وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

شهید رستگار

محسن رضایی:

"شهید رستگار " به‎دلیل تبعیت از ولایت و امام(ره) به رستگاری واقعی رسید

خبرگزاری فارس: محسن رضایی، دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام در آستانه سالگرد شهادت سردار شهید رستگار به تبیین بخشی از ویژگی های شخصیتی این فرمانده پرداخت.




به نقل از پایگاه اطلاع رسانی محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام، وی در جمع عده ای از جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس گفت: در مرحله دوم عملیات بیت المقدس هنگامی که با کمبود نیرو روبرو شده بودیم به برادرمان احمد متوسلیان گفتم که ما باید تیپی از دل لشکر حضرت رسول (ص) تشکیل دهیم. در آن زمان فردی همچون احمد متوسلیان جایگاه بسیار والایی در بین نیروی های رزمنده داشت لذا بجای اینکه خودمان درباره تشکیل تیپ و لشکر تصمیم بگیریم این نوع تصمیم گیری ها را به خودشان واگذار می کردیم. از طرفی نمی خواستیم آنها احساس کنند که تکه ای از لشکر 27 محمد رسول الله (ص) جدا می شود زیرا باعث تضعیف لشکر می شد. تیپ حضرت سید الشهدا (ع) از نظر ابعاد تشکیلش، منحصر بفرد بود چرا که بجای اینکه بیرون از لشکر تشکیل شود از داخل یک لشکر ایجاد شده بود.



محسن رضایی ادامه داد: در ابتدا شهید وزوایی مامور این کار شد اما بعد از عملیات بیت المقدس شهید رستگار فرمانده شد و بعد که فرماندهان از لبنان برگشتند تیپ 10 سید الشهدا (ع) به طور مستقل تشکیل گردید و در عملیات مسلم بن عقیل وارد عمل شد.

دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام با بیان اینکه در عملیات خیبر هم تیپ 10 سیدالشهدا (ع) وارد عمل شد اظهار داشت: بعد از آن عملیات، ابهاماتی در بین فرماندهان بوجود آمد، چون عملیات های بعد از فتح خرمشهر مثل رمضان، والفجر مقدماتی والفجر 1 و خیبر به نتایج مطلوبی نرسیده بود، لذا در بین برخی از فرماندهان همچون شهید رستگار و شهید بهمنی ابهاماتی بوجود آمده بود که باید به همین سبک به جنگ ادامه دهیم یا سبک دیگری را انتخاب کنیم بنا بر این اعتراضاتی در سپاه تهران شکل گرفت که این اعتراضات عمدتا درباره نحوه ادامه عملیاتها بود.

فرمانده دفاع مقدس در هشت سال دفاع مقدس، افزود: یک گروه سیاسی هم با محوریت اکبر گنجی در پادگان امام حسین (ع) بود که تلاش کردند از این اعتراضات به نفع خودشان استفاده کنند لذا در منطقه 10 سپاه - که مرکزش تهران بود - و پادگان ولیعصر اعتراضاتی شکل گرفت.

محسن رضایی با بیان اینکه اکبر گنجی که عمدتا به بیت آقای منتظری وصل و بدنبال منافع سیاسی خود بودند "، گفت: بعد از اینکه امام راحل پیامی دادند امتحان سختی شکل گرفت. آنهایی که مانند شهید رستگار و شهید بهمنی ولایی و پیرو امام (ره) بودند به فرمان امام تمکین کردند و به جبهه برگشتند و جنگیدند گروهی دیگر امثال اکبر گنجی که از همان ابتدا هم امام را قبول نداشتند سپاه را ترک کردند و به جبهه هم نیامدند.

رضایی درباره خصوصیات شهید رستگار گفت: زندگی شهید رستگار نشان می داد که این شهید یک ولایتی آزاده بود؛ در عین اینکه ولایت پذیر بود اشکالات و معایبی که در صحنه جنگ و نبرد می دید را به صراحت مطرح می کرد در حقیقت شهید رستگار به معنای واقعی یک ولایتی آزاده است.

دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام افزود: آزادمنشی و آزادگی او مبنای ولایت پذیری او بود. به همین دلیل بود که هر مطلبی که حق می دانست را پیگیری و دنبال می کرد و هر مطلبی که امام می فرمود را نصب العین و راهنمای خود قرار می داد.

رضایی با بیان اینکه لقب "رستگار " برای "شهید کاظم نجفی رستگار " مناسب ترین لقب است، اظهار داشت: این شهید بزرگوار در زندگی به دلیل تبعیت از ولایت و امام راحل به رستگاری واقعی رسید. از طرف دیگر شهید رستگار در راه اندازی تیپ سید الشهدا (ع) که بعدها تبدیل به لشگر 10 سید الشهدا (ع) شد، نقش موثری داشت که از نقش مدیریت بالایی در عملیات های مختلفی همچون والفجر مقدماتی و والفجر 1 و مسلم بن عقیل برخوردار بود.


