وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

سلف سرویس زندگی


این داستانی است درمورد اولین دیدار "امت فاکس"، نویسنده و فیلسوف معاصر، ‌از آمریکا، هنگامی که برای نخستین بار به رستوران سلف سرویس رفت.
  وی که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری میشد، ناشکیبایی او از اینکه میدید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اینکه مشاهده میکرد کسانی که پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
 
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: من حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی میشوند؟
 
مرد با تعجب گفت: اینجا سلف سرویس است، سپس به قسمت انتهایی رستوران، جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی بردارید هر چه میخواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید!
 
امت فاکس که قدری احساس حماقت میکرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی میز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه میخواهیم برگزینیم.
 
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به دلیل آنست که
شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید

بدانیم ...

• وقتی نمی توانید پاسخ مناسبی پیدا کنید، سکوت گزینه ای طلایی است.

• نگذارید کسی که از رویاهایش دست کشیده شما را هم از رویاهایتان منصرف کند.

• گاهی، دو نفر باید از هم فاصله بگیرند تا بفهمند چقدر نیازمند برگشتن به همدیگرند.

• آیا می دانید چرا خوشبخت بودن مشکل است؟

چون از رها کردن چیزهایی که باعث غمگینی ما می شود سرباز می زنیم.

• به جای پاک کردن اشکهایتان، آنهایی که باعث گریه تان می شوند را پاک کنید.

• هرگر از سمت جلو به یک گاو، از سمت عقب به یک اسب و از هیچ سمتی به یک احمق نزدیک نشوید.

• از نشانه های ذهن فرهیخته آن است که در عین مخالفت با عقیده ای، به آن احترام بگذارد.

• بخشش کنید، اما نگذارید از شما سوء استفاده شود.

عشق بورزید، اما نگذارید با قلبتان بد رفتاری شود.

اعتماد کنید، اما ساده و زودباور نباشید.

حرف دیگران را بشنوید، اما صدای خودتان را از دست ندهید.

• مردم می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.”
اما باید اینگونه باشد، ” خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آن ها را نادیده بگیرید. ”
هیچکس کامل نیست.

• خداوند هیچ دری را نمی بندد مگر اینکه در دیگری را باز کند.

• غرور گفت، "غیر ممکن است.”
تجربه گفت: "خطرناک است.”
عقل گفت: "بیهوده است.”
دل زمزمه کرد: "امتحانش کن.”

• نگران آنچه که دیگران پشت سرتان می گویند نباشید، آن ها کسانی اند که به جای یافتن کاستی های زندگی خودشان، مشغول یافتن کاستی های زندگی شما هستند.

• اگر قول دادید، به آن عمل کنید.
اگر عشقی دارید، قدرش را بدانید..
اگر گفتید تماس می گیرید، این کار را بکنید.
اگر کسی به شما اعتماد کرد، به آن احترام بگذارید.
اگر اشتباهی مرتکب شدید، عذرخواهی کنید.
اگر در طلب اعتماد هستید، بدستش آورید.

• همه کسانی که به زندگی شما وارد می شوند، دلیلی دارد.
یا شما به آن ها برای تغییر زندگیتان نیاز دارید، یا خود کسی هستید که زندگی آن ها را تغییر خواهد داد.

• مشکل فکرهای بسته این است که دهانشان پیوسته باز است.

• هم اکنون که در حال نفس کشیدن هستید، کس دیگری دارد نفس های آخرش را می کشد. پس دست از گله و شکایت بردارید و بیاموزید چگونه با داشته هایتان زندگی کنید.

• از اینکه دنیا در سال 2012 به پایان برسد نمی ترسم… از این می ترسم که دنیا بدون هیچ تغییری ادامه پیدا کند.

• هرگز به خاطر دیگران اصالت خود را تغییر ندهید. چون هیچ کسی بهتر از شما نمی تواند نقش شما را بازی کند. پس خودتان باشید. شما بهترینید.

• رها کردن کسی که برای شما ساخته نشده یعنی رسیدن به این درک که برخی آدم ها بخشی از سرگذشتتان هستند، نه بخشی از سرنوشتتان.

