وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

در مرگ عزیزان چگونه باید اندیشید؟

 

قدرت تطبیق با محیط چه اهمیتی دارد؟

سوال: یکی از علل نارضایتی بشر از زندگی و کار، امکان تطبیق او با محیط است. بررسی بیشتر در این موضوع اهمیت زیادی دارد.

چرا انسان ضعیف‌الجثه توانسته است بر کرة زمین حاکم مطلق و بلامنازع گردد و دایناسورهای قوی‌هیکل منقرض شدند؟ البته هرچند پاسخ این سوال {قدرت تفکر انسان} است، اما چه جنبه این قدرت تفکر بوده است؟ آیا {قدرت تطبیق انسان با محیط} بوده است! انسان تنها موجودی است که از قطب شمال و جنوب یخبندان مطلق تا صحراهای سوزان عربستان و جنگلهای آمازون و آسمانخراشهای نیویورک و اکنون کرة مریخ زندگی کند. قدرت تطبیق با محیط، انسان را اینچنین توانگر ساخته است. اگر ما انسانها این قدرت خود را بیشتر افزایش دهیم مسلمأ قدرتهای بیشتری را پیدا میکنیم. اگر من بتوانم در شرایطی که رئیسی دارم که در بسیاری از نظراتش با من متفاوت است، کار کنم و از کارم لذت ببرم، از کارم ناراضی نباشم، «آرزوی همراه با حسرت» از نداشتن کار مناسب دیگری نداشته باشم، درحضور دیگران مسائل کارم را بصورت مشکلات لاینحل نبینم و درنتیجه متناوبأ غر زدن و سایر گفتارها و رفتارهای ناشی از نارضایتی واضح من از کارم را انجام ندهم، باضافه از حضور رئیسم در برابرم، از دستور دادن او به من (که به نظر من دستوراتش اشتباه است) خشمگین، متنفر، افسرده نشوم. اگر من در هنگام کار به این اندیشه که: «چرا رئیسی بر من حاکمفرماست که افکار و نظراتش 100% برعکس من است» که متناوبأ به ذهن من وارد میشود چنین نتیجه‌گیری نکنم که من باید از محیط ناراضی باشم، فقط چنین نتیجه‌گیری کنم که تلاشم را برای اصلاح محیط انجام دهم، اگر من از اینکه چنین رئیسی خواسته‌های برحق من را عمل نمیکند، اگر من از اینکه این رئیس با من مودبانه صحبت نمیکند عصبانی نشوم، اگر من از اینکه قدرتی ندارم که او را از کار برکنار کنم غمگین نشوم، اگر من از وجود چنین رئیسی احساس سختی در زندگی، نکنم، اگر من متناوبأ به اینکه: «ایکاش میشد او از کار برکنار میشد» فکر نکنم، اگر من به چنین افکاری توجه نکنم و اندیشه نکنم و بلکه فقط به این موضوع فکر کنم که: «من تا زمانیکه موفق شوم طبق قانون و رضایت وجدانم این رئیس را که فکر میکنم - و نه مطمئن باشم!- {او رئیس مناسب و مفیدی باشد} از این کار برکنار کنم، چگونه با این رئیس کار کنم که به خواسته‌هایم برسم؟ و خودم ناراضی نباشم و همچنین او از من راضی باشد تا بتوانم کارم را بطور موفقی ادامه دهد. » و به مشکل بودن احتمالی کار کردن با او اهمیتی ندهم، اگر من به این موضوع فکر کنم: «من با او چه وجه مشترکی داریم تا در همین زمینه من رشد و ترقی کنم؟» اگر من به این موضوع فکر کنم: «در چه موضوعاتی نظر من و او یکسان است؟ و این وجوه را پیدا کنم» و آنها را تقویت کنم، اگر من چنین فکر کنم: هرچند من با او در بسیاری موضوعات با هم نظرات کاملأ مخالف و برعکسی داریم و اگر امکان قانونی و اخلاقی پیدا کنم تا او را از کار برکنار کنم از آن روشها تمام سعی خود را میکنم تا او برکنار شود، اما تا آن زمان و تا پیدا شدن آن {روشهای قانونی و اخلاقی برکنار کردن او}سعی در مبارزه با او نمیکنم، سعی در کارشکنی با او نمیکنم! زیرا کارشکنی سبب شکستن کار میشود! ارزش کار بیش از هر چیز است. «مبارزة من با او» در سازمان و اداره و جامعه ما تفرقه و تجزیه ایجاد میکند. سازمان و گروه و اداره ما ارزش بیشتری از آن یک فرد دارد. سلامت و قدرت و موفقیت سازمان و اداره و جامعه من ارزش بیشتری از آن یک فرد دارد. بخاطر نابودی یک فرد نباید سازمان و جامعه خودم را که دوست دارم ضربه بزنم.

