با دیگران مطیع و سلطه پذیر نباشید آنوقت به خود و نظراتتان اعتماد و اطمینان پیدا می کنید.

4. همه چیز را امتحان کنید حتی اگر ندایی در ذهنتان بگوید که ممکن نیست. حتی کوچکترین پیروزی ها می تواند به شما اعتبار ببخشد و باعث شود دفعه بعدی که با یک مشکل یا هدف روبه رو شدید بیشتر به خودتان اعتماد کنید.

5. رفتارهای دفاعی را کنار بگذارید. وقتی به خودتان می گویید که نمی توانید به یک هدف خاص در زندگیتان برسید، قبل ازاینکه حتی تلاشی کرده باشید اجازه می دهید که شکست بخورید. پس این رفتارها را کنار بگذارید و همیشه متضاد این را به خودتان دیکته کنید.

6. دور و برتان را با افرادی پر کنید که تحسینشان می کنید. وقتی با کسانی هستید که افراد موفقی هستند بیشتر می توانید خودتان را باور کنید. از این افراد کمک بخواهید تا به شما نشان دهند که چطور برای رسیدن به اهدافشان تلاش کرده اند.

7. برای خودتان هدف تعیین کنید. وقتی هدف داشته باشید کنترل در دستان شماست.

8. باید تشخیص دهید که چه موقع به هدفتان می رسید تا به بالا بردن اعتماد به نفستان کمک کند.

9. دلیل شکستتان را پیدا کنید. برای هر کسی پیش می آید که نتواند به هدفی دست پیدا کند اما اگر از شکست هایتان درس بگیرید احتمال موفقیتتان بیشتر می شود.

10. برای قضاوت درمورد موفقیتتان انتظارات واقع بینانه داشته باشید. قبل از اینکه برای دویدن آمادگی جسمانی لازم را پیدا نکرده باشید نباید از خودتان توقع داشته باشید که بتوانید 4 کیلومتر را بدوید.

11. به انتقادات گوش دهید اما اجازه ندهید متقاعدتان کند که کمتر از آن چیزی هستید که واقعا هستید. بعضی منتقدان برای بزرگ تر جلوه دادن خودشان دوست دارند شما را خرد کنند اما خیلی های دیگر هم هستند که توصیه های انتقادی بسیار خوب در اختیارتان می گذارند که به کمک آن می تواند خودتان را ارتقاء دهید.

12. وقت و انرژیتان را به دیگران اختصاص دهید. وقتی اینکار را می کنید، فیدبک مثبت از طرف مقابل دریافت می کنید و احترام آنها را به دست می آورید. با این روش خودتان هم کم کم احترام بیشتری برای خودتان قائل خواهید شد.

13. خودتان را باور کنید تا بهترین باشید.

نکات

· اجازه ندهید دیگران اعتماد به نفستان را پایین بیاورند.
· اگر کسی به شما گفت که فلان کار را نمی توانید بکنید، حرفش را باور نکنید.
· نقاط منفیتان را مثل هدف تیراندازی بدانید و تا می توانید به سمت آنها تیر شلیک کنید. این باعث می شود اعتماد به نفستان بالا رود.

هشدارها

· قبل از اینکه خودتان را باور کنید باید خودتان را بشناسید. باید بدانید که چه چیز برای شما بهتر عمل میکند.
· اگر می خواهید به خودتان ایمان پیدا کنید باید خوب با زیر و بم شخصیتتان آشنا شوید

دانستنی‌هایی درباره حزب‌الله و سید حسن نصرالله


نوشتاری از «طلال سلیمان» سردبیر روزنامه «السفیر»


خبرگزاری فارس: آیا داستان حزب‌الله با آزادسازی سرزمین های اشغالی جنوب لبنان پایان یافته است؟قطعاً چنین نیست.قدر مسلم این است که نظام سیاسی لبنان هدف بعدی حزب‌الله نخواهد بود. نه حزب‎الله این هدف را دنبال می‌کند و نه حاکمیت لبنان گنجایش پذیرش خواسته‌های حزب‌الله را دارد. نگاه حزب‌الله قطعاً به فلسطین خواهد بود.

*درآمد:

«طلال سلمان»، سردبیر روزنامه سرشناس السفیر چاپ بیروت، با محافل حزب‌الله ارتباطی نزدیک دارد. در شرایطی که بیشتر رسانه‏های لبنانی و عربی، جانب قدرتمندان و زورگویان را گرفتند و از موضع ناحق آنان دفاع کردند، روزنامه السفیر یکی از معدود رسانه‎هایی است که در جنگ اخیر رژیم صهیونیستی علیه لبنان، در سرمقاله‏ها و تحلیلهای منطقی و انتشار مطالب گوناگون به دفاع از حقوق محرومان و مظلومان جبهه اسرائیل پرداخت که با سکوت و همراهی بعضی از کشورهای عربی بر ضد حزب‌الله اعلام جنگ کرد. طلال سلمان در مراحل گوناگون مبارزات حزب‌الله و به ویژه پس از آزادسازی جنوب لبنان در سال 2000 و مبادله اسیران و پیکرهای شهدا، با دبیر کل حزب‌الله گفت‏وگوهایی را انجام داده است. این گفت‎وگوها خالی از تحلیل دقیق چگونگی شکل‎گیری حزب‌الله و آیندی اوضاع لبنان و پیشبینی تحولات منطقه نبوده است. نظر به اهمیت و جذابیت این مقاله،‌ ترجمه و درج آن را لازم دیدیم.

ادامه مطلب ...

هدیه حاج حسنعلی نخودکی به امام خمینی

از حضرت آیت‌الله آقا موسی شبیری زنجانی نقل شده است که:

در سفری که امام خمینی(ره) و پدرم برای زیارت به مشهد مقدس رفته بودند امام درصحن حرم امام رضا (ع) با سالک الی الله حاج حسنعلی نخودکی مواجه می شوند.

امام امت (ره) که در آن زمان شاید درحدود سی الی چهل سال بیشتر نداشت وقت را غنیمت می شمارد و به ایشان می گوید با شما سخنی دارم.حاج حسنعلی نخودکی می گوید: من درحال انجام اعمال هستم، شما در بقعه حر عاملی (ره) بمانید من خودم پیش شما می آیم. بعد از مدتی حاج حسنعلی می آید و می گوید چه کار دارید؟

امام (ره) خطاب به ایشان رو به گنبد و بارگاه امام رضا (ع) کرد و گفت: تو را به این امام رضا، اگر (علم) کیمیاداری به ما هم بده؟
حاج حسنعلی نخودکی انکار به داشتن علم (کیمیا) نکرد بلکه به امام (ره) فرمودند:اگر ما «کیمیا» به شما بدهیم و شما تمام کوه و در و دشت را طلا کردید آیا قول می دهید که به جا استفاده کنید و آن را حفظ کنید و درهر جائی به کار نبرید؟

امام خمینی (ره) که از همان ایام جوانی صداقت از وجودشان می بارید، سر به زیر انداختند و با تفکری به ایشان گفتند: نه نمی توانم چنین قولی به شما بدهم.
حاج حسنعلی نخودکی که این را از امام (ره) شنید روبه ایشان کرد وفرمود: حالا که نمی توانید «کیمیا» را حفظ کنید من بهتر از کیمیا را به شما یاد می دهم و آن این که:
بعد از نمازهای واجب یک بار آیه الکرسی را تا «هوالعلی العظیم» می خوانی.
و بعد تسبیحات فاطمه زهرا(س) را می گویی.
وبعد سه بار سوره توحید «قل هوالله احد» را می خوانی.
و بعد سه بار صلوات می گویی:اللهم صل علی محمد و آل محمد
و بعد سه بار آیه مبارکه: و من یتق الله یجعل له مخرجا. و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله، بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدراً؛ (هرکس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می کند و او را از جائی که گمان ندارد روزی می دهد، و هرکس برخداوند توکل کند کفایت امرش را می کند، خداوند فرمان خود را به انجام می رساند، و خدا برای هرچیزی اندازه ای قرار داده است.) را می خوانی که این از کیمیا برایت بهتر است.