• برای اینکه دوستت داشته باشم و به تو احترام بگذارم، مجبور نیستم با تو هم عقیده باشم.

• وقتی کسی به زندگیتان وارد می شود، خدا او را به دلیلی می فرستد. یا برای درس گرفتن از او یا برای ماندن با او برای همیشه.

• خداوند برای هر چیزی که اجازه اتفاق افتادنش را می دهد دلیلی دارد… ممکن است ما هرگز نتوانیم حکمتش را درک کنیم اما باید به اراده و خواست او اعتماد کنیم.

• گله نکنید که چرا فلانی با شما درست رفتار نمی کند. اگر میدانید لیاقتتان بیشتر است، چرا با او رابطه دارید؟

• دنبال کسی نباشید که همه مشکلات شما را حل کند. دنبال کسی باشید که نگذارد به تنهایی با آن مشکلات روبرو شوید.

• از اینکه خودم هستم خوشحالم. شاید کامل نباشم اما صادق، دوست داشتنی و خوشبختم. سعی نمی کنم کسی باشم که نیستم و تلاش نمی کنم که همه را تحت تاثیر قرار دهم. من خودم هستم.

• سکوت همیشه به معنای "رضایت” نیست.
گاهی یعنی، "خسته ام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمی دهند، توضیح دهم.”

• خدا می داند چه کسی به زندگی شما تعلق دارد و چه کسی ندارد. اعتماد کنید و بگذرید. هر که قرار باشد بماند، همیشه خواهد ماند.

• وقتتان را صرف کسانی کنید که شما را در همه حال دوست دارند. آن را بیهوده تلف افرادی که فقط هرگاه منفعتشان میطلبد دوستتان دارند، نکنید.

• با کسی باشید که از شما کینه به دل نگیرد، حرف نزدن با شما را طاقت نیاورد، و بترسد از روزی که شما را از دست بدهد.

• بخشیدن کسی آسان است، اما اینکه بتوان دوباره به او اعتماد کرد، داستان کاملا متفاوتی است.

چند تا دوست واقعی داری؟

مدتی پیش این مطلب را در وبلاگی خواندم و آن را ذخیره کردم
متاسفانه از یاد بردم که نام آن وبلاگ را یادداشت کنم .
از دوست خوبی که این مطلب را گذاشته عذر خواهی می کنم
و امید اینکه مرا بابت این موضوع و نبردن نامشان ببخشند .

پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟

گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...

جواب دادم فقط چند تایی

پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت

تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری

ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن

خیلی چیزها هست که تو نمی دونی

دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی

دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد

درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند

دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه

صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند

اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها

جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید

پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است

فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟

سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد

با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی

بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست.

چقدر خداوند بزرگ است.

درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد.
آسمان جای عجیبیست نمی دانستم
عاشقی کار غریبیست نمی دانستم
عمر مدیون نفس نیست نمی دانستم
عشق کار همه کس نیست نمیدانستم

دوست داشتن



آن چه در زیر می خوانید، از زبان هلن کلر بانوی نابینا و ناشنوای مشهور جهان می باشد:

 صبح روزی را به خاطر می آورم که برای اولین بار از معلمم معنی کلمه ی دوست داشتن را پرسیدم. البته تا آن زمان، کتاب های زیادی مطالعه نکرده بودم. آن روز تعدادی گل بنفشه را که در باغ پیدا کرده بودم، پیش معلمم خانم سالیوان بردم. او مرا در آغوش کشید و با انگشت خود کف دستم نوشت: من هلن را دوست دارم.

من از او پرسیدم: دوست داشتن چیست؟

او با انگشت به قلبم که در حال تپیدن بود، اشاره کرد و گفت: این جاست.

حرف های او مرا خیلی گیج کرده بود زیرا تا آن زمان، معنی چیزهایی را می فهمیدم که بتوانم آن ها را لمس کنم. من گل های بنفشه را که در دست او بود، بوییدم و به آرامی از او پرسیدم: آیا دوست داشتن، رایحه ی دل انگیز گل هاست؟

معلمم گفت: نه!