(با توجه به اینکه این شهید عزیز از اقوام ما می باشد این مطلب را گذاشتم باشد که بوجودشان افتخار کنیم )


  قسمت اوّل /در گفت‏وگوی اختصاصی با فارس بیان شد؛
شهید حاج کاظم رستگار به‎روایت همسرش

خبرگزاری فارس: داستان زندگی شهدا به‎روایت همسرانشان را شاید بتوان جزو شیرین‎ترین مطالب دفاع مقدس نامید. زیرا پشت چهره نظامی این مردان آسمانی روحی لطیف و احساسی نهفته است که شاید تنها همسرانشان می‎توانند آن را برای ما عیان کنند.


اشاره:
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، بیست و پنجم اسفندماه سالروز شهادت سردار بزرگ اسلام «حاج کاظم رستگار» است. او فرمانده لشکر 10 سیدالشهداء علیه السّلام بود و رشادتش زبانزد خاص و عام. حاج کاظم در یکی از روستاهای نزدیک شهرری (اسلام‎آباد) در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. بی‎آلایشی او را می‎توان از تصاویر به‎جا مانده‎اش به‎راحتی فهمید. با فرارسیدن سالروز شهادت این سردار بزرگ بر آن شدیم تا با همسر ایشان به گفت‏وگو بنشینیم و از این مرد بزرگ بیشتر بدانیم. آنچه پیشِ‏روی شماست، قسمت ابتدایی این گفت‏وگوی مفصل است:


*فارس: اول از معرفی خودتان و خانواده‌تان شروع کنید!

حاج ابوالقاسمی: من «اکرم حاج ابوالقاسمی» فرزند چهارم خانواده ابوالقاسمی و متولد سال 1345 هستم. کلا ما شش فرزندیم(چهار دختر و دو پسر)، قبل از من دو برادرم و خواهر بزرگ ترم که همسر «شهید شیری» هستند. بعد از من هم دو پسر آخری هستند. تا شش سالگی در زادگاهم، محله « دولاب» زندگی می کردیم و بعد از آن آمدیم شهرری و هنوز هم خانواده پدریم در این شهر ساکن هستند . آنجا بزرگ شدم و مدرسه رفتم.


*فارس: شغل پدرتان چه بود؟

حاج ابوالقاسمی: ایشان اول در بازار ترو بار میدان شوش کار می کردند و شغل پدر بزرگم که مرد خیلی متدینی بود را ادامه می دادند . نام ایشان «آ شیخ رجبعلی حاج ابوالقاسمی» بود که از بستگان مرحوم «حاج اسماعیل دولابی» محسوب می شدند. نقل است که حاج اسماعیل آقا، پدربزرگم را عارف تر از خود می دانستند. من خیلی کوچک بودم که ایشان از دنیا رفت. از کرامات ایشان همین بس که پدر بزرگم لحظه مرگ خودشان را می دانسته و همان لحظه می گویند که آمدند من را ببرند.

*فارس: چرا به شهرری نقل مکان کردید؟

حاج ابوالقاسمی: ما در دولاب منزل پدربزرگم زندگی می کردیم. علاوه بر اینکه فضای آنجا برای خانواده پرجمعیت ما کوچک شده بود، قرار بود عموی کوچکم هم ازدواج کند و به جای ما به آن خانه بیاید. به همین علت ما از آنجا رفتیم. پدرم هم توانسته بود در شهرری خانه ای بخرد. ایشان از مستاجری خوشش نمی آمد. هنوز هم در همان خانه زندگی می کنند. پدرم آن زمان جز گروه «فداییان اسلام» و از یاوران شهید «آیت‌الله سعیدی» بودند و دنبال این برنامه ها بودند.

*فارس پدرتان سابقه بازداشت شدن در دوران شاه را داشتند؟

حاج ابوالقاسمی: ایشان از دست ماموران امنیتی رژیم فراری بودند. پدرم از جوانان زبل آن موقع بودند. به طور مثال در جریان 15 خرداد سال 42 وقتی به دستشان سرنیزه می خورد چنان ظاهر سازی کرده بودند که کسی نفهمد. مادر می گفت وقتی پدرم به خانه آمده دستش را که از خونریزی زیاد مشت کرده بود باز نمی شد. حتی کت پدرم پاره شده بود و ایشان توانسته بودپارگی را ببرد زیر بغلش و بیاید خانه بدون اینکه کسی متوجه شود که در همان منزل ایشان را دوا درمان می کنند چون نمی توانستند به بیمارستان بروند.
یادم هست که یک روز موقع آمدن ایشان به خانه مامور ها دنبالشان می کنند و حتی تا حدودی ایشان را می گیرند و از پشت کت پدرم را می چسبند که پدر با زرنگی و چابکی خاصی دستانشان را باز می کند و کت را از تنشان در میاورند .
ماموران کت را می برند بازداشتگاه و آنجا هر کس را که می گرفتند کت را نشانش می دادند و می گفتند: می دانی این کت واسه کیه؟ شوهر خاله ام را هم همان روز دستگیر کرده بودند، او کت پدرم را شناخته بوده. اما به آنها می گوید من نمی دانم این برای کیست. پدرم مدتی فرار کردند به اهواز تا آب ها از آسیاب بیفتد و بعد می آیند تهران.