شهید بابایی و ژنرال آمریکایی

شهید بابایی و ژنرال آمریکایی
سرویس دفاع مقدس ـ در آستانه سالگرد شهادت سرلشگر خلبان، شهید عباس بابایی ، خاطرات ایشان از زبان خانواده، دوستان و همسرش تقدیم می شود:
 

بخش اول: بابایی و ژنرال امریکایی

دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تکلیفم روشن نبود و به من گواهی‌نامه نمی‌دادند.
یک روز به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. از من خواست که بنشینم. پرونده‌ام روی میز بود. ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر می‌کرد. ژنرال شروع کرد به سؤال. از سؤال‌ها برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این برایم خوشایند نبود. چون احساس می‌کردم رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودی است. اگر به نتیجه نمی‌رسیدیم، من باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برمی‌گشتم. در این فکرها بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست داخل شود. با اجازه ژنرال مرد تو آمد و بعد از احترام، ژنرال را برای کار مهمی، به بیرون اتاق برد. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم؛ کاش در این‌جا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم.


ادامه مطلب ...

شهید بابابی

شهید بابایی حشر و نشر زیادی با مردم و روستایی‎‎ها داشت که اخلاق او را خوب می‎شناختند. می‎شد سراغ یکی از آن‎‎ها برویم و با او گفت‎وگو کنیم، اما سرهنگ خلیل صراف، هم هم‎رزم او بود و هم رفیقی شفیق. روز‎های زیادی را در جنگ با هم گذراندند. هنوز هم اشک در چشم سرهنگ صراف جمع می‎شود وقتی از خوبی‎‎های عباس حرف می‎زند. سرهنگ خلیل صراف عاشق جبهه بوده و می‎گوید با هر بهانه‎ای خودم را به منطقه می‎رساندم. خانواده‎ام را دوست دارم، اما وقتی کنارشان بودم فکر بچه‎‎های خط و تنهایی و دوری آن‎‎ها از خانه رهایم نمی‎کرد. متخصص الکترونیک است، آن زمان به او می‎گفتند تخصص شما به درد جبهه نمی‎خورد! استخدام ارتش بود، اما نمی‎توانست مأموریت بگیرد و برود. آن‎قدر به‎عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد که به جرم ترک خدمت به دادگاه نظامی رفت. سرهنگ خلیل صراف می‎گوید همین الان هم که سن و سالی از من گذشته دوست دارم لباس نو بپوشم و شیک بگردم اما عباس این‎طور نبود. همیشه ساده ساده. به‎زور لباس خلبانی نو می‎پوشید حتی وقتی تیمسار بابایی شد.

 
ادامه مطلب ...

داستانهایی از خدا

نام کتاب: قصص الله یا داستان هایى از خدا
نام مؤلف: شهید احمد میرخلف زاده و قاسم میرخلف زاده
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه اضطراب و نگرانى یکى از بزرگترین بلاهاى زندگى انسان بوده و هست، و عوارض ناشى از آن در زندگى فردى و اجتماعى، کاملا محسوس ‍ است.
همیشه آرامش یکى از گمشده هاى بشر بوده و به هر درى مى زند تا آن را پیدا کند.
تاریخ بشر پر است از صحنه هاى غم انگیزى که انسان براى تحصیل آرامش ‍ به هر چیز دست انداخته و در هر وادى گام نهاده، و تن به انواع اعتیادها داده است.
ولى قرآن با یک جمله کوتاه و پر مغز، مطمئن ترین و نزدیکترین راه را نشان داده و مى گوید: ((بدانید که یاد خدا آرامش بخش دلها است)).
گاهى اضطراب و نگرانى به خاطر آینده است که در برابر فکر انسان خودنمائى مى کند، احتمال زوال نعمت ها، گرفتارى در چنگال دشمن، ضعف و بیمارى، ناتوانى و درماندگى و احتیاج، همه اینها آدمى را رنج مى دهد، اما ایمان به خداوند قادر متعال، خداوند رحیم و مهربان، خدایى که همواره کفالت بندگان خویش را بر عهده دارد مى تواند این گونه نگرانى ها را از میان ببرد و به او آرامش دهد که تو در برابر حوادث آینده درمانده نیستى، خدایى دارى، توانا، قادر و مهربان.
گاهى اضطراب و نگرانى انسان از گناهى است که انجام داده، از کوتاهى ها و لغزشها، اما توجه به اینکه خداوند، غفار، توبه پذیر، رحیم و غفور است به او آرامش مى دهد، به او مى گوید: عذر تقصیر به پیشگاهش ببر، از گذشته عذرخواهى کن، در مقام جبران براى او که بخشنده است و جبران کردن ممکن است.
هنگامى که با چشم خود مى بینیم و با گوش مى شنویم که فرزند بسیجى اسلام پس از نبرد خیره کننده، بینایى خود را به کلى از دست داده و با تنى مجروح به روى تخت بیمارستان افتاده اما با چنان آرامش خاطر و اطمینان سخن مى گوید که گویى بر بدن او خراشى هم وارد نشده است، به اعجاز آرامش در سایه ذکر خدا پى مى بریم که یاد خدا آرام بخش دلها است.
گاهى ذکر خدا مایه آرامش دل است، و گاهى گریه از خوف خدا مایه سعادت و ترقى و ارتباط با خدا مى شود و گاهى اگر خنده براى خدا باشد و وجهه الهى داشته باشد، مایه آرامش دل است، یعنى وقتى شخص به آیه رحمت مى رسد دلش شاد مى شود و وقتى که به آیه عذاب مى رسد محزون مى گردد.
گاهى خنده، و گاهى گریه براى خدا، مایه آرامش است مانند حضرت یحیى و حضرت عیسى، این دو پیغمبر حالشان با هم تفاوت داشت.
حضرت یحیى (علیه السلام) از اول تا آخر عمرش هیچ کس او را خندان ندید، همیشه در حزن و گریه بود، حتى طورى بود که پدرش عرض کرد: خدایا! من خواستم که این پسر سبب فرح من شود؛ به خود یحیى هم گفت من مى خواستم تو سبب فرح من شوى، یحیى به پدر عرض کرد خودت فرمودى بین بهشت و جهنم عقبه اى است که نمى رهد از آن مگر گریه کننده از خوف خدا، یحیى به قدرى گریه مى کرد که صورتش زخم شده بود و نمد روى صورت او گذاشته بودند.
اما عیسى (علیه السلام) اینطور نبود گاه خندان و گاه گریان بود وقتى که به هم رسیدند عیسى (علیه السلام) خنده اى کرد که یحیى گفت: مرا چه مى شود که شما را صاحب لهو مى بینم.
(یعنى خنده جا ندارد کسى که خطر در پیش دارد نباید بخندد مثل اینکه تو خودت را در امن مى بینى).
عیسى جواب داد چه مى شود مرا که تو را عبوس مى بینم مگر تو از رحمت خدا مایوسى?
پس از این گفتگو، هردو گفتند: خدایا باید بین ما حکم کند و حرکت نمى کنیم تا بین ما حکم شود، همان گاه وحى رسید که هرکدام از شما حسن ظنتان به ما بیشتر است همان بهتر است، پس حق با عیسى بن مریم (علیه السلام) بوده و در روایت اهل بیت (علیهم السلام) هم حال عیسى بن مریم مورد مدح قرار گرفته است.
بطور کلى خنده و گریه هردو پسندیده است اگر براى خدا باشد.
عرض کردیم گاهى ذکر خدا مایه آرامش دل است.
و گاهى خنده، اگر براى خدا و وجهه الهى داشته باشد مایه آرامش دل است. و گاهى گریه مایه تسکین دل است.
و گاهى قرآن خواندن مایه آرامش دل است.
و گاهى داستان هاى قرآن که انسان را به رحمت خدا امیدوار و یاس و نومیدى را از بین مى برد موجب آرامش مى شود، و امیدوارم این داستان ها و نوشته ها که به نام قصص الله یا داستان هایى از خداست به ما آرامش روحى و فکرى و نورانیت قلب بخشیده و ما را در جهانى از نور و صفا مستغرق سازد.
و دعاهاى پر خیر و برکت حضرت ولى عصر (ارواحنا فداه) شامل حال همه ارادتمندان، مردم ایران و مقام معظم رهبرى گردد؛ و شهدا و ابرار مخصوصا حضرت امام خمینى قدس سره و عزیزانش، بویژه برادر شهیدم شهید احمد میرخلف زاده را با شهداى کربلا محشور فرماید.
ضمنا از جناب حاج اصغر آقا تجدد که اینجانب را تشویق و در امور مالى این کتاب تشریک مساعى نمودند کمال تشکر را دارم و ثوابش به روح پدر بزرگوارشان مرحوم مغفور میرزا على تجدد عائد و واصل گردد.
اللهم وفقنا لما تحب و ترضى
و السلام علیکم
قاسم میر خلف زاده

1: مرغ در دهان آن مرد آب ریخت
مى نویسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و میان سفره نشست و آن مرغ بریان کرده که جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغیر شد، با ارکان و لشکرش سوار شدند که آن مرغ را صید و شکار کنند. دنبال مرغ رفتند تا میان صحرا رسیدند، یک مرتبه دیدند آن مرغ پشت کوهى رفت، سلطان با وزراء و لشکرش بالاى کوه رفتند و دیدند پشت کوه مردى را به چهار میخ کشیدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى کند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى که سیر شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب کرد و آورد و در دهان آن مرد ریخت و پرواز کرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پایش را گشودند و از حالت او پرسیدند؟
گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ریختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به این حالت اینجا بستند، این مرغ روزى دو مرتبه به همین حالت مى آید، چیزى براى من مى آورد و مرا سیر مى کند و مى رود، پادشاه متنبه شد و ترک سلطنت کرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، از دنیا رفت.