دوباره به فکر فرورفتم. خورشید در حال تابیدن بود. با دست به سمت خورشید اشاره کردم و پرسیدم: آیا این دوست داشتن نیست؟ به نظرم ممکن نبود چیزی زیباتر از خورشیدی که با گرمای خود باعث رشد و تعالی تمامی موجودات می شود، در دنیا وجود داشته باشد اما خانم سالیوان سرش را تکان داد و من به طور کامل گیج و مبهوت و ناامید بودم. برای من خیلی عجیب بود که معلمم نمی توانست دوست داشتن را به من نشان دهد.

یک یا دو روز بعد، مشغول بازی با چند مهره بودم و سعی می کردم ابتدا دو مهره ی بزرگ سپس سه مهره ی کوچک را به صورت قرینه و متوالی به نخ بکشم. ابتدا اشتباهات زیادی می کردم اما خانم سالیوان با صبر و حوصله به من کمک می کرد تا مهره هایی را که به اشتباه وارد کرده بودم، بیرون آورم. در انتها متوجه یک اشتباه بزرگ در توالی مهره ها شدم و برای یک لحظه فکرم را به درس متمرکز کردم و این که چگونه باید مهره ها را به طور صحیح مرتب کنم.

خانم سالیوان انگشتش را روی پیشانی ام گذاشت و نوشت فکر کن. در یک آن فهمیدم آن کلمه، نام یک روندی است که در ذهن من می گذرد. این اولین تجربه ی من در یادگیری یک فکر انتزاعی بود. با این طرز فکر، مدت زیادی سعی می کردم معنی دوست داشتن را بفهمم. آفتاب، هر روز زیر ابر بود و تابش مختصری وجود داشت.

ناگهان خورشید از پشت ابر بیرون آمد و به طور کامل درخشید. دوباره از معلمم سؤال کردم: آیا این دوست داشتن نیست؟

او جواب داد: عشق، مانند ابر در آسمان است قبل از این که خورشید بیرون بیاید.

بعد به زبانی ساده تر که من در آن زمان احتمالاً آن را نفهیدم،

توضیح داد: تو می دونی که نمی تونی ابرها رو لمس کنی اما بارون رو احساس می کنی و می دونی که گل ها و زمین تشنه، چقدر خوشحال می شن اگه پس از یک روز آفتابی، بارون بیاد. دوست داشتن هم مانند ابر است. تو نمی تونی اونو لمس کنی اما می تونی وجودشو توی هر چیزی احساس کنی. بدون دوست داشتن، تو خوشحال نخواهی بود و دوست نداری بازی کنی.

حقیقتی زیبا بر من آشکار شد. بین من و انسان های دیگر، خطوط نامرئی به نام دوست داشتن وجود دارد.

حکایت جانسوز دو بچه‌محل قدیمی

 

جهان‌پهلوانی که دو قربانی برجای گذاشت؛

  حکایت جانسوز دو بچه‌محل قدیمی

پهلوان می دانست که رفیقش آدم فروش نیست. می دانست که او حتی وقتی خواست مدیر باشگاه ورزشی بانک...

همشهری تماشاگر/شماره 76/ابراهیم افشار:

 45سال پیش در همین روزهای پاییزی بود که پهلوان نجیب و مغموم ایرانی «طبق یک سند رسمی، منزل مسکونی خود را به دو خواهرش انتقال داد و برای آن‌که صاحب محضر حساس نشود، وصیت‌نامه خود را هم چند روز بعد در محضر دیگری تنظیم کرد.» (او مهندس کاظم حسیبی -از مبارزین وقت- را قیم تنها فرزندش تعیین کرد.) امروز، همین‌طوری بی‌دلیل یادش افتادیم.

دی‌ماه هر سال، به خاطر او رسانه‌ها یک قشقرق تکراری راه می‌اندازند، اما این قصه، به دور از آن مناسبت‌نگاری‌ها و غوغاسالاری‌ها چیز دیگری روایت می‌کند: حکایت رفاقت دو بچه‌محل قدیمی، داستا  عسل و خربزه؛ شیرین اما کشنده!