*فارس: بچه های خانواده هم در فعالیت های انقلابی داشتند؟

حاج ابوالقاسمی: برادرم حاج محمد هم در فعالیت های انقلابی زیاد شرکت می کرد. من و خواهرم هم به گونه ی در این فعالیت ها دخیل بودیم. به این صورت که پدرم وقتی اعلامیه های حضرت امام را به منزل می آوردند، ما شب ها برای نماز می رفتیم مسجد امام حسن عسکری که مراسم بود - این مسجد معروف است به مسجد حاج آقا غیوری - آنجا سر فرصت با خواهرم اعلامیه ها را تا می کردیم و می گذاشتم لبه نرده های طبقه دوم و به این عنوان که چادر مشکی هایمان خیس است پهن می کردیم روی اعلامیه ها، به محض اینکه سخنرانی و مراسم تمام می شد و مردم شعار می دادند ما هم از بالا چادر ها را تکان می دادیم و اعلامیه ها می ریخت پایین . چون ماموران زن ساواک هم به مسجد می آمدند. آنها می دانستند خانواده حاج آقا غیوری هم در مسجد هستند، انتظار داشتند پخش اعلامیه را از آنها ببینند. عده ای از دوستان ما هم که خبر داشتند ما می خواهیم این کار را انجام دهیم، بلند می شدند و شلوغ می کردند تا ما به راحتی این کار را انجام دهیم.
کسی هم به من مشکوک نمی شد چون هم سن من کم بود و هم طوری رفتار می کردم که عموم فکر می کردند یک دختر بچه کوچکی هستم که روزها بازی می کند. اما بعضی ها می دانستند که با خواهرم کارهای اعلامیه را انجام می دهیم.
حاج محمد هم کلاس قرآن وکتابخانه داشت به همین دلیل خیلی از نوجوان ها زیر دست ایشان بودند. ساواک دنبال ایشان هم بود و حتی دو تا از دوستان صمیمی ایشان را هم گرفتند. یکی از آنها آقای «جواد موسوی» پسر آقای موسوی که یک مدت امام جمعه شهرری بودند را حبس ابد داده بودند. جواد موسوی تازه داماد بود و فکر می کنم دو ماه از ازدواجش گذشته بود. ایشان را بردند زندان و در زندان بود تا زمان انقلاب که زندانی ها را آزاد کردند او هم به خانه شان برگشت.


*فارس: اعلامیه ها چگونه به دستتان می رسید؟

حاج ابوالقاسمی:پدرم با شهید عراقی و آقای عسگر اولادی دوستی صمیمی و قدیمی داشت و خود از اعضای موتلفه بودند. نوارهای امام به دست پدرم می رسید. اعلامیه های چاپی هم که به دست حاج محمد می رسید و مخفیانه به خانه می آورد. زیرا احتمال می دادیم که ساواک از این موضوع مطلع شود و به خانه ما یورش بیاورد.
یک بار ساواک به محل ما آمد و از کاسب محل در مورد خانواده ما سوالاتی کرده بودند. او هم گفته بود که من چنین شخصی را نمی شناسیم. بعد از رفتن مامورها ایشان پسرش را به منزل ما فرستاد و پیغام داده بود که اگر حاج محمد در خانه است سریع او را خارج کنید زیرا منزلتان را شناسایی کرده اند.
مادرم هم سریع یکسری کتاب و کاغذها را جمع کرد. خانه پدری ما دو درب داشت، حاج محمد از در پشتی منزل خارج شد و به خانه خاله مادرم رفت.

*فارس: خودتان وارد این فعالیت ها شدید یا پدرتان و حاج محمد می گفتند که این کارها را انجام دهید؟

حاج ابوالقاسمی: این دو پشتوانه ما بودند و به ما اجازه دادند که وارد مبارزه شویم. حاج محمد به دلیل مختلط بودن مدارس و نداشتن حجاب دختران در مقطع راهنمایی به خواهرم که از من بزرگتر بود، اجازه نداد که وارد دوره راهنمایی شود. خواهرم تا قبل از انقلاب تنها دوره ابتدایی را گذرانده بود و بعداز انقلاب با درس خواندن در مدارس شبانه و متفرقه تحصیلاتش را به سنش رساند.
پدرم و حاج محمد ما را راهنمایی می کردند و می گفتند که حتما به طبقه بالای مسجد بروید در حالی که در طبقه پایین هم زنان بودند. می گفتند از روی نرده ها می توانید این اعلامیه ها را پخش کنید. وقتی آدم چند بار این گونه کارها را انجام بدهد و از طرفی هم در خانواده ای باشد که سابقه فعالیت انقلابی داشته باشند بزرگ شده باشد، حساب کار دستش می آید. یکی دیگر از کارهای ما خیلی برایمان اهمیت داشت شرکت در تظاهرات ها بود تا اینکه خدا را شکر انقلاب پیروز شد.

از زمانی که امام به ایران آمدند ما دیگر پدرم را ندیدیم تا بیست و پنج بهمن که یکبار به خانه آمد و شب را با ما سپری کرد. پدرم در مدرسه رفاه بود و از آن به بعد ما پدرم را با فاصله طولانی می دیدیم تا زمانی که امام به قم رفت.