2: گفتگوى ماهى و سلیمان
مى نویسند: روزى یکى از حیوانات دریائى سر از آب بیرون آورده عرض ‍ کرد اى سلیمان، امروز مرا ضیافت و مهمان کن، سلیمان امر کرد آذوقه یک ماه لشکرش را لب دریا جمع کردند تا آنکه مثل کوهى شد، پس تمام آنها را به آن حیوان دادند، تمام را بلعید و گفت:
بقیه قوت من چه شد، این مقدارى از غذاهاى هر روز من بود.
سلیمان تعجب کرد، فرمود:
آیا مثل تو دیگر جانورى در دریا هست، آن ماهى گفت:
هزار گروه مثل من هستند، پس هر کسى که روى حقیقت توکل بر خدا پیدا کرد، خداوند از جایى که گمان ندارد اسباب روزى او را فراهم مى کند.

3: از حال من با خبر است
وقتى که نمرود حضرت ابراهیم (علیه السلام) را در آتش انداخت، ملائکه آسمان ها به گریه در آمدند، جبرئیل عرض کرد خدایا! در روى زمین یک نفر تو را پرستش مى کرد و حالا دشمن بر او مسلط شده، خطاب شد من هر وقت بخواهم او را اعانت و یارى مى کنم، ملائکه عرض کردند، پروردگارا پس اذن بده ما به یارى او بشتابیم، از طرف حضرت حق خطاب شد بروید، اگر اذن داد او را یارى کنید.
ملکى که موکل آب بود آمد، ملائکه اى که موکل باد و خاک و آتش بودند آمدند عرض کردند:
اى ابراهیم اجازه بده تو را نجات دهیم و دشمنان تو را هلاک کنیم، حضرت ابراهیم اجازه نداد.
جبرئیل آمد عرض کرد: اى ابراهیم آیا حاجتى دارى.
حضرت ابراهیم فرمود: حاجتى دارم ولى به تو ندارم.
جبرئیل گفت: به آن کس که دارى بگو.
حضرت ابراهیم فرمود: حسبى من سؤالى علمه بحالى.
ما کار خود بیار گرامى گذاردیم         گر زنده سازد بکشد راءى راءى اوست
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست         از حضرت کریم تمنا چه حاجت است
فرمود او خودش از حال من مطلع است غافل نیست افوض امرى الى الله ان الله بصیر بالعباد خطاب شد اى آتش بر ابراهیم سرد و سلامت شو.

4: کبوتران کعبه
روزى امام سجاد (علیه السلام) به اصحاب خود فرمودند: آیا مى دانید سبب بودن کبوتران در کعبه چیست؟
گفتند: نه یابن رسول الله شما بفرمائید. حضرت علت را فرمود: در زمان قدیم مردى بود که خانه اى داشت و در میان آن خانه درخت نخلى بود و کبوترى در شکاف آن آشیانه کرده، پس هر وقت جوجه مى گذارد آن مرد بالاى نخل مى رفت و جوجه هاى آن را مى گرفت و مى کشت.
مدتى بر این منوال گذشت، پس آن کبوتر از دست آن مرد به خدا شکایت کرد، به آن کبوتر گفته شد این مرتبه که مى آید جوجه هاى تو را بردارد از درخت مى افتد و مى میرد.
بار دیگر که کبوتر جوجه گذارده بود یک روز دید آن مرد بالاى درخت رفت کبوتر ایستاد ببیند چه مى شود، وقتى آن مرد بالاى درخت رفت صداى سائل و محتاجى از در خانه بلند شد پائین آمد و به او چیزى داد و برگشت بالاى درخت و جوجه هاى کبوتر را برداشت و کشت و به او آسیبى نرسید.
کبوتر به خدا نالید و گفت: خدایا پس وعده اى که به من داده بودى چه شد؟ به او گفته شد، که این مرد جان خود را به واسطه آن صدقه اى که داد خرید و بلا از او دفع شد؛ اما ما به همین زودى نسل تو را زیاد مى کنیم و جائى تو را مسکن مى دهیم که هیچ کس نتواند تا روز قیامت آزارى برساند.
خداوند آنها را در خانه کعبه منزل داد و در امن و امان قرار داد و کسى نتوانست آنها را صید و شکار کند.

5: 70 سال کافر است و ما به او روزى مى دهیم
حضرت ابراهیم (علیه السلام) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى یک نفر مجوسى در مسیر راه خود، به خانه ابراهیم آمد تا مهمان او شود. ابراهیم به او فرمود: اگر تو قبول اسلام کنى ((یعنى دین حنیف مرا بپذیرى)) تو را مى پذیرم وگرنه تو را مهمان نخواهم کرد، مجوسى از آنجا رفت.
خداوند به ابراهیم (علیه السلام) وحى کرد: اى ابراهیم تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام نکنى حق ندارى مهمان من شوى، و از غذاى من بخورى، در حالى که هفتاد سال است او کافر مى باشد و ما به او روزى و غذا مى دهیم، اگر تو یک شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟
ابراهیم (علیه السلام) از کرده خود پشیمان شد و به دنبال مجوسى حرکت کرد و پس از جستجو، او را یافت و با کمال احترام او را مهمان خود نمود.
مجوسى راز جریان را از ابراهیم پرسید، ابراهیم (علیه السلام) موضوع وحى خدا را براى او بازگو کرد.
مجوسى گفت: آیا براستى خداوند به من این گونه لطف مى نماید؟ حال که چنین است اسلام را به من عرضه کن تا آن را بپذیرم، او به این ترتیب قبول اسلام کرد.

6: اگر کمکم نکنى گناه مى کنم
خداوند به حضرت داوود (علیه السلام) وحى کرد، نزد دانیال پیغمبر برو و به او بگو ((تو یک بار گناه کردى یعنى ترک اولى کردى)) تو را آمرزیدم، باز دوم گناه کردى، باز آمرزیدم، بار سوم گناه کردى، باز آمرزیدم و اگر براى بار چهارم گناه کنى، دیگر تو را نمى آمرزم.
حضرت داوود (علیه السلام) نزد دانیال رفت و سخن خدا را به او اطلاع داد. دانیال به داوود (علیه السلام) عرض کرد: اى پیامبر خدا، تو ماءموریت خود را ابلاغ نمودى.
هنگامى که نیمه هاى شب شد، دانیال به مناجات و راز و نیاز با خدا پرداخت و عرض کرد:
پروردگارا، پیامبر تو داوود (علیه السلام) سخن تو را به من ابلاغ نمود که اگر بار چهارم گناه کنم، مرا نمى آمرزى ((به عزتت قسم اگر تو مرا نگاه ندارى - و کمک نکنى - همانا تو را نافرمانى کنم و سپس نیز نافرمانى کنم و با هم نافرمانى کنم.))