 

جسد زیبای دو مرد گندمگون افتاده بود روی تخت. به زیبایی تمام. به سر‌گشتگی افتاده بودند روی ملحفه‌های سفید برفی. دهان باز. چشم‌ها روبه سقف. بی‌وصیت‌نامه. حالا فقط دنیا خواهری می‌خواست که برای‌شان گریه کند، شوریدگی کند؛ اما در گریه‌هایش چه بگوید؟ اینک کدام درد زیبا این‌ها را کشته بود؟ از این شیفتگی‌های مرگ‌آلود، دیگر پیدا نمی‌شود. خودکشی حرام است، اما این سخاوتمندانه‌ترین انهدام جهان بود.

دو دوست، دو عاشق، دو مرد گندمگون، دو مجنون، دو رنجدیده از تبار حسین گلزار. با لب‌های خشک و گلوی تلخ از زهرمار تریاک، این «مرگیده» بودند، تمرگیده بودند! این مرگ‌ها را دیگر، عظمتی نمانده است. اما من هنوز عاشق دلخسته آن دو بودم.

 

نشد که به بیمارستان بدوم. نشد که لقمان ادهم را پیدا کنم. خودم را بیاندازم روی‌شان و بگویم حیف است. شما نمیرید. دنیا بدون شما، آدمی کم دارد. آدم زیاد دارد، اما شما را کم دارد. نشد. ناقص بود دقایق خلقتم. نشد بدوم. می‌خواستم فقط سیر نگاه‌شان کنم.

این‌که آدمی چگونه می‌شتابد به سمت «‌موت اختیاری»‌. کاش می‌دیدی این شب‌های آخر را چه شکلی طی کردند. اصلا به رسپشن هتل آتلانتیک چه جوری بلوف زدند که ما اتاق شماره‌23 را می‌خواهیم. توی اتاق چقدر گریستند. چقدر در و دیوارها را نگاه کردند. چقدر بو کشیدند.یاد و بوی غلامرضا مگر به دیوارها و سقف چسبیده بود. روح غلامرضا مگر در اتاق، سرگردان بود؟

 

آن دو که معتاد نبودند پس چه جوری تریاک خوردند. لحظه‌های آخر را چه شکلی چشم در چشم هم دوختند. آیا این یک «عشق جهان سومی» است یا عشق را طبقه‌، «نشاید»؟

دلم می‌خواست بدانم وقتی «گشت شب هتل» فهمید، وقتی در را با کلید زاپاس باز کردند و جنازه‌شان را دیدند، صاحب هتل چقدر شاکی شد از نگون‌بختی خویش که خدایا چرا سایه روح پهلوان، دست از این اتاق بر‌نمی‌دارد؟ دلم می‌خواست بدانم آن دو وقتی از مرگ نجات یافتند، این همه هم، شانسی شانسی به زندگی برگشتند در چشم‌هایشان ردپای افسوس باقی بود یا شادی؟ فحش شنیدند یا تحسین شدند؟ مگر از پهلوان مرده در آن اتاق، چه یادگاری بر در و دیوار و سقف مانده بود که آن‌ها، آن‌جا را برای خودکشی انتخاب کردند. مدیر جفا‌دیده هتل که همه‌جا را تغییر داده بود. رنگ کرده بود.

 

حتی یک نرده‌ آهنی جلوی هتل کشیده بود که «دسته»های عصبی، هی فرت و فرت سرشان را کج نکنند دایم به سمت او و دیوانه‌اش نکنند و سوال‌بارانش نکنند که چرا پهلوان این‌جا خودش را کشت.« صاب هتل» خسته شده بود.

 

هزار بار جواب داده بود، اما کسی قانع نمی‌شد. این بزرگ‌ترین و راز‌آلوده‌ترین مرگ جهان بود. مرگ مرگ‌ها بود. نمی‌شد قانع شد و قانع کرد‌، اما می‌شد که هتل را با رنگ‌آمیزی جدید و دکوراسیون تازه، شکل دیگری داد که ردّ چشم‌های غلامرضا را بشوید و ببرد.

حتما می‌شد. اما اگر تمام آن خیابان را هم و یران می‌کردی و دوباره می‌ساختی، باز یاد و بوی غلامرضا از آسمان آن منطقه نمی‌رفت. سایه هیکل‌اش افتاده بود روی مسلخ و با هیچ پاک‌کننده‌ای، مطهر نمی‌شد.