اگر من اینگونه فکر کنم من بیشتر از پیش و حتی بیشتر از بسیاری از افرادیکه چنین توان و قدرتی را ندارند از طرز تفکر دایناسوری دور میشوم و به طرز تفکر انسان برتر و الگو نزدیک میشوم.
آیا کسی به ما آموخته است «در مرگ عزیزان چگونه باید اندیشید؟»

سوال: مرگ نزدیکان بشر همیشه استرس واضح و شدیدی برای بشر دارد درحالیکه آوزش چندانی در این موضوع نیاموخته‌ایم. با مطالعه این مطالب قدرت حل این مشکل و استرسی که همة ما بالاخره خواهیم داشت را پیدا خواهیم کرد.

از کودکی بیاد دارم اولین باری که انسانی از نزدیکانم مرد، والدین و بزرگانم در پاسخ این سوال من: «مرگ او چه اهمیتی در زندگی من دارد؟» این پاسخ را به من دادند: «اهمیتی ندارد و چندان مهم نیست و نگران نباش چون او به بهشت رفته است.» من نیز با خود قبل از اینکه به پاسخ آنان بیاندیشم که آنان چه پاسخی به من دادند در این تعجب بودم لابد مرگ آن فرد اهمیت فراوان و زیادی دارد زیرا که همگی و تمامی اطرافیانم در غم و اندوه شدیدی فرو رفته‌اند. این غم آنقدر بزرگ است که تاکنون شبیه آن را اصلأ نه تنها ندیده بودم بلکه حتی فکر نمی‌کردم که انسان ممکن است چنین حدی از غم و اندوه را تجربه کند! من که در تمامی آن دوران کودکی‌ام حدکثر ناراحتی و غمی را که تجربه کرده بودم اخم یا عصبانیت مادرم بود و فکر نمی‌کردم ممکن است بیش از این هم غم و اندوهی وجود داشته باشد!

اما عجیب‌تر اینکه در حالیکه این غم مردن آن انسان اینقدر بزرگ است که من تاکنون اصلأ ندیده بودم اما همة اطرافیانم می‌گویند که «اهمیتی ندارد و چندان مهم نیست و نگران نباش...» این تناقض را اصلأ نمی‌توانستم بفهمم چرا اینگونه است و کسی هم به من توضیحی نمی‌داد فقط تناقض عجیبی در سخنان بزرگانم می‌دیدم!

بهرحال مجبور بودم این تناقض را ببینم و وانمود کنم که تناقضی نیست زیرا که همه همین گونه وانمود میکردند و من فکر کردم من هم وظیفه دارم مانند همه در حالیکه میگویم مرگ انسانی مهم نیست و نباید ناراحت شد اما عملأ باید ناراحت و غمزده باشم و یاد گرفتم در مرگ انسانهای اطرافیانم و نیز بزرگان مانند رهبران اجتماعی و دینی همین گونه رفتار کنم: {در ظاهر و افکارم غم‌زده و افسرده باشم اما در کلام و سخن بگویم او به بهشت رفته و نباید ناراحت بود زیرا او بجای خوبی رفته است. مهمتر اینکه به این تناقض فکر نکنم!!} از یکسو همه تشویق میشوند که در مرگ آن بزرگ افسرده و غم‌زده باشیم و از این غم و اندوه توقع تقرب به خدا و رضایت بزرگان دین و نیز ثواب و اجر اخروی داشته باشم و سعی کنم در این مواقع هرچه بیشتر غم‌زده و افسرده باشم و به اطرافیانم تسلیت بگویم اما اگر کسی از من پرسید «آن انسانی که مرده است به کجا رفته و وضعیت او چگونه است؟» باید جواب دهم: «به بهشت یعنی بهترین مکان رفته است» اما از این تناقض حق ندارم هیچ تعجبی کنم زیرا اگر تعجب کنم و از کسی علت این تناقض را بپرسم آن فرد با خشم کنترل شده‌ای همراه با تعجب فراوان بجای پاسخ سوالم از من بپرسد: «این چه سوالی است که می‌پرسی!!» تا من کاملأ بفهمم حق پرسیدن چنین سوالی را نداشته‌ام و اگر باز هم چنین سوالی را بپرسم بتدریج از جامعه اطرافیانم ترد و دور خواهم شد و من برای اینکه از جامعة انسانی دور نشوم نباید به این سوال فکر کنم.