7: او هیچ گونه تشبیهى ندارد
در عصر خلافت ابوبکر بود، گروهى از مسیحیان به سرپرستى اسقف و عالم بلند پایه خود به مدینه آمدند، جویاى خلیفه رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) شدند، مردم ابوبکر را معرفى کردند، آنها نزد ابوبکر رفته و سؤالاتى مطرح نمودند، ابوبکر براى گرفتن پاسخ صحیح، آنها را به محضر امام على (علیه السلام) فرستاد، آنها نزد امام آمدند در میان سؤالات خود یکى از سؤالاتشان این بود: خدا در کجا است؟
امام (علیه السلام) آتشى افروخت و سپس از آنها پرسید، روى آن حساب مى شود پشت و رو ندارد.
امام (علیه السلام) فرمود: وقتى براى آتش که مصنوع خدا است، روى خاصى نیست آفریدگار آن که هیچ گونه شبیهى ندارد، بالاتر از آن است که پشت و رو داشته باشد، مشرق و مغرب از آن خداست به هر سو رو کنى، همان سو روى خداست و چیزى بر او پوشیده نیست.

8: هرچه خدا بخواهد
در میان بنى اسرائیل، خانواده اى چادرنشین در بیابان زندگى مى کردند و زندگى آنها به دامدارى و با کمال سادگى و صحرانشینى مى گذشت. آنها علاوه بر تعدادى گوسفند، یک خروس، یک الاغ و یک سگ داشتند خروس آنها را براى نماز بیدار مى کرد، و با الاغ، وسائل زندگى خود را حمل مى کردند و به وسیله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود.
اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها که شخص صالحى بود مى گفت: خیر است انشاء الله.
پس از چند روزى، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت: خیر است، طولى نکشید که گرگى به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد، باز مرد آن خانواده گفت: خیر است.
در همین ایام، روزى صبح از خواب بیدار شدند و دیدند همه چادرنشین ها اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند، و در آن بیابان تنها آنها سالم باقى مانده اند.
مرد صالح گفت: رازى که ما باقى مانده ایم این بوده که چادرنشینهاى دیگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.
ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم، شناخته نشدیم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغ مان بوده است که سالم مانده ایم.
این نتیجه کسى است که همه چیزش را به خدا واگذار مى کند.

9: نمى دانم مورد قبول خدا هست یا نه
امام على (علیه السلام) بسیار صدقه مى داد و به مستمندان کمک مالى مى کرد.
شخصى به آن حضرت عرض کرد: کم تصدق الا تمسک! چقدر زیاد صدقه مى دهى، آیا چیزى براى خود نگه نمى دارى؟
امام على (علیه السلام) در پاسخ فرمود: آرى به خدا سوگند، اگر بدانم که خداوند انجام یک واجب - و انجام یک وظیفه - را قبول مى کند، از زیاده روى در انفاق خوددارى مى کردم، ولى نمى دانم که آیا این کارهاى من مورد قبول خداوند هست یا نه؟ چون نمى دانم، آنقدر مى دهم تا بلکه یکى از آنها قبول گردد.
به این ترتیب امام على (علیه السلام) با کمال تواضع، به قبولى اعمال توجه داشت، یعنى کیفیت را مورد توجه قرار مى داد نه زیادى و کمیت را، و از این رهگذر مى آموزیم که باید کارهایمان را با اخلاص و شرائط قبولى انجام دهیم تا در پیشگاه خدا قبول گردد.

10: دست غیبى ما را نجات داد
کارگرى که اهالى یکى از روستاهاى قزوین بود به تهران رفته تا با فعالیت و دسترنج خود قوت و پولى تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود براى امرار معاش از آن پول استفاده نماید، پس از کار کردن مدتى، پول خوبى به دستش آمد و عازم ده خود گردید.
یک مرد تبهکارى از جریان این کارگر ساده مطلع مى شود و تصمیم مى گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتى که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالى عازم ده شد، غافل از اینکه مردى بد طینت در کمین اوست. بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت ، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام مى رود و از سوراخى که پشت بام گنبدى شکل خانه هاى آن ده معمولا داشته و اطاق آنها نیز داراى چنین سوراخى بود، کاملا متوجه آن کارگر مى شود، در این میان مى بیند که وى پول را زیر گلیم مى گذارد.
از آنجائى که شیطان استاد است به پیرو خود ((دزد)) چنین یاد مى دهد، وقتى که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار کن و به گریه اش بینداز از صداى گریه او پدر و مادر بیرون مى آیند، در همان موقع با شتاب خود را به پول برسان و حتما به نتیجه مى رسى.
پدر و مادر مى خوابند، نیمه هاى شب، دزد، آرام آرام وارد اطاق شده بچه شیرخوار را به انتهاى حیاطى که وسیع بود آورده و به گریه مى اندازد و در همانجا بچه را مى گذارد و خودش را پنهان مى نماید.
از گریه بچه، پدر و مادر بیدار مى شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوى بچه مى دوند، در همین وقت، دزد خود را سر پول رسانده، همینکه دستش به پول مى رسد، زلزله مهیب سرسام آور به قزوین رسیده، همان اطاق به روى آن خبیث خراب مى شود و او در میان خروارها خاک و آوار در حالى که پول را بدست گرفته، به جهنم واصل مى شود.
اهل خانه نجات پیدا مى کنند ولى از این جریان اطلاع ندارند و گاهى با خود مى گویند: دست غیبى ما را نجات داد.
پس از چند روزى که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول معهود را بدست بیاورند ناگاه چشمشان به لاشه آن خیانتکار که پول ها را به دست گرفته مى افتد و از سر مطلب واقف مى گردند.
خمیر مایه استاد شیشه گر، سنگ است         عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

11: امدادهاى غیبى
در جنگ تحمیلى عراق علیه ایران، در عملیات والفجر8 که منجر به آزادسازى بندر استراژیکى ((فاو)) شد، یکى از پزشکان متعهد مى گفت:
بیمارستان صحرائى در خط جبهه به راه انداخته بودیم، هر روز بمباران مى شد، در بیمارستان سایت - محل موشک انداز زمین به هوا - براى صید هواپیماهاى دشمن قرار داشت.
هنگام حمله هوائى دشمن، کارکنان اورژانس، بسیار مشتاق بودند منظره برخورد موشک به هواپیماى دشمن را ببینند، در یکى از این حملات بمب دشمن به آزمایشگاه بیمارستان خورد.
در همان روز حدود پنجاه نفر از بهترین افراد بهدارى ما در بیرون بیمارستان تجمع کرده بودند که منظره پرتاب موشک را بسوى هواپیماى دشمن ببینند یکى از کارکنان صدا زد، آقایان و خانمها با عجله داخل بیمارستان بیائید، آنها با عجله وارد بیمارستان شدند، در همان لحظه بمبى از ناحیه دشمن پرتاب شد و صاف به محل تجمع قبلى افتاد و منفجر شد، و همه کارکنان که وارد بیمارستان شده بودند جان سالم بدر بردند، و این یکى از امدادهاى الهى بود که دو بمب یکى به بیمارستان و دیگرى به بیرون بیمارستان پرتاب شد، آنگاه که در بیرون منفجر شد، آنها در داخل بیمارستان بودند.

