وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

تنگ سنگی

دستهایم بسته است
سینه ام تنگ شده
عرصه بازِ زمین
مثل تنُگی کوچک
تُنگی ازسنگ شده
دلم از دست زمانه خونین
حالم از دست خودم بحرانی
چشمم از فرط جنون شب بیدار
سفره کوچک قلبم خالی
کاش این پنجره چشمِ ترم
منزل چند کبوتر میشد.
کاش از شبنم اشکم هر روز
دامن سبز چمن تر میشد.
کاش آن چشمه کوچک ، ذهنم
رودی از نیل روانتر میشد.
کاش آن قطب شمال قلبم
همه یکپارچه جنگل میشد.
کاش زنجیر اسارت از دست
باز میکردم و می افشاندم
چهره زشت و خمود خود را
مثل گل کرده و میخنداندم
کاش با یاد تو هر دم ، هر روز
مثل یک ابر رها بودم من
کاش مثل صدفی در دریا
حامل دُرّ صفا بودم من
کاش آن وزنه سنگین گناه
از دو بال عملم کم میشد.
کاش با قطره اشکی دیگر
پشت هر وسوسه ای خم میشد.
دوست دارم که دگر بار ترا
از سر صدق صدایی بزنم
نام زیبای تو را از بن جان
یاد بنموده و فالی بزنم ...
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
چند روزی قفسی ...