*فارس: پدرتان در آن زمان چه کار می کردند؟

حاج ابوالقاسمی: شهید عراقی شناخت و اطمینان کافی در مورد پدرم داشت و به ایشان مسئولیت انباراسلحه را محول کرده بود. همچنین ایشان یکسری کارهای شخصی امام را که نیاز به یک معتمد داشت را انجام می داد.
اما متاسفانه آن زمان به دلیل ازدحام جمعیت نتوانستیم امام را ببینیم. من آن موقع کوچک و ضعیف بودم. زمانی امام را از نزدیک دیدم در جماران بود. آن موقع حاج محمد جزو پاسداران جماران بود. یک روز به مادرم گفت اگر می خواهید امام را ببینید در فلان روز به جماران بیایید. زیرا امام در آن روز دیدار عمومی دارد. ما هم رفتیم و امام را دیدیم.

*فارس: با توجه به اینکه در زمان بعد از انقلاب شما در مقطع راهنمایی تحصیل می کردید به یاد دارید که آن دوران چه اتفاقاتی در مدارس می افتاد؟

حاج ابوالقاسمی:بعداز پیروزی انقلاب مدرسه ها تا حدودی میدان مبارزه میان منافقین و بچه های مذهبی بود. یواش یواش بدگویی از آیت الله بهشتی شروع شده بود. خوشبختانه مدیر مدرسه ما که بعد از انقلاب دختر حاج آقا غیوری به عهده داشتند خیلی خوب بر فضای مدرسه نظارت داشت.
از طرف دیگر حاج محمد برای من مانند یک پدر بود. او در جامعه حضور داشت و می دانست که چه اتفاقی در مدرسه می افتد، به همین دلیل خیلی حواسش به ما بود. قبل و بعد از انقلاب هر جا که با خواهرم می خواستیم برویم، حاج محمد ما را می برد. از جمله مراسم سخنرانی یا شب های احیا.
ما هم هر اتفاقی که در مدرسه می افتاد در خانه مطرح می کردم. مثل صحبت های سیاسی یا پخش اعلامیه در مدرسه. اما چون پدرم و برادرم از شهید بهشتی و آقای رفسنجانی به نیکی صحبت می کردند، می دانستم که حرف های بچه ها دروغ است. وقتی حرف های بچه های مدرسه را در خانه می زدم برادرم مرا راهنمایی می کرد که چه حرف هایی در مدرسه بزنم و چه کار کنم.
یک بار یک سری از کتاب های مجاهدین خلق را به خانه آوردم. وقتی برادرم آن کتاب ها را دیدید، جا خورد. به من گفت که تو این کتاب ها را می خوانی؟ گفتم: نه به خانه آوردم تا به شما نشان بدهم. کتاب ها برای تبلیغات مجاهدین خلق بود.
فضا طوری شده بود که دو یا سه تا از بچه های مدرسه مان آلوده شده بودند. یکی از بچه ها مثل من جریانات مدرسه را با برادرش در میان می گذاشت. اما برادر او عضو مجاهدین خلق بود. یک شب حاج محمد گفت: شنیده ام فلانی که در موردش صحبت می کنی، ریخته اند خانه شان و خودش و برادرش را بازداشت کرده اند. نکته جالب اینکه یکی از ناظم های مدرسه، عروس این خانواده شده بود. یعنی یک خانه تیمی شده بودند. آن خانم هم ناظم و فکر می کنم معلم معارف بود. ایشان کتاب ها را می آورد و روی عقیده بچه ها کار می کرد. دخترها را هم فریب داد.

*فارس: چند ساله بودید که ازدواج کردید؟

حاج ابوالقاسمی: من خیلی زود ازدواج کردم. رسم خانواده ما به این شکل بود که دخترها و پسرها زود ازدواج می کردند. الان هم این رسم در خانواده ما پابرجاست.
من سیزده ساله بودم که ازدواج کردم. اولین رای که دادم برای ریاست جمهوری آقای خامنه ای بود که مصادف شده بود با مراسم روز «پاتختی» من .
من اواخر سال چهل و پنج متولد شدم. شش ماه شناسنامه ام از خودم بزرگتر است. دقیقا به یاد دارم که ما قباله ازدواج را چهار ماه بعداز ازدواجم گرفتیم. چون وقتی عقد کردم به سن قانونی نرسیده بودم. اما به این علت که دفتر خانه آشنا بود من را به عقد همسرم درآورد.


*فارس:قبل همسرتان خواستگار دیگری هم داشتید؟

حاج ابوالقاسمی:من یک خواهر بزرگتر داشتم که خواستگاران زیادی داشت. ولی در مورد خودم به آن صورت به یاد ندارم. چون خیلی سنم کم بود و اگر هم خواستگاری بوده، بزرگ تر های خانه مرا عددی حساب نمی کردند که بخواهند در این مورد با من صحبت کنند. اولین خواستگاری که خودم متوجه شدم و در جریان قرار گرفتم حاج کاظم بود.