12: حق به حق دار رسید
نقل کرده اند در زمان حضرت داوود (علیه السلام) شخص بیکارى بوده و کار و کاسبى نداشتند. مکرر دعا مى کرد: اللهم ارزقنى رزقا حلالا واسعا.
این دعا مى کرد دائم کاى خدا         روزى بى رنج و زحمت ده مرا
مردم او را مسخره مى کردند به او مى خندیدند که عجب مرد احمقى است روزى بى رنج و زحمت از خدا مى خواهد و حال آنکه همه مردم به کد یمین و عرق جبین کسب مى کنند و روزى مى خورند حتى داوود (علیه السلام) به زحمت از زره سازى نان مى خورد، گاهى از روى طعنه به او مى گفتند، اگر چیزى پیدا کردى تنها نخورى مرا هم صدا بزن و آن مرد متصل دعایش ‍ همین بود.
تا که شد مشهود در شهر و شهیر         گه ز انبان تهى جوید پنیر
تا که یک روز گرسنه و ناشتا در منزلش نشسته بود و مشغول دعا بود ناگاه در خانه باز شد و گاوى سرگذارد و وارد خانه شد، آن مرد گفت: روزى حلالى که از خدا مى خواستم همین است، برخواست، گاو را روى زمین انداخت و سر گاو را برید، قدرى از گوشت گاو را کباب کرد و خورد که صاحب گاو باخبر شد و به خانه آن مرد دوید، گاو را کشته دید، پرسید چرا گاو مرا کشتى، گفت:
من مدتى بود از خدا روزى بى زحمتى مى خواستم تا امروز براى من رسانید و دعایم را مستجاب کرد، صاحب گاو چند مشتى بر سر آن مرد فقیر زد و او را کشید و نزد داوود پیامبر برد و گفت: یا نبى الله از این مرد بپرس براى چه گاو مرا کشته است، داوود پرسید: چرا کشتى! فقیر عرض کرد:
یا نبى الله از همه مردم بپرسید من مدت ها بود از خداوند روزى حلالى مى خواستم تا امروز براى من رسانید.
گفت داوود این سخنها را شنو         حجت شرعى در این دعوى بگو
آن مرد عرض کرد: یا نبى الله مگر وعده هاى خدا دروغ است، خداوند فرموده: بخوانید مرا تا دعاى شما را استجابت کنم.
این بگفت و گریه در شد هاى هاى         تا دل داوود بیرون شد ز جاى
حضرت داوود به صاحب گاو فرمود خواهش مى کنم امروز بروید و فردا بیایید.
مثنوى گوید:
تا روم من سوى خلوت در نماز         پرسم این احوال از داناى راز
حضرت داوود شب به مناجات رفت و حکم این مسئله را از خدا خواست، خداوند هم حکم باطن مسئله را براى داوود بیان فرمود.
فردا که شد باز صاحب گاو آن مرد را در محکمه قضاوت آورد و فریاد زد:
زود گاوم را بده اى نابکار         از خداى خویشتن شرمى بدار
جناب داوود در محکمه عدلیه نشست و به صاحب گاو فرمود: تو مرد مال دارى هستى این مرد فقیر است گاو را به او ببخش و او را حلال کن. عرض ‍ کرد: یا نبى الله من دست بردار نیستم اگر قیمت گاوم را نگیرم، مردم به مال من طمع مى کنند، هرکس یک چیز مرا ببرد فقیر مى شوم، باید گدائى کنم. حضرت داوود فرمود: برو جمیع مالت و ثروتت را تسلیم این مرد کن و شکر کن که تا حال خدا تو را رسوا نکرده است اگر ندهى بدتر مى شود. آن مرد بنا کرد فریاد کردن و داد زدن.
آى، این چه حکمى است که داوود مى کند این چه شرعى است، چرا به من ظلم مى کنى.
داوود فرمود: حکم خدا این است که تمام مال و یملک تو از این مرد است، زن و بچه ات، تمام غلام و کنیز او مى باشند. آن مرد بنا کرد بر سر خود زدن و این طرف و آن طرف دویدن و شکایت از این حکم کردن، عوام هم زبان به ملامت داوود گشودند که تا امروز چنین ظلمى به کسى نشده است، این چه حکمى است، مردم هم کم کم جمع شدند.
همیشه به این ترتیب بوده، هر مطلبى که تازگى داشته باشد مردم جمع مى شوند از کمیت و کیفیت آن اطلاع پیدا کنند.
حضرت داوود به مردم فرمود: این مرد شاکى، غلام پدر این مرد فقیر است از سفرى مى آمدند زیر فلان درخت رسیدند، این بدبخت آقاى خود را کشته و اموال او را تصرف کرده و کاردى که او را با آن درخت کشته زیر آن درخت دفن کرده.
تا کنون از بهر گاوى اى لعین         مى زند فرزند او را بر زمین
مردم به اتفاق داوود رفتند و زیر آن درخت را شکافتند و کارد را با کشته یافتند، پس همان کارد را دست آن مرد فقیر دادند و گفتند: قاتل پدرت را بکش، او نیز قاتل پدرش را کشت و تمام اموال او را تصرف کرد.

13: وارد بهشت شدند
حضرت موسى (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا کدام یک از بندگان تو نزد تو عزیز و محترمند.
خطاب شد اى موسى! آن کسى که در وقت قدرت و توانائى، عفو نماید، و اگر ظلمى به او کردند صبر کند، و انتقام نگیرد و از آنها درگذرد.
امام سجاد (علیه السلام) فرمود: روز قیامت که مردم در صحراى قیامت جمع مى شوند: منادى ندا مى کند، کجایند اهل فضل، جماعتى بر مى خیزند، خطاب مى شود: به سوى بهشت بروید.
ملائکه به آنها مى رسند و مى گویند: شما کیستید، کجا مى روید؟ مى گویند: ما اهل فضل هستیم و رو به بهشت مى رویم.
ملائکه مى گویند: فضل شما در دنیا چه بود؟
مى گویند: ما کسانى هستیم که هرگاه به ما ظلم مى کردند آنها را عفو مى کردیم، و از آنها در مى گذشتیم.
ملائکه به آنها مى گویند: داخل بهشت شوید فنعم اجر العاملین همین قدر در شرافت و فضیلت این صفت بس که از نیکوترین صفات پروردگار است.

14: صورت زیبا اعمال خوبش بود
در کتاب اربعین سید عظیم الشاءن قاضى سعید قمى منقول است که از شیخ بهائى نقل مى فرماید که فرمود:
رفیقى در قبرستان اصفهان داشتم که همیشه بر سر مقبره اى مشغول عبادت بود و شبها گاهى به دیدنش مى رفتم، روزى از او سؤال کردم از عجائب قبرستان چه دیده اى؟
عرض کرد: روز قبل در قبرستان جنازه اى را آوردند و در این گوشه دفن کردند و رفتند، هنگام غروب بوى گندى بلند شد و مرا ناراحت کرد، چنین بوى گندى در تمام عمرم استشمام نکرده بودم. ناگاه هیکل موحشه و مظلمه اى همانند سگ دیدم که بوى گند از او بود، این صورت نزدیک شد تا بر سر آن قبر ناپدید گردید، مقدارى گذشت بوى عطرى بلند شد که در مدت عمرم چنین بوى خوش نشنیده بودم در این هنگام صورت زیبا و دلربائى آمد و بر سر همان قبر محو شد ((اینها عجائب عالم ملکوت است که به این صورت ها ظاهر مى شود))، مقدارى گذشت دیدم صورت زیبائى از قبر بیرون آمد ولى زخم خورده و خون آلود است.
گفتم: پروردگارا به من بفهمان این دو صورت چه بود؟
به من فهماندند که آن صورت زیبا اعمال نیکویش بود و آن هیکل موحشه کارهاى بدش و چون افعال زشتش بیشتر بود در قبر انیس همان است تا وقتى که پاک شود و نوبت صورت زیبا برسد.

15: من صاحب جنازه ام که دیدى
شیخ محمود عراقى از مرحوم نراقى نقل مى کند که فرمود: در اوقات مجاورت در نجف اشرف، قحطى عجیبى پیش آمد، یک روز از خانه بیرون آمدم، درحالیکه همه بچه هایم گرسنه بودند، و صداى ناله هایشان بلند بود، براى رفع این هم بوسیله زیارت اموات به وادى السلام رفتم، دیدم جنازه اى را آوردند، به من گفتند: تو هم بیا، ما آمده ایم این را به ارواح اینجا ملحق کنیم.
پس او را داخل باغ وسیعى نمودند، و در قصر عالى از قصوریکه در آن باغ بود جاى دادند، و آن قصر مشتمل بر تمام لوازمات تعیش بود بنحو اکمل، من چون چنان دیدم از عقب آنها وارد آن قصر شدم دیدم جوانى است در زى پادشاهان بالاى تختى از طلا نشسته.
چون مرا دید به اسم خواند و سلام کرد و به سوى خود خواند و بالاى تخت پهلویش جاى داد و اکرام نمود، پس گفت: تو مرا نمى شناسى، من صاحب همان جنازه هستم که دیدى، اسم من فلان است و اهل فلان شهر و آن جمعیت را که دیدى ملائکه بودند که مرا از شهرم بسوى این باغ که باغهاى بهشت برزخى است نقل دادند.
چون این حرف را از آن جوان شنیدم غم از من برطرف شد و مایل به سیر و تماشاى آن باغ شدم و چون بیرون شدم چند قصر دیگر را دیدم، چون در نظر آنها نظر نمودم، پدر و مادر و بعضى از ارحامم را دیدم، از من پذیرائى کردند خیلى از طعامشان لذت بردم درحالیکه در نهایت کیف و لذت بودم ، یادم به زن و بچه هایم افتاد که گرسنه اند، یک دفعه متاثر شدم، پدرم گفت: مهدى تو را چه مى شود؟
گفتم: زن و بچه ام گرسنه اند.
پدرم گفت: این انبار برنج است، عبایم را پر از برنج کردم، به من گفتند: بردار و با خود ببر، عبا را برداشتم، یک مرتبه دیدم در وادى السلام همان جاى اول نشسته ام اما عبایم پر از برنج است، به منزل بردم عیالم پرسید از کجا آورده اى؟گفتم چه کار دارى؟
مدت ها گذشت که از آن برنج مصرف مى نمودند و تمام نمى شد بالاخره زنش اصرار زیاد کرد و مرحوم نراقى قضیه را آشکار کرد و چون زن رفت از آن بردارد اثرى از برنج ندید.