اکنون در بزرگسالی به این نتیجه رسیده‌ام من آزاد هستم هر آنچه بخواهم بیاندیشم و اگر می‌خواهم به علم نزدیک شوم باید خطر ترد شدن از جامعة انسانی را قبول کنم اما با توجه به اینکه اگر جامعة انسانی ارزشی دارد  فقط به علت وجود علم در جامعه است و جامعة انسانی بدون علم ارزشی ندارد و اصل علم است و نه جامعة انسانی.

اکنون که با آزادی به این سوال خود می‌اندیشم متوجه می‌شوم که علت آن تناقض در این بود که اطرافیانم برخلاف گفته‌هایشان نمی‌خواستند قبول کنند کسی که مرده است و به بهشت رفته است پس باید در جای خوبی باشد دیگر غم و اندوه خوردن چه معنی میدهد؟! همچنین همه افراد جامعه چنین وظیفة خود میدانند در زمان فوت انسانی باید غم‌زده باشیم و افسردگی یک وظیفة اخلاقی همه است و هرکسی که اینطور نباشد فرد بی‌رحم و خودخواهی قلمداد میشود و همه برای اینکه دیگران چنین فکری در مورد آنها نکنند خود را تا حداکثر ممکن غم‌زده نشان میدهند و برای اینکه بتوانند واقعأ غم‌زده باشند در افکار خودشان به غم و اندوه در مورد فرد متوفی فکر میکنند تا بتوانند در خودشان غم را ایجاد کنند. اتفاقأ این تکنیک «اندیشیدن به غم برای کسب ارزش اجتماعی» را خصوصأ در مورد بزرگان اجتماعی و مخصوصأ دینی به شدت انجام میدهند بطوریکه حتی توقع ثواب و اجر اخروی و رضایت خداوند هم خواهند داشت!

کسی به این موضوع نمی‌اندیشد که {چرا هر چه فردیکه دچار از دست دادن نزدیکانش شده فرد شهرنشین‌تر و تحصیل‌کرده‌تری باشد و بیشتر اهل مطالعه و علم باشد کمتر غم‌زده میشود و هرچه عامی‌تر و به بیسوادی نزدیکتر باشد در این شرایط غم‌زده و بی‌قرارتر میشود}؟

آیا ارتباطی بین «علم داشتن و غم زده نشدن» وجود دارد؟ آیا افرادیکه تحصیل‌کرده‌تر هستند بهتر تحمل از دست دادن نزدیکان را میکنند؟ آیا علم قدرت تحمل شرایط جدید اطرافمان را به ما میدهد؟

البته همه از ترس اینکه دیگران در مورد آنان چنین فکر نکنند که «فرد بی‌رحم است» وظیفه دارد در خودش ایجاد غمزدگی کند! این حقیقت را باید قبول کرد بزودی انسان خواهد توانست بر این ترس غلبه پیدا کند و بزودی دیگر انسانها چنین فکر قدیمی را ادامه نخواهند داد و همگی قبول خواهند کرد که غم‌زده بودن در زمان فوت اطرافیانمان فقط دلیل ناتوانی فرد در عادت دادن خود به شرایط جدید اطارفش است و اصلأ دلیل رقت قلب و خوش قلبی و آدم خوبی بودن فرد نیست همانطوریکه فردیکه در این شرایط معمولی و غیرافسرده باشد هم دلیل بی‌رحمی او نیست. اگر ما نخواهیم این حقیقت را قبول کنیم و همچنان تفکرات قدیمی را ادامه دهیم تاثیری در روند جریان تکامل بشر ایجاد نخواهد شد بلکه فقط خود را از حرکت تکاملی جامعة بشری دور و محروم خواهیم کرد. مسلمأ انسانهای قرن آینده این قدرت تفکر برتر را خواهند داشت که در شرایط فوت نزدیکانشان بسرعت خیلی بیشتری از ما خود را به شرایط جدید «فقدان نزدیکان خویش» عادت دهند بطوریکه دیگر هیچکس نه تنها در فوت عزیزش میتواند گریه‌ای نکند و افسردگی در وی ایجاد نشود بلکه اطرافیانشان هم چنین فکر نخواهند که «اگر فلان کس در مرگ فرزند یا والدینش یا.. غم‌زده و افسرده نیست دلیل بی‌رحمی و خودخواهی او است»