*فارس: شهید رستگار با شما و خانواده تان چگونه آشنا شده بود؟

حاج ابوالقاسمی:حاج کاظم به همراه برادرم حاج محمد و شهید شیری در پادگان توحید مشغول بودند و خیلی باهم رفاقت صمیمی داشتند. از طرفی هم ما نسبت فامیلی خیلی دور هم با حاج کاظم داشتیم. ولی نه من و نه همسرم تا قبل از آن همدیگر را ندیده بودیم. حاج کاظم با زن دایی من یک فامیلی دارند. مثلا زمان عروسی یکی از خواهرهای حاج کاظم که آن موقع ما بچه بودیم، خانواده من رفته بودند و ما را هم بردند. ولی سال ها بود که با هم رفت و آمد نداشتیم.
وقتی حاج کاظم، برادرم را در سپاه دیده بود به خانواده اش گفته بود که پسر فلانی هم با من در یک پادگان است. ولی خبر نداشت که حاج محمد، خواهر هم دارد که بخواهد به خواستگاری بیاید.
حاج کاظم با ناصر شیری خیلی صمیمی بودند و به یکدیگر احترام زیادی می گذاشتند. اما فکر نمی کردند که یک روز باهم باجناق شوند. ناصر آقا از یک خانواده تبریزی بود. جالب اینکه هر کدامشان از تا حدودی با تیپ خانوادگی خود جدا بودند.
شوهر خواهر حاج کاظم، پسر دایی، زن دایی من بود. برحسب اتفاق دایی من خانه خواهر حاج کاظم میهمانی رفته بوده که خانواده همسرم هم آنجا حضور داشتند.
آنجا صحبت می شود که چرا پسر بزرگ شما زن نمی گیرد. مادر شوهرم به دایی و زن دایی ام می گوید که کاظم با بچه های دیگرم فرق می کند. برای او باید دختری بگیریم که بتواند با جبهه رفتن پسرم کنار بیاید. خلاصه صحبت به اینجا می رسد که حاج کاظم در کدام پادگان است، مادرش می گوید در پادگان توحید. زن دایی ام می گوید محمد حاج ابوالقاسمی هم در آنجاست، او دو خواهر دارد. خانواده آنها هم دخترانشان را زود شوهر می دهند. دختر بزرگشان خیلی خواستگار دارد، شما بیایید برای خواستگاری.
در همین زمان هم آقا ناصر شیری برای خواستگاری خواهرم به خانه ما آمده بود. یک هفته ای بود که آمد و شد خانواده حاج ناصر به خانه ما شروع شده بود.

*فارس: شهید شیری را چه کسی به خانواده شما معرفی کرده بود؟

حاج ابوالقاسمی: حاج ناصر از دوران نوجوانی با برادرم رفاقت داشت. ناصر در فلکه اول دولت آباد سکونت داشت. ایشان در خانه ما رفت و آمد داشت. چون من از همه کوچکتر بودم اگر کسی درب خانه را می زد، من درب را باز می کردم. به همین دلیل حاج ناصر را من بیشتر از خواهرم می شناخت.
حاج محمد یک هیئت کوچک به نام «پیروان شهدا» داشت که خیلی کوچک و نفراتش هم به اندازه دو اتاق بود. اکثر بچه های این هیئت هم شهید شدند. بیشتر شهدای خیابان شهادت عضو این هیئت بودند. همه این بچه ها از همان دوران انقلاب زیر دست حاج محمد بودند. هر چند وقت یک بار حاجی کاروان مشهد راه می انداخت و این جوانان را به مشهد می برد.
یکبار که داشتند مشهد می رفتند، قرار شد که حاج ناصر به دنبال حاج محمد بیاید و با هم به راه اهن بروند. مادرم خیلی اصرار داشت که ما هم تا راه آهن برویم. وقتی ما به راه آهن رفتیم، آنجا حاج ناصر متوجه شده بود که دختر بزرگتر از من هم در خانواده هست.
همیشه حاج محمد به حاج ناصر گیر می داد که چرا ازدواج نمی کنی؟ پس از بازگشت از مشهد حاج ناصر مادرش را به خواستگاری خواهرم فرستاد. یک هفته بود که از رفت و آمد خانواده حاج ناصر گذشته بود و جوابی هم داده نشده بود. اما معلوم بود که چشم خواهرم حاج ناصر را گرفته است.
جالب اینجا بود که خواهرم از ابتدا سفت و سخت می گفت که من زن کسی که ترک باشد نمی شم، اما اکثر موردهایی هم که می آمدند خواستگاری ترک زبان بودند. خواهرم هم به همین دلیل آنها را رد می کرد. ولی به قول خواهرم که می گفت نمی دانم که چرا اصلا لهجه مادر ناصر به چشمم نیامد. خود ناصر آقا هم لهجه نداشت ولی وقتی کسی را صدا می کرد صدایش جوری می شد که معلوم بود ترک است.

*فارس:صحبت هایی که در مورد ازدواج حاج کاظم شده بود، قبل از این قضیه بود یا بعد از آن؟