16: بدن تازه
قبر شریف مرحوم کلینى رحمه الله علیه صاحب کافى در بغداد، سر پل قرار دارد وقتى یکى از حکام جور به فکر افتاد که قبر حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام) را خراب کند، تا کسى به زیارت کاظمین نرود، وزیرش که در باطن شیعه بود، متحیر ماند چه کند نمى تواند حرفى بزند، چون اگر بفهمند شیعه است جانش در خطر است، همینطور که مى آمدند، سر پل رسیدند وزیر گفت:
اینجا قبر یکى از علماى این مذهب است و از نمایندگان موسى بن جعفر مى باشد، اینها مى گویند: جسد این شخص تازه است و نمى پوسد، اگر دیدى راست مى گویند، صلاح نیست دست به قبر موسى بن جعفر بزنى. حاکم پذیرفت و فورا امر کرد قبر کلینى را نبش کردند، دیدند جسد ایشان تر و تازه است و از آن عجیب تر اینکه طفل کوچک شیرخوارى هم پهلوى او مى باشد که جسدش تازه است معلوم نیست آیا بچه خود آن بزرگوار بوده یا از دیگرى بوده، هرچه هست ببینید حیات چه مى کند ((با خدا بودن چه مى کند.))
اگر کسى متصل به معدن حیات شد او هم برخوردار مى گردد، البته آل محمد - صلوات الله علیهم اجمعین - معدن هر خیرى هستند، از آثار همین حیات است معجزاتى که از قبور مطهر ایشان و امامزادگان و علماى حقه مشاهده مى شود زیرا جسد آنها هم حیات دارد.

17: این هم فضل خداوند است
روایت شده که در بنى اسرائیل عابدى بود. خداوند به داوود (علیه السلام) وحى فرمود: این عابد ریاکار است. وقتى که مرد حضرت داوود علیه السلام به تشییع جنازه اش نرفت، اما دیگران رفتند و چهل نفر بر او نماز خواندند و گفتند: پروردگارا ما جز نیکى از او سراغ نداریم و تو به او داناترى، پس ‍ بیامرز او را.
اللهم انا لانعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا فاغفر له
چون او را غسل دادند چهل نفر دیگر آمدند و همینطور گفتند: چون از باطنش خبر نداشتند.
به حضرت داوود (علیه السلام) وحى رسید که چرا تو بر او نماز نگزاردى؟
عرض کرد: پروردگارا براى اینکه خبر دادى که این عابد ریاکار است. ندا رسید درست است، اما چون جمعى شهادت به خوبیش دادند ما هم امضاء کردیم و او را آمرزیدیم. این هم یکى از فضل هاى پروردگار عالم است که بدون استحقاق بنده اش را عذاب نمى کند.

18: خداوند بر هر کارى قادر است
در سوره بقره خداى تعالى داستان عزیر را ذکر مى فرماید: که خلاصه آیات و شان نزول و تفسیر آن این است که:
عزیر از جمله پیغمبران بنى اسرائیل و حافظ تمام تورات بود و در بیت المقدس معلم و پیشواى یهودیان بود. وقتى با الاغش سفر مى کرد، مقدارى نان و انگور همراه داشت. به قریه اى رسید که سالیان پیش اهل آن هلاک شده بودند و جز استخوانهاى پوسیده از ایشان باقى نمانده بود. عزیر از روى حیرت و تعجب نگاهى به این استخوان ها کرد و گفت:
خدا این استخوان هاى پوسیده و ریسیده شده را چطور دو مرتبه زنده مى فرماید. البته از روى شگفتى و استعجاب بود نه اینکه منکر قیامت و بعث شده باشد.
خداى متعال براى اینکه بالحس به او بفهماند که قیامت نزد تو شگفت آور است ولى براى خداى تعالى اهمیتى ندارد، همانجا او را مى راند و یکصد سال او به همین حال افتاده بود، لکن الاغش استخوانهایش هم پوسیده شد.
اما تعجب اینجاست که انگور با آن لطافت تازه ماند، پس از یکصد سال خدا عزیر را زنده کرد، ملکى را به صورت بشر دید از او پرسید: شما چه مدت است که اینجا آمده اید؟
عزیر گفت: یک روز است آمده ام و شاید بلکه کمتر از یک روز. ملک گفت: صد سال است که اینجا افتاده بودى. نگاه به الاغش کرد، دید استخوانش ‍ پوسیده شده. آن وقت ملک گفت نگاه به الاغت بکن ببین چه مى کند. عزیر دید اعضا و ذرات بدن الاغ یک مرتبه به حرکت درآمده و به هم متصل شده و مى چسبد. دست، پا، چشم و گوش و غیره به هم متصل شد و یک مرتبه الاغ کاملى درست شده و از جا حرکت کرد.
بعلاوه گفت: عزیر، نگاه به انگورت کن که اصلا خراب نشده و قدرت خداى را مشاهده کن و بدان که خدا بر هر چیز توانا است.
عزیر از بیت المقدس برگشت. دید وضع شهر عوض شده. آنهائى را که مى شناخت نمى دید. به نشانى که داشت به منزلش آمد، درب خانه اش را کوبید از داخل خانه گفتند: کیست؟
گفت: من عزیرم.
گفتند: شوخى مى کنى، عزیر صد سال است که خبرى از او نیست. آیا علامتى که در او بود - عزیر مستجاب الدعوه بود - من خاله تو هستم و کور شده ام از خدا بخواه تا چشمم را به من باز دهد و برگرداند. عزیر دعا کرد. چشم خاله اش بینا و روشن شد. جریان کارش را ذکر کرد و عبرتى براى خودش و دیگران گردید.

19: گروهى در قیامت حیوانهاى مختلفى هستند
از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده وقتى که معاذ از معنى این آیه: یوم ینفخ فى الصور فتاتون افواجا(1) در روز قیامت که صور دمیده مى شود دسته دسته مى آیید.
پرسید یعنى چه؟ حضرت فرمود:
اى معاذ مطلب بزرگى را پرسش نمودى. پس اشک در چشم مبارک حضرت حلقه زد و فرمود:
امت من در روز قیامت ده گروه مى شوند که البته خداوند این ده گروه را از جمله مسلمین جدا مى کند و صورتشان را تغییر مى دهد:
عده اى به شکل میمون.
بعضى به صورت خوک.
پاره اى دست و پا بریده.
برخى کور و گروهى گنگ و کرند.
و طایفه اى وارد محشر مى شوند در حالیکه زبانشان را مى جوند و چرک از دهان آنها بیرون مى آید و اهل محشر از گند و بوى آنها در زحمتند.
و عده اى برعکس و وارونه سرنگون وارد محشر مى شوند و به همان حال آنها را عذاب مى برند.
وعده اى به شاخه اى از آتش آویخته شده اند.
و دسته اى بوى بد آنها از مردار بیشتر است.
و دسته دیگر لباسهائى از قطران است بر آنها پوشانیده باشند که به پوستهایشان چسبیده باشد.
پرسید اینها چه کسانى هستند؟
فرمود: آن کسى که صورت میمون وارد محشر مى شود، نمام یعنى سخن چین و آن کسى است که میان دو نفر را به هم مى زند و سخن هریک را که درباره دیگرى گفته براى او خبر برد.
آنکه به شکل خوک مى آید خورنده مال حرام است، کسى که مثلا در کسبش ‍ کم فروشى کرده، غش در معامله کرده و مال مردم را خورده.
و آنکه سرنگون است کسى است که رباخوارى کرده.
و آنکس که زبانش را مى جود و چرک از دهانش بیرون مى آید، عالم بى عمل مى باشد. هر عالمى است که کردارش غیر از گفتارش باشد. موعظه خوب مى کند اما در عمل به گل فرو رفته و دیگران از سخنانش بهره برده اند
اما خود بدبختش بى عمل بوده. این است که زبانشان را مى جوند و حسرت مى خورند.
آنکه دست و پا بریده وارد محشر مى شود، آزار رساننده به همسایه است.
فرمود: آن کسى که کور وارد محشر مى شود، حاکم جور و ناحق است که حکم به ناحق کرده.
و اما گنگ و کر آنها هستند که خود پسندند، یعنى عجب دارند، خودپسند و خودخواه کر و گنگ وارد محشر مى شود.
و آن را که به شاخه اى از آتش مى بندند، کسانى هستند که در دنیا نزد سلاطین غمازى و سعایت مى کردند و اسباب زحمت مردم و آزار رساندن به آنها را فراهم مى کردند.
و آنهائیکه از مردار گندتر و بدتر هستند کسانى هستند که در شهوات و لذت هاى حرام برخوردار بوده اند و حق واجب الهى را که در مال آنها بود نمى دادند.
و آنهائیکه پیراهن هاى آتشین بر آنها پوشانده مى شد، پس تکبرکنندگان و فخر و نازکنندگان هستند.
و در حدیث دیگر از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شد: کسانى که دو میخ از آتش در چشم آنهاست کسانى هستند که چشم خود را از حرام پر مى کردند.