ادامه مطلب ...

حاضر جوابى ها




حضرت على (علیه السلام )

یکى از یهودیان ، از روى غرض ورزى به امیر مؤ منان على (علیه السلام ) گفت :
((شما هنوز جنازه پیامبرتان را دفن نکرده بودید که درباره اش اختلاف نمودید!))
حضرت على (علیه السلام ) در پاسخ فرمود: ((ما درباره وصى پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم اختلاف کردیم نه درباره خودش . اما شما (اجداد شما) یهودیان ، پس از آن که به همراه موسى (علیه السلام ) از دریا گذشتید و فرعونیان غرق شدند، به پیامبر خود گفتید: براى ما معبودى (بتى ) قرار بده ، همان گونه که بت پرستان معبودانى از بت دارند. موسى (علیه السلام ) در جواب فرمود: شما جمعیتى نادان هستید.))


حاضر جوابى عقیل

روزى معاویه در مجلسى بود، که عقیل (برادر حضرت على (علیه السلام )) نیز حضور داشت ، به مردم گفت : ((آیا شما ابولهب را مى شناسید؟ که خداوند سوره ((مسد)) را درباره او نازل کرده است ؟)) اهل شام گفتند: ((نه نمى شناسیم .))
معاویه گفت : ابولهب عموى این شخص (اشاره به عقیل ) است .
عقیل بى درنگ به مردم گفت : آیا شما زن ابولهب را که خداوند در قرآن در مورد او مى فرماید: همسر او هیزم حمل مى کرد و در گردنش ریسمانى از لیف خرما آویزان بود، مى شناسید؟ مردم شام گفتند: ((نه )).
عقیل گفت : ((این زن ، عمه معاویه است ، زیرا نام او ((ام جمیل )) دختر حرب بن امیه ، خواهر ابوسفیان بود.)) این پاسخ عقیل ، معاویه را سر افکنده کرد و دیگر زبان بازى ننمود.


حاضر جوابى مدرس

آورده اند که ، آیه الله شهید مدرس در حاضر جوابى بى نظیر بود؛ از جمله نوشته اند: در یکى دو مورد که مدرس نسبت به فرمانفرما انتقاد کرده و ایراد گرفته بود، به مدرس پیغام داد. خواهش مى کنم که حضرت آیه الله این قدر پا روى دم من نگذارند. مدرس جواب مى دهد: به فرمانفرما بگویید، حدود دم حضرت والا باید معلوم شود، زیرا من هر کجا پا مى گذارم دم حضرت والاست


حاضر جوابى داراب میرزا

مظفر الدین شاه قاجار از شاهزاده داراب میرزا، که ریش بلندى داشت ، پرسید: آیا در زمان فتحعلى شاه به تو بیشتر خوش مى گذشت یا در عهد سلطنت من ؟
داراب میرزا گفت : قربان هیچکدام ! براى این که در زمان فتحعلى شاه ریش دار مى پسندیدند و من آن وقت بى ریش بودم و در زمان شما بى ریش مى پسندند و من ریش به این بلندى دارم


حاضر جوابى فقیر در برابر توانگر

شخص فقیرى وارد مجلسى شد و نزدیک توانگرى نشست . توانگر که از نشستن او در نزدیکش ناراحت شده بود با ترش رویى خطاب به فقیر گفت : میان تو و خر چقدر فرق است ؟ فقیر فورا گفت : یک وجب (اشاره به آن که فاصله اش با توانگر بیش از یک وجب نبود) توانگر از این جواب سکوت کرد و سر افکنده شد.


حاضر جوابى طفل
یکى از حکما از طفلى پرسید: اگر به من بگویى که خدا کجا است ، یک عدد پرتقال به تو مى دهم . آن پسر در جواب گفت : من دو عدد پرتقال به شما مى دهم ، که بگویى خدا کجا نیست .


