وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

تبریک


عید میلادت مبارک

ساقی لب تشنگان عشق ...


گویند تو لب تشنه از آن معرکه رفتی ...

آن تشنه لبی برلب عشاق نشان بود

تا روز قیامت چو کسی آب ببیند ...

با عشق تو پیوند خورَد ، فلسفه آن بود...


صهبانا 


کوچه ی دلواپسی ...


دلم سخاوت مواج چشمه را گم کرد


به خاک کوچه دلواپسی تیمم کرد

به رهگذار پر از پیچ و تاب شعله عشق

تمام دار و نداری که داشت هیزم کرد

زهی که به همت دریا دلی که جنت را

فدای پوره عشقی به قدر گندم کرد

قنوت بود و فنا ربنا عذاب النار

خدا به غربت بی حد خود تبسم کرد

به سر افرازی الوند عشق می ماند

سری که سجده به خشت شکسته خم کرد

سمند سر کش بوران کنار کوچه خزید

به گونه های ترک خورده ای ترحم کرد

ز یاد آینه ها رفت چهره مهتاب

از آن زمان که نگه در نگاه مردم کرد

شمیم عطر حضور است و لحظه معراج

یکی میانه این حلقه خویش را گم کرد

چه شعله ای است به سینای سینه ام ارفع؟

گمان کنم که دلی با دلم تکلم کرد

ارفع کرمانی

صهبای دوست ...


مرحبا ای عشق شورانگیز بی پروای دوست

سوختی ما را عجب در آتش سودای دوست
در همه گیتی جمال یار می بینم عیان
عالم است آیینه پیش طلعت زیبای دوست
نیست عاقل هر که از شوق رخش مجنون نگشت
عقل کل دیوانه ی عشق جهان آرای دوست
خلق با طیّار می گردند گرد مهر وماه
سیر ما با رفرف عشق جهان پیمای دوست
ما خمارآلوده ی آن چشم مستیم از الست
جان هشیاران عالم بیهُش از صهبای دوست
چشم عقل و هوش،‌ مدهوش فروغ حسن یار
دیده ی دل بر رخ پیدای ناپیدای دوست
غیر جانبازی نخواهد عاشق مشتاق یار
چشم بر ساحل ندارد غرقه ی دریای دوست
گرالهی هفت دریا اشک بارد در فراق
قطره ای خواهد ز بحر وصل بی پهنای دوست
مهدی الهی قمشه ای

ابوسعید ابوالخیر ...

یا رب مکن از لطف پریشان ما را           هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم           محتاج بغیر خود مگردان ما را



یا رب ز کرم دری برویم بگشا           راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم           جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما



گر بر در دیر می‌نشانی ما را                           گر در ره کعبه میدوانی ما را
اینها همگی لازمه‌ی هستی ماست           خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را



یا رب به محمد و علی و زهرا           یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا
کز لطف برآر حاجتم در دو سرا           بی‌منت خلق یا علی الاعلا



ای شیر سرافراز زبردست خدا            ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست این بی‌دستان           دست من و دامن تو ای دست خدا



در دیده بجای خواب آبست مرا           زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی           ای بیخبران چه جای خوابست مرا



     منصور حلاج آن نهنگ دریا          کز پنبه‌ی تن دانه‌ی جان کرد جدا
روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد              منصور کجا بود؟ خدا بود خدا


 
پرسیدم ازو واسطه‌ی هجران را           گفتا سببی هست بگویم آن را
من چشم توام اگر نبینی چه عجب           من جان توام کسی نبیند جان را



هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا           عیب ره مردان نتوان کرد آنرا
تقلید دو سه مقلد بی‌معنی                  بدنام کند راه جوانمردان را

سر دوراهی 3


سپس قربانى‏ هاى جلوى عروس آغاز گردید. قیس و پدرش شنیدند که جباب پدر لبنى در فاصله نزدیکى با کاروان است و همراه عروس مى‏آید و به استقبال او رفتند.

حباب با عده ‏اى از جوانان دلیر عشیره، غرق در آهن و فولاد در پى کاروان روان بود، مبادا از طرف ناکسان عرب به کاروان گزندى برسد.