20: مهمان خدایم
مى گویند: وقتى که حجاج بن یوسف ثقفى در مسافرت به یمن براى حکومت با جلال و تشریفات حکومتى مى رفتند، هرجا که منزل مى کردند، خیمه حکومتى مى زده اند، آشپزها مشغول پختن مى شدند.
در یکى از منزلها هوا خیلى گرم بود.خیمه اى زده بودند. براى اینکه هوا خنک شود، دو طرف خیمه را بالا زدند. وقت غذا خوردن شد، سفره پهن کردند، انواع حلویات، شیرینى ها، خوراکى ها، پختنى ها در سفره چیدند. تا خواست بخورد دید از دور چند گوسفند را چوپانى جوانى مى چراند و در اثر گرما و سوزش آفتاب این چوپان بیچاره سرش را زیر شکم گوسفندى کرده تا از سایه آن بهره گیرد. غیر از سرش بقیه بدنش را آفتاب مى سوزاند.حجاج کذائى از داخل خیمه تا این منظره را دید متاثر شد و به غلامان گفت: بروید این چوپان را بیاورید.
رفتند که چوپان را بیاورند. چوپان هرچه گفت من با امیر کارى ندارم، امیر کى هست؟ گوش ندادند و گفتند حکم و دستور است و بالاخره به زور بیچاره چوپان را نزد حجاج بردند.
حجاج به او گفت: از دور دیدم که تو گرما زده اى، ناراحتى، متاثر شدم. گفتم: بیا زیر سایه خیمه استراحت کن.
گفت: نمى توانم بنشینم.
پرسید: چرا؟
گفت: من اجیرم، مامور حفظ گوسفندانم. چطور بیایم زیر سایه خیمه؟ من باید بروم گوسفندانم را بچرانم.
گفت: نمى خورم.
پرسید: چرا نمى خورى؟
گفت: جاى دیگر وعده دارم.
حجاج پرسید: جاى دیگر؟مگر بهتر از اینجا هم جائى هست؟
چوپان گفت: بلى.
گفت: بهتر از طعام سلطنتى هم مگر هست؟
گفت: بله بهتر، بالاتر.
پرسید: مهمان چه کسى هستى؟ به چه کسى وعده دادى؟
گفت: مهمان رب العالمین، من روزه هستم. روزه دار مهمان خدا است.
چوپان بیابانى است. اما خداوند معرفت و ایمان به او داده. در این بیابان گرم و سوزان روزه مى گیرد و مى گوید: مهمان خدایم.افطارم نزد خداست، بهتر و بالاتر. اینجا حجاج نتوانست نفس بکشد، با خدا دیگر نمى توانست در بیفتد.
جورى جواب داد که حجاج را ساکت کرد و نتوانست حرف بزند.
حجاج گفت: خیلى خوب. روزها فراوان است، تو بخور فردا عوضش را بگیر.
چوپان گفت: خیلى خوب به شرطى که سندى به من بدهى که من فردا زنده باشم، روزه بگیرم. از کجا معلوم من فردا زنده باشم؟
حجاج دید باز نمى شود با این دانشمند حقیقى، مؤمن بالله و راستى دانا چه بگوید. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ایمان است. حجاج جاهل مطلق، بالاخره دید نمى تواند جوابش را بدهد، گفت: این حرف ها را کنار بگذار چنین خوراک لذیذ و طیبى دیگر کجا نصیب تو مى شود؟ تو چرا این قدر پا به روزى خودت مى زنى؟ چرا اینقدر نادانى؟
چوپان گفت: حجاج آیا تو آن را طیب خوش طعم کرده اى؟
(اى حجاج بدبخت اگر خداوند یک دندان دردى به تو بدهد، همه این حلواها و مرغ ها هیچ است. اگر عافیت باشد نان جو شیرین است و لذت دارد، اگر عافیت نباشد مرغ و پلو، زهر است.)

21: بهشت مال شما است
وقتى حضرت زین العابدین (علیه السلام) بر عبدالملک وارد شد چشم ها در اثر گریه زیاد به گودى فرو رفته. در اثر بیدارى، رخسار مبارکش زرد شده. پیشانى از سجده زیاد ورم کرده. بدن مثل مشک خشکیده شده. از کثرت عبادت جورى شده که عبدالملک گریه اش گرفت. از تخت خلافت پائین آمد، آقا را در برگرفت و گفت:
پسر پیغمبر! آخر این قدر عبادت، این قدر زحمت؟ بهشت مال شما است، شفاعت مال جد شما است. چرا خودتان را به زحمت مى اندازى؟
فرمود: به جدم رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) هم چنین گفتند، فرمود: آیا بنده سپاسگزار نباشم؟
بنده باید شکر کند. بعد فرمود: اگر از اول خلقت تا قیامت من عمر کنم و هر روز روزه بگیرم و این قدر سجده کنم که استخوان گردنم خورد شود، این قدر گریه کنم که مژگان چشمم ریخته شود، و خوراکم خاک و خاکستر باشد، همه اش شکر و ذکر خدا باشد. شکر یک دهم از یک دهم یک نعمت از نعمت هاى بى پایان خدا را نکرده ام.
(همین نعمت چشمت، زبانت... را حساب کن تا برسى به نعمت نان گندم. این نعمتهاى خدا که بى شمار است.)

22: نگاه به بنده ضعیف ما بکنید
روایت دارد نیمه شبى (اگر شب ماه رمضان باشد دیگر بهتر) مؤمن که سر به سجده گزارد در سجده خوابش ببرد از عالم اعلى ندا بلند مى شود: ((اى ملائکه نگاه به بنده ضعیف ما بکنید)) یعنى اى ملائکه! اگر تمام شما در حال سجده اید تضاد در وجود شما نیست، اما این مؤمن ما چرت و خستگى دارد، مع الوصف چطور خواب بر چشمش حرام کرده، از بستر بلند شده، به در خانه آمده است. ببینید چگونه ما را مى خواند، شما بگوئید با او چگونه معامله کنم؟
مى گویند: پروردگارا! مغفرتک بیامرزش.
ندا مى آید: آمرزیدیم، دیگر به او چه بدهیم.(خدا کریم است، دستگاه هم وسیع است)
عرض مى کنند: پروردگارا! جنتک بهشتش بده.
ندا مى رسد: بهشتش نیز داریم، دیگر چه بدهیم؟
حاصل روایت آن است که ملائکه مى گویند: پروردگارا دیگر ما بالاترش را نمى فهمیم. بالاتر از بهشت نمى دانیم. ندا مى رسد ما خودمان مى دانیم، جمال آل محمد صلى الله علیهم اجمعین را نشانش مى دهیم فاصله بین او و اهل بیت را برمى داریم، مظهر جمال خود را به او نشان مى دهیم.