حاضر جوابى حسن بن فضل

در مجلس یکى از خلفا جمعى از دانشمندان حضور داشتند، که حسن بن فضل وارد شد؛ همین که خواست شروع به سخن گفتن نماید، خلیفه وى را مورد عتاب قرار داد و گفت : اى بچه ! تا بزرگتر از تو در مجلس مى باشد تو حرف مزن . فورا حسن بن فضل در جواب گفت : اى خلیفه ، نه من از هدهد کوچکترم و نه شما از حضرت سلیمان بزرگترید. مگر هدهد نبود که به سلیمان گفت : (... احطت بما لم تحط به ...) یعنى : پى برده ام به چیزى که تو به آن پى نبرده اى !


حاضر جوابى توسن خان

روزى فتحعلى شاه به توسن خان ترکمن گفت : روزى که ریش تقسیم مى کردند، تو کجا بودى که سهمت را بگیرى . فورا توسن خان در جواب گفت : قربان در آن وقت به طلب عقل رفته بودم .


حاضر جوابى شاگرد
معلم کمونیستى در سر کلاس درس ، به بچه ها گفت : بچه ها مرا مى بینید؟ همه گفتند: بلى ، دوباره سؤ ال کرد: این میز و تابلو و... را مى بینید؟ همه در پاسخ گفتند: بلى ، معلم ادامه داد، حال بچه ها خدا را مى بینید؟ گفتند: خیر. معلم گفت : پس حالا نتیجه مى گیریم که خدایى وجود ندارد!
فورا یکى از شاگردان گفت : بچه ها شما تابلو را مى بینید؟ گفتند: بلى ، شاگرد دوباره سؤ ال کرد: بچه ها آقا معلم را مى بینید؟ گفتند: بلى ، شاگرد گفت : اما آخرین سؤ ال بچه ها عقل آقا معلم را هم مى بینید؟ گفتند: خیر، شاگرد گفت : پس حالا که عقل معلم را نمى بینیم ، نتیجه مى گیریم که آقا معلم عقل ندارد!


حاضر جوابى کودک

روزى ابوحنیفه از محلى مى گذشت ، دید طفلى از جاى گل آلودى راه مى رود. او را صدا زد و گفت : بچه جان مواظب باش نلغزى ، طفل بى درنگ در جواب گفت : لغزش من سهل است . تو مواظب خودت باش که نلغزى چون از لغزش تو پیروانت هم مى لغزند. ابو حنیفه از هوش و زکاوت آن طفل تعجب کرد!


حاضر جوابى مؤ من طاق

پس از شهادت امام صادق (علیه السلام )، یکى از مخالفان آن حضرت به مؤ من طاق که از شاگردان آن حضرت بود، به عنوان طعنه گفت : امام تو از دنیا رفت . مؤ من طاق فورا در پاسخ گفت : اما پیشواى تو ((شیطان )) تا قیامت زنده است .


حاضر جوابى سبط بن جوزى

سبط بن جوزى مدت مدیدى در میان شیعه و سنى زندگى مى کرد. هر کدام از طرفداران دو مذهب شیعه و سنى او را به خود نسبت مى دادند. روزى براى روشن شدن این که او شیعه است یا سنى ؟ در میان جمعى از او سؤ ال کردند، على (علیه السلام ) افضل است یا ابابکر؟ فورا گفت : ((من کانت بنته فى بیته )) کسى که دخترش در خانه اوست . کسى از پاسخ او نفهمید که او واقعا شیعه است یا سنى زیرا هم دختر پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در خانه على (علیه السلام ) بوده و هم دختر ابوبکر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله . باز در مجلسى دیگر از او سؤ ال کردند که خلفاى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم چند نفر بودند.
او با حالت عصبانیت جواب داد: چند بار بگویم ؟! چهارتا، چهارتا، چهارتا. باز معلوم نشد او سنى است یا شیعه ، چون سه بار تکرار کرده بود شیعیان فکر کردند که او با این تعبیر مقصودش خلفاى دوازده گانه است که سه چهارتا مى شود دوازده تا. و اهل سنت هم فکر کردند، او سنى است و چند بار تاکید کرده که خلفاى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم چهارتا هستند.


حاضر جوابى بهلول

روزى وزیر دربار هارون الرشید به بهلول گفت : خوش به حال تو، زیرا خلیفه ، تو را رئیس خوک ها و گرگ ها نموده است !
بهلول بى درنگ گفت : اکنون که تو از این مطلب آگاه شدى ، اینک از طاعت و فرمان من خارج مشو.