حاج ابوالقاسمی: بعداز خواستگاری حاج ناصر از خواهرم بود. زیرا دایی من از خواستگاری حاج ناصر از خواهرم هیچ خبری نداشت. وقتی دایی ام قضیه حاج کاظم را به مادرم گفت. مادرم گفت که یکی از دوستان محمد یک هفته ای است که به خواستگاری دخترم آمده، دخترم و دوست محمد همدیگر را دیده اند.
خانواده حاج کاظم این موضوع را به او نگفته بودند. خانواده حاج کاظم با اصرار دایی ام برای خواستگاری از خواهرم به خانه ما آمدند. ولی وقتی ایشان از خواستگاری حاج ناصر از خواهرم باخبر شده بود، خیلی ناراحت شده بود. چون کاظم می گفت: ناصر ارجحیت دارد و اگر آن دختر بداند که ناصر کیست اصلا مرا به خانه شان راه نمی دهد. اینقدر برای او ارزش قائل بود.
شبی که حاج کاظم و خانواده اش برای خواستگاری از خواهرم آمدند، پدرم آنجا می گوید: شخصی به نام فلانی به خواستگاری دخترم آمده است.
این صحبتی را که الان بازگو می کنم، همسرم بعدها برایم تعریف کرد که وقتی این موضوع را شنیدم انگار برق از کله ام پرید. آن موقع خواستم حرمت پدر و مادرها را نگه دارم و گرنه از خانه می زدم بیرون. جایی که جای حاج ناصر مطرح باشد جای من طرح من نیست.
بعدها کاظم به من گفت: آن شب خواستگاری وقتی خواهرت به میان جمع آمد اصلا به خودم اجازه ندادم که به او را نگاه کنم. گفتم که بگذار تصمیم گیری دختر بشود که حقش به همان ناصر است.
خواهرم هم بعدا گفت: من خیلی سفت و سخت رو گرفتم و با خودم گفتم اگر این طرف دانا باشد می فهمد که من با این ازدواج مخالفم. چون آن موقع که صحبت خواستگاری کاظم مطرح شده بود، خواهرم گفته بود که من به حرف خانواده در جمع حضور پیدا می کنم اما راضی به این وصلت نیستم. چون من که او را نمی شناسم که بخواهم تحقیق کنم و نظرم هم نیست. پس بگذارید ببینم که نظرم در مورد ناصر چه می شود.
بعداز آن کاظم خیلی از دست مادرش ناراحت شده که چرا چیزی از ماجرای خواستگاری ناصر به او نگفته است. کاظم به مادرش گفته بود: وقتی فهمیدم که فلانی خواهر حاج محمد است، خیلی دوست داشتم که وارد این خانواده شوم. چون می دانستم که برای جبهه رفتنم اینها خانواده بی دردسری هستند ولی خب ناصر ارجحیت دارد.
وقتی این مطلب را گفته بود مادر حاج کاظم به او جواب داده بود که اگر تو با این خانواده موافقی، آنها دختر دیگری هم به این سن و سال دارند. کاظم هم گفته بود، اگر این طوری که می گویید هست، من ندید قبول می کنم و می خواهم هر طور که شده این وصلت صورت بگیرد.

*فارس: حاج ناصر هم جریان خواستگاری حاج کاظم از خواهرتان را فهمیده بود؟

حاج ابوالقاسمی:بله. حاج محمد بعدها به ناصر گفته بود که کاظم هیچ اطلاعی از خواستگاری شما نداشته است. بعد هم که وصلت شد، حاج کاظم به ناصر گفته بود که اصلا به خودم اجازه ندادم که نگاهی به ایشان بیندازم، ایشان هم اینقدر کیپ رو گرفته بود که من می دانستم با این وصلت راضی نیست.
حاج ناصر هم در جواب گفته بود، نه مسئله ای نیست. ناصر گفته بود من از بچگی در این خانه رفت و آمد داشتم ولی نمی دانستم که چنین دختری در این خانه وجود دارد اما از حضور دختر کوچکتر مطلع بودم.
حاج محمد با بچه های هیئت خیلی کوه و اردو می رفت. آن زمان که جوانان به دنبال هیپی بازی بودند، محمد شب های جمعه با دوستانش به کوه می رفتند و شب را در آنجا می ماندند و دعای کمیل می خواندند، صبح هم بعداز خواندن دعای ندبه به پایین کوه برمی گشتند. یا اینکه به امامزاده داوود می رفتند.
حاج محمد یک تشک ابری و یک پتو داشت که هر موقع می خواست کوه برود با خود می برد. یک روز محمد همه وسایلش را آماده کرد و به من گفت: شخصی به نام ناصر شیری می آید و می گوید وسایل حاجی را بدهید. شما این وسایل را به او بدهید.
این جریان برای خیلی قبل تر از مراسم خواستگاری است. من آن موقع هشت یا نه ساله بودم. ناصر به در منزل ما آمد و من رفتم جلوی درب تا گفت من ناصر شیر هستم، گفتم می دونم می دونم الان وسایل را می آورم.
به دلیل رفت و امدهای دوستان برادرم به منزل ما و به خاطر سن کم من اکثر آنها را از نظر چهره و رفتار می شناختم. بیشتر خواستگارهایی که برای خواهرم می آمدند از دوستان برادرم بودند. خواهرم به من می گفت مثلا فلان شخص چه جوری است. بعضی اوقات من می گفتم فلان کس را قبول نکن خیلی قدش کوتاه است. یا مثلا فلانی این طوری یا آن طوری است. وقتی خواهرم از من در مورد ناصر پرسید، من گفتم که خیلی خوب، خوش قیافه و قد بلند است.
یادم هست برادرم تازه ازدواج کرده بود که یکی از فامیل های زن برادرم که منزلشان در دولت آباد بود ما را به خانه شان دعوت کرده بود. موقع برگشت به خانه خودمان، من با مادر، زن برادرهایم و خواهرم پیاده می آمدیم. در راه بودیم که دیدم حاج ناصر در میدان شهید بروجردی از ماشین پیاده شد و از حاشیه میدان به سمت منزلشان می رفت. آن موقع ناصر به خواستگاری خواهرم نیامده بود. آن زمان آقای فومنی که بعدا نماینده مجلس شد، به خواستگاری خواهرم آمد که خواهرم ایشان را رد کرد. یواشکی به خواهرم گفتم: ببین این کسی که از ماشین پیاده شد و به ان طرف می رود ناصر شیری است. خواهرم با ناراحتی و خیلی لحن بد جواب داد: خوب حالا چه کار کنم.
به همین دلیل اصلا به ناصر نگاه نکرد. من بیشتر از خواهرم شلوغ تر بودم و کلا دختری فعالی بودم. من خیلی نارحت شدم از این جواب و با تهدید گفتم: از این به بعد بگو که فلانی کیه، اگر من به تو گفتم. خیلی به غیرتم برخورده بود.
وقتی ناصر به خواستگاری خواهرم آمد به او گفتم: می خواهی بدانی که ناصرشیری کیست؟ خواهرم هم با کنجکاوی خیلی زیاد گفت: آره، چه شکلیه؟ من هم با خنده و با لحن خیلی شیطنت آمیزی جواب دادم: اون روز که داشتیم از میهمانی می آمدیم بهت گفتم که این آقا، ناصر شیری است و تو جواب دادی می خوام چه کار نگاهش کنم. می خواستی همان موقع نگاه کنی تا بدانی که ناصر شیری کیست.