این تفکر قدیمی که در بین برخی شهرنشینان معمولی وجود دارد که «شهرنشینان ثروتمندتر اگر در فوت نزدیکانشان افسرده نیستند بعلت خودخواهی و از بین رفتن اتحاد و روابط خانوادگی است، مانند آن هم در بین روستائیان نسبت به شهرنشینان معمولی وجود دارد»

اگر ما بخواهیم در مسیر حرکت تکاملی بشریت حرکت کنیم باید این قدرت را کسب کنیم که هرچه سریعتر خود را با شرایط اطرافمان عادت دهیم تا بتوانیم با قدرت بیشتری به برنامه‌های زندگی خود ادامه دهیم و از بروز وقفه در حل مسائل زندگی‌مان جلوگیری کنیم. یکی از مهمترین این قدرتها عادت دادن خویش با فقدان عزیزانمان است بیش از همه مرگ فرزند و یا والدین و یا همسر یا رهبر دینی یا اجتماعی از مهمترین این موارد است که قطعأ برای همة ما در زندگی حتمأ رخ خواهد داد. ما اگر هرچه زودتر خود را آمادة این وضعیت که بزودی خواهد رسید نکنیم و در آن زمان دچار غم‌زدگی و افسردگی شویم فقط خودمان مقصر هستیم و هیچ ارتباطی به خداوند ندارد و اصلأ در عوض تحمل این غم و اندوهی که عاملش ناتوانی ما در عادت دادن خویش به شرایط جدید اطرافمان است، نباید از خداوند طلب اجر و پاداش کنیم و طلبکار او باشیم! مگر خداوند تعهدی کرده بود که پس از آنکه فرزندمان یا ... را به ما داد او را هرگز پس نخواهد گرفت یا اصلأ آیا حقی به ما داده است که در مورد محل و شرایط زندگی او ما حق اظهار نظر داریم؟! در حقیقت در آینده هر انسانی که از سن 14- 15 سالگی عبور کرد همزمان با دانستن اینکه

·         هر انسانی خواهد مرد و به جهان دیگر خواهد رفت از جمله نزدیکترین افراد او مانند فرزند و همسر و والدین و ..

·         نحوة فوت آن فرد هم تحت کنترل کسی بجز خداوند نیست (هرچند همگی مسئول هستیم اما تقریبأ کنترل چندانی نداریم).

وظیفه دارد این قدرت را کسب نماید:

1.        در زمان فوت و از دست دادن آن فرد خود را بسرعت به شرایط جدید فقدان فرد متوفی عادت دهد.

2.     از ظهور غم و افسردگی در جامعه خودداری کند. هر شهروند جامعه موظف است به ترویج تفکر شادی‌بخش و لذت عمومی جامعه نهایت همکاری را کند و فوت عزیزی مطلقأ دلیل موجهی برای گریستن و ایجاد غم و افسردگی در جامعه نبوده و کسی حتی به این بهانه حق ندارد موجبات کاهش شادی سایر انسانها شده و جامعة بشری را از حرکت تکاملی بطرف شادی و لذت بطرف غم و افسردگی تغییر جهت دهد.

3.     اگر او قبلأ به این مسئولیت خود عمل نکرده و خود را از «قدرت تطبیق با شرایط جدید اطرافش» محروم کرده ناشی از بی‌توجهی او به آیندة خود بوده است و حق ندارد از سایر انسانها توقع دلداری دادن و جلب همکاری آنان را در عادت دادن وی به شرایط جدید اطرافش را داشته باشد و اگر اطرافیانش تمایل چندانی به چنین دلداری دادن به نداشته باشند نباید آنان را افرادی خودخواه و سنگدل قلمداد کند، بلکه خودش فرد خودخواه و سنگدلی بوده است که در زمان حیات اطرافیانش و قبل از مردن آنها در زمانیکه هنوز فرصت کسب این قدرت را داشته است با بی‌توجهی به آینده خود و اطرافیانش و اتلاف وقت خود با کارهای کم‌ارزش دیگری از کسب چنین قدرتهای در اندیشه خود جلوگیری کرده  و اکنون از دیگران توقع دلداری دادن به او دارد.