23: چگونه خدا را شناختى
سقائى براى مرحوم حکیم بزرگ آب مى آورد (معلوم است که قبلا لوله کشى نبود، سقا با مشک آب را به منزل حکیم مى آورده) روزى حکیم از سقا باشى پرسید: خدا را چطور شناختى؟ گفت: از این مشکى که روى دوشم هست.
حکیم پرسید: چطور؟
سقا گفت: این مشکى که الان روى دوش دارم یک سوراخ بیشتر ندارد همان دهانى که آب داخلش مى کنند و خالى مى کنند. یک دهان بیشتر ندارد و من سر مشک را مى پیچانم. علاوه بر این با بند مى بندم. مع الوصف از آن آب مى چکد. اما نگاه به خود مى کنم بالا و پائین چند سوراخ.شکمم پر از آب و خوراک است اما نه از بالا مى چکد نه از پائین. بگو تبارک الله احسن الخالقین

24: هرسه براى خدا کار کردند
در اینکه منظور از رقیم چیست؟ مفسران اختلاف نظر دارند، بعضى گویند: اسم بیابانى است که غار در آنجا بوده است و یا خود کوهى است که در آن غار بوده.
برخى گویند: نام روستائى است که اصحاب کهف از آنجا خارج شدند، و یا نام سنگى است که قصه اصحاب کهف را بر آن نوشته اند، پس آن را به درب غار گذاشته اند و یا در موزه پادشاهان نهاده اند. بالاخره گروهى مى گویند: رقیم، کتابى است که در آن این داستان نوشته شده است و...
در کتاب نورالمبین از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است:
سه نفر براى گردش از خانه بیرون آمدند. روزى باران سختى آنها را به شکاف کوهى فرستاد و به شکاف کوه پناهنده شدند.ناگهان سنگى بسیار بزرگ از بالاى کوه غلطید و جلو آن شکاف را گرفت، به طوریکه اصلا روزنه اى پیدا نبود که بیرون دیده شود، آنان در پشت سنگ در میان تاریکى وحشت زا محبوس و زندانى شدند و به یکدیگر گفتند: کسى از حال ما اطلاع ندارد و به هیچ وجهى ما نمى توانیم از این جاى پر خطر نجات پیدا کنیم. ناچار باید تسلیم مرگ شویم.
یکى از آنها گفت: عوامل مادى عاجز از آن است که ما را از این زندان خطیر خلاص کند، شایسته است هریک از ما اگر عمل نیکى داریم در پیشگاه عظیم پروردگار شفیع قرار داده، شاید خداى قادر و مهربان ما را نجات دهد. چون او هم اطلاعى به حال ما دارد و هم مهربان است و هم توانائى دارد.
این پیشنهاد به تصویب هرسه نفر رسید و بنا شد از این راه وارد شوند.
اولى گفت: پروردگارا! تو مى دانى که من فریفته زنى شده و در راه رسیدن به وصال او پول زیادى خرج کردم تا اینکه روزى بر او دست یافتم و به روى سینه اش نشستم، در آن حال به یاد تو افتادم، براى جلب رضایت تو از این عمل ناشایسته دست کشیدم.
بارالها تو مى دانى که من راست مى گویم. به خاطر این عمل راه خلاصى ما را ترتیب ده ؛ ناگهان آن سنگ به اندازه اى عقب رفت که روشنى آفتاب دیده شد.
دومى: آفریدگارا! مى دانى که من روزى چند کارگر به منزل خود آوردم و با آنان قرارداد نمودم که هریک از آنها را نصف درهم مزد دهم. یکى از آنها گفت: چون من دو برابر دیگران کار کرده ام به من یک درهم بده.من حاضر نبودم یک درهم به او بدهم. نصف درهم خود را نیز نگرفت و رفت. من با آن نصف درهم زراعت کردم، سودش به ده هزار درهم رسید، تمام آن را به او تحویل دادم و رضایتش را جلب کردم.
آى آفریننده مهربان، اگر تو از این کار من اطلاع دارى ما را از این محوطه پر خطر نجات بده.سنگ حرکتى کرد به طوریکه ممکن بود دستى از کنار او خارج شود.
سومى: خداوندا! مى دانى که شبى براى پدر و مادرم غذائى پخته و براى آنان بردم ولى آنها در خواب بودند. فکر کردم اگر غذا را بگذارم و بروم، ممکن است حیوانى آن را بخورد و اگر غذا را ببرم ممکن است پدر و مادرم از خواب بیدار شده احساس گرسنگى و میل غذا کنند لذا آن غذا را روى دست نگه داشتم تا آنکه از خواب بیدار شده، غذا را در جلو آنها گذاشتم.
اى قادر توانا اگر مى دانى که این کار نیک از من سر زده و مورد رضایت توست ما را از اینجا نجات بده. سنگ به حرکت عظیم خود کنار رفت و آن سه نفر از شکاف کوه بیرون آمدند.فاعتبروا یا اولى الابصار

25: غلام و خدا
مردى مى خواست غلامى را خریدارى کند.
غلام گفت: از تو مى خواهم این سه شرط را مراعات کنى:
1 - هنگامى که وقت نماز شد مرا از انجام نماز جلوگیرى نکنى.
2 - روزها در خدمت تو باشم نه شب ها.
3 - براى من یک خانه و اطاق جداگانه اى که هیچ کس به آنجا نیاید تهیه کن.
خریدار گفت: اشکالى ندارد این سه شرط را مراعات مى کنم.اکنون این خانه ها را گردش کن، هرکدام را مایل هستى انتخاب کن. غلام خانه را دیدن کرد، در میان خانه ها یک خانه خرابه اى را انتخاب نمود.
خریدار گفت: چرا خانه و اطاق خراب را برگزیدى؟!
غلام گفت: آیا نمى دانى که خانه خراب، در صورت توجه به خدا آباد و باغستان است؟!
غلام شبها به آن اطاق خلوت رفته و با خداى خود راز و نیاز نموده و گریه ها مى کرد.
شبى مولاى این غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز تشکیل داده و گروهى مهمان او بودند.پس از پایان شب نشینى شیطانى و رفتن مهمانان، بلند شد و در حیاط خانه گردش مى کرد، ناگهان چشمش به اطاق غلام افتاد، دید قندیلى نور از آسمان به اطاق غلام سرازیر است و غلام سر به سجده نهاده و با خداى خود مناجات مى کند و مى گوید: الهى! اوجبت خدمه مولاى نهارا و لولاه ما اشتغلت الا فى خدمتک لیلى و نهارى...فاعذرنى ربى .
پروردگارا! بر من واجب نمودى در روز خدمت مولاى خود را بکنم و اگر در روز بر من خدمت مولایم واجب نبود، شب و روز تو را پرستش مى کردم، مرا معذور بدار.
مولا فریفته غلام شد و تا طلوع فجر او را نگاه مى کرد و صدایش را مى شنید. بعد از طلوع فجر دید نور ممتد از آسمان به اطاق غلام ناپدید شد و سقف اطاق به هم پیوست. با شتاب نزد زوجه و زن خود آمد و جریان را گفت و از شگفتى آن، هردو مبهوت و متعجب گشتند. وقتى که شب بعد شد، نیمه هاى شب مولا و همسرش از اطاق بیرون آمده و دیدند بالاى اطاق غلام قندیلى، چراغى، از نور به آسمان کشیده شده و غلام در سجده در حال مناجات است، هنگامى که طلوع فجر شد، غلام را خواستند. غلام نزد مولا و همسرش رفت.
مولا گفت: انت حر لوجه الله تعالى
تو را در راه خدا آزاد کردیم تا شب و روز خدمت و عبادت آن کسى ((خدا)) که از او عذرخواهى مى نمودى باشى، و غلام را از قضیه و جریان دیدنى و شنیدنى خود با خبر کردند.
هنگامى که غلام فهمید که آنها از حالش با خبر شدند، دستهایش را بلند کرد و چنین گفت: الهى کنت اسالک ان لا تکشف سرى و ان لا تظهر حالى، فاذا کشفته فاقبضنى الیک.
خدایا! از درگاه تو مسئلت مى نمودم که سر من آشکار نگردد و حالم ظاهر نشود اینک که حال و سر من هویدا نمودى مرگ مرا برسان.فخز میتا
دعایش مستجاب شد. همانجا افتاد و روحش به سراى جاویدان پرواز کرد.

مبنع سایت غدیر :http://www.ghadeer.org

نوحه ای جالب از کریمی

لطفا برای دانلود  کلیک کنید