آمدن پدر عروس همراه دختر به خانه داماد در میان عرب رسم نبود، ولى حباب مى ‏خواست خودش دست دخترش را در دست قیس بگذارد تا امر امام را با بهترین وضع انجام داده باشد.

ذریح و حباب یکدیگر را در آغوش گرفتند و قیس در دست پدر زن بوسه زد. ذریح در رکاب حباب راه را پیاده طى مى ‏کرد، زیرا حباب میهمان بود و ذریح مسلمان؛ اسلام مى‏ گوید: بایستى به میهمان احترام کرد.


ادامه مطلب ...

سر دوراهی 2



باز به خود مى‏ گفت: شاید من اشتباه کرده باشم و آن عشق خودم بوده که در چشم‏هاى شهلاى لبنى منعکس شده بود. لبنى آیینه‏ اى است که هیچ گونه زنگار ندارد.

طاقت قیس تمام شد. دیگر تاب تحمل نداشت. شوق دیدار لبنى سراپاى وجودش را فرا گرفته بود. خواست برود یک بار دیگر لبنى را ببیند، هر چند از دلش جویا نشود. سوار بر اسب شد و به سوى کوى یار تاختن گرفت.

در چه مدتى راه را طى کرد. خودش ندانست، ولى راه به نظرش بسیار دور و دراز آمد. او میل داشت که اسب با یک پرش وى را به در خیمه لبنى برساند.

موقعى که از دور سیاه چادرهاى ایل کعب نمایان شد، لرزه به اندامش افتاد و قلبش از جاى کنده شد. نفس کشیدن برایش اسان نبود. نیروى اراده هم از وجودش سلب گردید و عنان اسب از کفش رفت و رکاب از پا رها شد. نهایت قدر را به کار برد که از اسب بر زمین نیفتند، ولى اسب را نمى‏توانست راهنمایى کند، چون از خود بى خود شده بود؛ حیوان به دلخواه خود مى‏ رفت.

اسب آهسته حرکت مى‏ کرد، آیا از دل قیس آگاه شده بود و دانسته بود که قیس به کوى که مى‏ خواهد برود؟ آیا عشق قیس، حیوان را راهنمایى کرد؟ آیا شناسایى از سفر گذشته در خاطر حیوان بود؟ زیرا همان طور به رفتن ادامه داد تا بر در خرگاه لبنى بایستاد.

پیکرى بى روح سوار اسب بود؛ پیکرى که نمى ‏توانست سخن بگوید، پیکرى که نگاه مى‏ کرد، ولى نمى ‏دید؛ پیکرى که خود را فراموش کرده بود؛ پیکرى که وقتى اسب ایستاد نمى‏ دانست چه کند. آیا پیاده شود یا بر اسب همچنان بماند؛ نمى ‏دانست چه بگوید: آیا مانند گذشته آب بخواهد؟ آیا سخن دیگرى بگوید؟ آن سخن چه باشد؟ براى آمدنش چه علتى ذکر کند؟

در این سرگردانى به سر مى‏ برد که صدایى دلربا و شیرین او را به خود آورد و از تحیر نجاتش داد. صدایى که به او تزریق نیرو کرد. صدایى که اراده از دست رفته را دوباره باز گردانید.

ادامه مطلب ...

شعری از حمید رضا برقعی



با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد

در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...



سر دو راهی




سر دو راهى‏


نویسنده : آیه الله سید رضا صدر رحمه الله



جوان ایستاده و دست‏ها را به موازات یکدیگر گرفته و پارچه‏ اى پشمینه بر روى آنها گسترده بود و به طور طبیعى سایبانى درست کرده و روى سر پدر نگاه داشته بود تا پدر را از گزند آفتاب سوزان محافظت کند. عرق از سر و روى جوان سرازیر بود و قطره قطره بر سینه‏ اش مى‏ ریخت گاهى هم قطره‏ هاى لغزند از سینه جوان می‏گذشت و بر زمین مى‏چکید.

شدت حرارت آفتاب مهلتى نمى ‏داد که دانه‏ هاى عرق روى زمین درنگى کند، زود خشکش می‏کرد ولى جاى قطره‏ ها که روى خاک‏هاى گرم پهلوى هم چیده شده بود پیدا بود.