آیه الله حکیم و بن باز

مرحوم آیه الله العظمى سید محسن حکیم قدس سره که مرجع شیعیان و زعیم حوزه علمیه نجف بود، در سفرى که به عربستان داشت ، در جلسه اى با ((بن باز)) مفتى آن روز آن کشور (که نابینا بود) مواجه شد.
بن باز، ظاهرا به دیدن آقاى حکیم رفته بود ولى در واقع قصد داشت با ایشان جدال کند و افکار وهابیگرى خود را مطرح نماید.
در این جلسه ، بن باز، از آیه الله حکیم پرسید: شما شیعیان چرا به ظواهر قرآن عمل نمى کنید؟ آیه الله حکیم در جواب گفتند: این دیدار جاى چنین صحبت هایى نیست ، بگذارید به احوالپرسى برگزار شود. بن باز، سماجت کرده و خواستار دریافت جواب شد. آیه الله حکیم ، ناچار به بن باز گفتند: اگر قرار باشد به ظاهر قرآن تکیه کنیم و همان را معیار عمل به آن قرار دهیم ، باید معتقد شویم که شما به جهنم خواهید رفت ! بن باز، با تعجب پرسید چرا؟ آیه الله حکیم گفتند: چون قرآن مى فرماید: و من کان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبیلا(34) ؛ ((کسى که در این جهان (از دیدن چهره حق ) نابینا باشد، در جهان آخرت هم نابینا و گمراه تر خواهد بود)). و شما که از دو چشم نابینا هستید، طبق ظاهر این آیه باید در آخرت هم نابینا باشید و در زمره گمراهان که اهل جهنمند، قرار بگیرید. بنابراین ظاهر بسیارى از آیات قرآن مقصود نیست !(35)


برداشت از سایت غدیر / حکایات / جنگ جوان / حاضر جوابی ها

روش زندگی....




دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند...
اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه
امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...


آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود
لجوجتر و مصمم تر است.


سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.


در زندگی، معنای واقعی
سرسختی، استواری و مصمم بودن را،
در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.


گاهی لازم است کوتاه بیایی...

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست
و عبور کرد

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوز که نبینی....

ولی با آگاهی و شناخت


برداشت از : https://profiles.google.com/112402734777935960932/buzz

چراداد می زنیم .

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف

مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟

آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟

چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز

هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.


سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد


برداشت از پروفایل :https://profiles.google.com/112402734777935960932/buzz

خدایا ، فقط تو


 شهید دکتر مصطفی چمران‎


" هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."

سوء استفاده عاطفی چیست؟



سوء استفاده هر رفتاری است که به قصد ایجاد کنترل و انقیاد یک انسان دیگر انجام می گیرد و می تواند استفاده از ترس, توهین و تجاوز کلامی یا جسمی را شامل شود. سوء استفاده عاطفی نوعی سوء استفاده است که ماهیتاً عاطفی و هیجان است نه جسمی. سوء استفاده عاطفی هر چیزی را شامل می شود.

سوء استفاده کلامی و انتقادگونه و فنون ظریفتری چون سرزنش, دستکاری و ترشرویی همه مثال هایی از سوء استفاده عاطفی هستند.سوء استفاده عاطفی مثل شستشوی مغزی است که در آن بطور منظم اعتماد به نفس, ارزش شخصی, اعتماد به دریافت های شخصی و خود پنداره افراد تخریب می شود. سوء استفاده عاطفی چه بوسیله زخم زبان و تحقیر مداوم انجام گیرد و چه بوسیله تشر زدن یا تحت عنوان "راهنمایی" , "آموزش" و "پند" , نتیجه همیشه یکسان است.

در واقع سوء استفاده شونده, هویت و ارزش شخصی خود را از دست می دهد. سوء استفاده عاطفی به هسته درونی شخص آسیب وارد می کند, زخمهایی ایجاد می کند که عمیق تر و مزمن تر از جراحت های بدنی است.

انواع سوء استفاده عاطفی:

ادامه مطلب ...