این روش مانند فرد سیگاری است که پس از ابتلا به سرطانهای مختلف مثلأ ریه یا سکته قلبی از اطرافیانش توقع داشته باشد که هزینة درمان او را بپردازند و در طی زمان بستری او تا قبل از مرگش از او مراقبت و عیادت کنند و مانع احساس تنهائی او شوند. در غیراینصورت آنان را افرادی خودخواه و سنگدل و بی‌توجه به سایر انسانها و اطرافیانشان و بی‌مسئولیت قلمداد کرده و آنان را نفرین کرده تا آنان از ترس تصور اینکه مبادا آنان واقعأ افرادی خودخواه و بی‌مسئولیتی باشند، مجبور شوند به حمایت و کمک به آن فرد سیگاری مریض بپردازند یا مانند گدایانی که با احساسات مردم بازی کرده و از این راه برای خود درآمدی کسب میکنند هرچند عملأ افرادی که آگاهی کمتری دارند و بیشتر تحت تاثیر القائات محیط و نه تفکر و تصمیمات خودشان هستند به این گدایان کمک مادی میکنند.

اگر من در زمانیکه یکی از نزدیکانم فوت میکند توقع داشته باشم دیگران در مراسم سوگواری من و خانواده‌ام مرا کمک کنند  و  حداقل در این مراسم شرکت کنند و به من تسلیت بگویند. اگر من در اثر غمی که در من اثر فوت آن عزیز ایجاد شده است و افسرده شده‌ام و با پوشیدن لباس سیاه و اصلاح نکردن صورت و گذاشتن ریش توقع همدردی دیگران را دارم و چاپ تسلیت در روزنامه توسط همکارانم وظیفه انسانی آنان حساب میکنم. اگر من در این شرایط از روحانی مسجد توقع دلداری دادن دارم یا اخیرأ از روانشناس اطرافم توقع همدردی با خود دارم و اتلاف وقت آنان را با این کارهای کم‌ارزش وظیفة آنان تصور میکنم در حقیقت ناشی از عدم آموزش دادن خودم در تطبیق با شرایط جدید جامعه است. ناشی از این است که من توقع دارم همیشه اطرافم آنطور که خودم صلاح میدانم باشم! از جمله اطرافیان من حق مردن ندارند! چرا که من خودم را عادت نداده‌ام که در تغییر شرایط محیط اطرافم چگونه خودم را با شرایط جدید عادت دهم. حتمأ باید روحانی مسجد یا روانشناس نزدیکم وظیفه دارد به من دلداری دهد و همینطور سایر افراد فامیل و همکارانم در غیر اینصورت آنان را افرادی سنگدل و خودخواه تصور میکنم. {ناتوانی خودم را با تطبیق با شرایط جدید اطرافم} یک روند طبیعی میدانم و خودم را مسئول هیچ مسئولیت و وظیفه‌ای نمیدانم! خودم را مسئول نمیدانم در مورد شیوه تفکر درشرایط غیرمتعارف و نادر خودم را مسئول هیچ آموزشی نمیدانم! هیچ وظیفه‌ای ندارم در این شرایط آموزشی به خودم بدهم و کسب علم و دانش در این موارد بکنم. اما از طرف دیگر حق دارم در این شرایط از خداوند ناراضی باشم که چرا فرزندم یا همسرم یا والدینم را از من گرفته است؟ دلیلش هم این است که خداوند حق ندارد بدون اجازة من نزدیکانم را از من بگیرد! زیرا نزدیکانم متعلق به من هستند و شش دانگ وجود آنان به من تعلق دارد نه خداوند! هرچند میدانم چنین اتفاقی قطعأ رخ خواهد داد اما با نیاندیشیدن به زمانیکه چنین اتفاقی رخ خواهد داد و عادت ندادن خودم به آن حادثه عملأ سعی میکنم زمانیکه این اتفاق رخ داد تحملش برایم بسیار مشکل باشد و ناتوانی من سبب گردد در من غم و اندوه واضح و شدیدی ایجاد گردد. به عبارت دیگر با مظلوم‌نمائی سعی میکنم خداوند را در محضوریت اخلاقی قرار دهم به نوعی از این تصمیم خود در مورد مرگ نزدیکانم منصرف کنم! هرچند میدانم قاعدتأ خداوند هرگز تحت تاثیر چیزی از جمله اینکارها قرار نمیگیرد اما فکر میکنم ضرر ندارد شاید خداوند استثنائأ در مورد اطرافیان من تصمیمش عوض شود و از مردن آنان منصرف شود! هرچند میدانم این تفکر من سبب میشود چنین اندوه و غم بزرگی در خودم ایجاد شود و تصمیم خودم در ایجاد غم شدیدی در خودم عملأ سبب نارضایتی واضح من از خداوند شده و حتی اگر من یک فرد مذهبی باشم بازهم دلیل نمی‌شود از انجام چنین کارهای بچه‌گانه‌ای نسبت به خداوند منصرف شوم (به عبارت دیگر بنا به مقتضیات زمان مذهبی بودنم را به فراموشی می‌سپارم!) و همین نارضایتی من از خداوند سبب میشود به خودم حق بدهم به خداوند ناسزا و کلمات دون عظمت خداوند بیاندیشم یا بگویم اما از طرف دیگر کاملأ میدانم که من اصلأ نمی‌توانم با خداوند درگیر شوم و از عظمت او کاملأ میترسم مبادا با گفتن کلماتی که کاملأ معنی ناشکری و نارضایتی از او را دارد مستحق عذاب او شوم لذا فقط بطور غیرمستقیم اندیشه‌ها و گفتار نارضایتی از خداوند را بکار میبرم چون فکر میکنم خداوند متوجه این نارضایتی مخفیانه من نسبت به او نمیشود یا اگر میشود آن را می‌بخشد و عملی ضد من انجام نمیدهد.