کسى که به چهره درخشنده و مردانه جوان نگاه مى‏ کرد، برق اشک را در میان چشم‏هاى درشت و سیاهش مى‏دید و پى مى ‏برد که طاقت جوان طاق شده و دیگر نمى‏ تواند خودارى کند. قطره‏ هاى اشک از گوشه ‏هاى چشمش سرازیر شده و از مجرایى که به طور طبیعى در کنار چهره ‏اش درست کرده مى‏ گذرد و سپس در آغوش دانه‏ هاى عرق، قرار گرفته و با یکدیگر بر زمین مى ‏ریزند و تابش آفتاب آنها رامى سوزاند، ولى یادگارى از آنها به جاى مى‏ ماند.

جوان ازاین جهت خشنود بودکه مى‏ تواند دانه‏ هاى اشک را به نام دانه‏ هاى عرق به پدر بنمایاند تا اشک دیده‏اش آگاه نشود.

چیزى که رنج جوان را در آن آفتاب سوزان مى ‏افزود، سیلى هایى بود که به وسیله بادهاى گرم عربستان بر صورتش نواخته مى‏ شد و جوان نمى‏ توانست از خود دفاع کند.

گاهى شن‏هاى گرم نیز با باد همراه بوده و ضربت‏هاى سیلى را دو چندان مى‏ کرد، در این موقع بستر اشک در کنار چهره جوان آشکارتر مى ‏گردید.

مطابق حرکت آفتاب، جوان، جهت ایستادن خود را تغییر مى‏ داد و به گرد پدر مى گشت تا مبادا آفتاب گرم به صورت پدر بتابد.

افتاب مى‏ تابید و جوان همچنان ایستاده بود. پیکرش مى‏ سوخت و جز جز مى‏ کرد و جوان ایستاده بود. از بادهاى گرم و سوزان که با شن‏هاى داغ همراه بود، پى در پى سیلى مى‏ خورد، ولى جوان ایستاده بود و سایبان دستى خود را نگاهدارى مى‏ کرد.

وقتى که ظهر مى‏ شد و براى پدر ناهار مى‏ آوردند، جوان دست‏ها را بازتر مى‏ گرفت و گسترش سایبان را بیشتر مى‏ کرد و بر آویختگى راست و چپ مى ‏افزود تا شعاع آفتاب به زیر سایبان نفوذ نکند.

پیرامون این پدر و پسر، سیاه چادرهاى عربى بر پا بود. وقت ظهر که حرارت آفتاب به حد اعلى رسید، مردان عشیره دست از کار کشیدند و براى استراحت و تناول غذا به درون سیاه چادرها رفتند تا با زن و فرزند خود ناهار بخورند.

ولى پدر همچنان در زیر سایبان پسر نشسته بود و حرکت نکرد و پس ازآن که ناهار خورد به ساق‏هاى پاى پسر که در پشتش قرار داشت تکیه کرد تا از خواب کوتاه بعد از نهار بهره‏ مند گردد.

آیا پدر رنجى داشت که نمى‏ توانست از جاى برخیزد؟ ایا پاهایش را بسته بودند؟ آیا پیرمرد بود و نیروى حرکت نداشت؟ هر چه بود در تمام روز به خیمه نرفت و همچنان زیر سایبان پسر نشسته بود و یک بار هم به جوانش نگفت: قیس بس است، خسته شدى، برو استراحت کن.

بقیه در ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...

خانه حق




یکروز کعبه شکاف خورد و یکروز فرق علی(ع )


جانم فدای آن سر عاشق که خانه ی حق بود 


میلاد نور مبارکباد


صهبانا


روز پدر


بنام مهر آفرین


همیشه وجود تو وسعت دریاست


همیشه پر از چشمه ی توانایی


همیشه سکوت هزار قله ی سبز


همیشه جلوه ای از چلچراغ دانایی


همیشه نام بلندت فراز پرچم عشق


همیشه مقدس تر از سکوت تنهایی


همیشه فروزانتر از نجابت شمع


همیشه دشمن اهریمن و ،.. اهورایی


همیشه جام بدست شراب ناب سحر


همیشه شعر بصیرت شعوربینایی


همیشه همره مادر همیشه همدل ما


همیشه نام پدر همنشین زیبایی




تقدیم به پدر آسمانی علی (ع ) و همه ی پدران خدایی


پیشاپیش روز پدر مبارکباد



صهبانا