بعد از خواستگاری حاج ناصر از خواهرم هم یکبار که از مسجد برمی گشتیم، دیدم که ناصر از دور به سمت ما می آید. چندبار به خودم گفتم که به خواهرم بگویم این ناصر است ولی باز گفتم ولش کن، چرا آن موقع با من این طوری رفتار کرد. من و خواهرم داخل مسجد شدیم و در حال رفتن به خانه مرادی بودیم - شهید رضا مرادی با حاج محمد دوست بود- دیدم که ناصر آستین هایش را بالا زده و در حال وضو گرفتن است. مرادی ها بالای مسجد می نشستند چون پدرشان خادم مسجد بود. در پله ها که بودیم می خواستیم به دنبال خواهر رضا برویم تا برای نماز به مسجد برویم، به خواهرم گفتم: آن مرد که داشت وضو می گرفت را دیدی؟ خواهرم گفت: نه. گفتم: او ناصر شیری بود. خواهرم گفت: چرا همان جا به من نگفتی؟ گفتم: بگویم و تو دوباره بگویی چه کار کنم. خواهرم به خواهر رضا جریان را گفت که ناصر شیری به خواستگاری اش آمده. خواهر رضا هم خیلی از ناصر تعریف کرد. خواهرم گفت: این -یعنی من- ناصر را دیده و به من نگفته. خواهر رضا گفت: زود باش برویم تا ناصر را ببینیم، نمی خواهد مسجد برویم و نماز بخوانیم. وقتی ما رسیدیم، دیدیم که ناصر در حال وارد شدن به مسجد است و خواهرم توانست ناصر را ببیند.
حاج محمد خیلی روی ناصر تاکید داشت. به خواهرم نمی گفت که حتما باید با او ازدواج کنی. اما خیلی از او پیش خواهرم تعریف می کرد. حاج محمد می گفت: به گویش و زبانش کاری نداشته باش، مهم خودش است. خودش یک چیز دیگری است. یک پادگان چشمشان به ناصر است. به همین دلیل خواهرم خیلی به تکاپو افتاده بود که ببیند ناصر کیست و خودش تحقیق کند. از دوستان مخصوصا خانواده رضا که ناصر را می شناختند در موردش سوال می کرد.

ادامه دارد . . . .
 
 شهیدرستگار به‎روایت همسرش/ قسمت دوم
حاج کاظم تنها دو ماه از سال را به منزل می‌آمد

خبرگزاری فارس: خانم حاج ابوالقاسمی گفت: یکی از کارهایی که من می‌کردم، تقویم‏نویسی بود. حساب و کتاب کردم که چه مدت زمانی با کاظم در کنار هم بودیم. طی یک سال حتی اگر شبهایی را که کاظم فقط سه ساعت در خانه بوده، یک روز کامل حساب می‌کردم، روی هم دو ماه پیش هم بودیم. ما در عرض یک سال فقط دو ماه با هم بودیم.


به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، قسمت ابتدایی این گفت‎وگوی مفصل با سرکار خانم «حاج ابوالقاسمی» همسر سردار شهید حاج «کاظم رستگار» را منتشر کردیم. آشنایی با خانواده و همچنین نحوه آشنایی با حاج کاظم رستگار جزو موارد زیبای قسمت اول گفت‎وگو بود. در این قسمت نیز نکات زیبا و شیرینی وجود دارد که دوستان را به مطالعه آن توصیه می‎نماییم:


*فارس: دومین باری که حاج کاظم برای خواستگاری، این مرتبه برای شما به منزلتان آمدند چه زمانی بود؟