چنین افکار بچه‌گانه و قدیمی که ناشی از نادانی بشر فعلی از جهان اطرافش است قطعأ در آیندة نزدیک متوقف خواهد شد و بشر آینده به گونة برتری خواهد اندیشید، بگونه‌ای که سبب ترقی و تکامل او شده و سبب تقرب وی به خداوند خواهد شد.


لبخند بزنیم؟


بشر عصر ما چنین آموخته است دلیلی نیست که دائمأ لبخند بزنیم پس باید دلیلی برای لبخند زدن باشد تا لبخند بزنیم. درنتیجه برای ما لبخند زدن دائم مشکل است. درحالی که پندی از آیندگان به ما رسیده است که:

هرچند لبخند زدن دائم برای ما آسان نیست اما سعی کنیم همیشه لبخند بزنیم، هرگاه متوجه شدیم که لبخند بر لب نداریم سعی کنیم لبخند بزنیم.برای لبخند زدن منتظر عامل خارجی نباشیم، منتظر خبر خوشی نباشیم بلکه برای ایجاد شادی در خودمان لبخند بزنیم، برای افزایش قدرت تفکرمان (با ایجاد شادی) لبخند بزنیم. همانطوریکه میدانیم قدرت تفکر تنها وجه افتراق و برتری بشر با سایر مخلوقات است پس برای اینکه این قدرت خود را تقویت کنیم لبخند بزنیم. اگر ما اینگونه عادت کرده"ایم که باید خبر خوشی بما برسد تا شاد شویم و لبخند بزنیم باید بدانیم نباید منتظر خبرهای خوش کوچک و ذره"بینی باشیم وقتی که خبر خوش عظیم دائمأ وجود دارد و ما را ترک نمیکند چرا منتظر خبرهای ذره"بینی باشیم؟ خبر خوش عظیم این است که «خداوند ما را خلق کرده است لذا امکان تکامل و ترقی و سعادت را به ما داده است سپس پیامبران را از ابتدای تاریخ تاکنون مکررأ به سمت ما فرستاده تا از امکان تکامل و سعادت خود مایوس نشویم و فریب شیطان که در ما ناامیدی و یاس و شکست القاء میکند نخوریم.» پیامبران اعم از پیامبران رسمی (مانند 5پیامبر اولی"العظم)و پیامبران غیررسمی مانند آنها که در ما ایجاد سعی و تلاش و شادی و اتحاد بین انسانها میکنند و ما را از تفرقه، سوءظن، دشمنی، غم، خودخواهی و سستی برحذر میدارند.

پس هرگاه متوجه شدیم لبخند بر لب نداریم تلاش کنیم برای سعادت خود و اطرافیانمان لبخند بزنیم و منتظر خبرهای خوش ذره"بینی نباشیم زیرا که خبر خوش عظیم همیشه هست.


منبع  : http://www.thought-way.com/viewer.php?id=38