حاج ابوالقاسمی:همه این جریانات در عرض یک هفته اتفاق افتاد. وقتی خانواده حاج کاظم فهمیدند که او به وصلت با خانواده حاج ابوالقاسمی راضی است، سریع به خواستگاری من آمدند.
ولی باز انگاره مادر شوهرم به حاج کاظم گفته بوده که صبر کنیم تا ببینیم جواب دختر بزرگتر این خانواده چیست؟ در همین رفت و آمدها مادرم به مادر حاج کاظم گفته بود دخترم از هرکس که خوشش نیاید سریع می گوید ولی در مورد ناصر تعلل می کند.
به همین دلیل مادر حاج کاظم این مرتبه در مورد من با مادرم صحبت می کند و مسئله خواستگاری از من را عنوان می کند. مادرم در جواب می گوید اکرم هنوز بچه است و از در و دیوار بالا می رود. از مدرسه که برمی گردد با سرو صدا وارد خانه می شود. مادر شوهرم گفته بود مگر خود شما چند ساله بودید که ازدواج کردید؟ و... رفت و آمد به خانه ما زیاد شد و بالاخره به هر نحوی بوده مادرم را راضی می کند.

*فارس: شما متوجه شدید که به خواستگاری تان آمده اند؟

حاج ابوالقاسمی: وقتی برای خواستگاری من آمدند متوجه نشدم. فکر کردم دوباره برای خواستگاری از خواهرم آمده اند. اتفاقا یک روز که از مدرسه آمدم و وارد خانه شدم، شروع کردم با سرو صدای بلند شوخی کردن و فریاد زدن. مادرم از اتاق سرش را بیرون کرد و گفت: مادر آقا کاظم اینجاست. من هم با بی اهمیتی به اتاق دیگری رفتم. بعدا فهمیدم که آمده بودند تا مرا به چشم خریدار ببینند.
همسران حاج محمد و حاج جواد(برادرانم) که سن و سال کمی داشتند، آنها هم نشسته بودند. از اتاق بیرون آمدم و به مادرم گفتم: گرسنه ام. مادر گفت: هر چه می خواهی از یخچال بردار و بخور. من هم نان و پنیر آوردم جلوی میهمان و می خواستم برای خودم چای بریزم که مادرم گفت: تخم مرغ هست سرخ کن و بخور. گفتم: نمی خواهم. مادرم گفت: در سماور را باز کن ببین آب دارد. گفتم: آب داره چون بخارش دستم را سوزاند. مادرم گفت: زیرش رو فوت کن تا خاموش بشه. گفتم: من فوت ندارم. می خواستم از زیر کار در برم.
دیدم مادرم خندید و به مادر حاج کاظم گفت: حالا دیدید وقتی من به شما می گویم این هنوز بچه است قبول نمی کنید. من در حال خودم بودم، تنها ناراحت شدم که چرا مادرم شکایت مرا پیش میهمان می کند.
بعداز آن دیدم که قرار می گذارند و میهمانمان می گوید ما پسران را می آوریم. یه بوی هایی از قضیه بردم. یکی دو روز بعد من کاری انجام دادم که زن دایی ام متوجه شد و گفت: تو دیگه داری خانم می شی نباید این کار را انجام دهی. آنها که آن روز آمده بودند را دیدی، می خواهند تو را برای پسرشان خواستگاری کنند. من هم کلی به این حرف او خندیدم و مسخره کردم. البته جا هم خوردم.

*فارس: وقتی متوجه شدید برای خواستگاری شما می آیند مخالفت نکردید؟

حاج ابوالقاسمی: نه. چون برای ما جا افتاده بود که اختیار ما دست پدر و مادر است. من هم به خودم می گفتم خب پدرم به آنها اجازه داده که بیایند.
جواب منفی زمانی می گفتیم که طرف را ببینیم و خوشمان نیاید، تازه با دلیل هم داشته باشیم. از طرفی هم من چون ذاتا برادرم را مثل پدر دوست داشتم و هنوز هم تمام کابوس من مرگ حاج محمد است. یک علاقه و نزدیکی خاصی بین ما برقرار است. چون حاج محمد پاسدار بود، خیلی دوست داشتم و قبول داشتم که زن سپاهی شوم. بر این باور بودم که همه سپاهی ها مثل حاج محمد هستند. اگر برادرم هم چیزی می گفت برای من حرف، حرف او بود. همچنین روحیه نظامی را دوست داشتم. به همین دلیل حاج محمد می گفت: اگر تو پسر بودی یا به دنبال کارهای فرهنگی می رفتی یا نظامی می شدی.

*فارس: شما قبل از خواستگاری، حاج کاظم را دیده بودید؟

حاج ابوالقاسمی: نه. روزی که کاظم می خواست به خواستگاری خواهرم بیاید، بعداز ظهرش دایی ام به من منزل ما آمد و مرا به خانه خودشان برد تا از بچه هایش نگه داری کنم تا او همسرش بتوانند شب به خانه ما بیایند. خانواده حاج کاظم که به خانه دایی ام آمدند تا با آنها به منزل ما بروند، من به دلیل تربیت خانوادگی ام به خودم اجازه ندادم که به بیرون سرک بکشم و داماد را ببینم. اما وقتی از پله ها رد می شدند حاج کاظم روی شیشه افتاده بود. من قد و قواره و هیکل او را دیدم ولی چهره اش را مشخص نبود. مادر کاظم هم به بهانه بچه های دایی ام به اتاق آمد تا مرا ببیند. شاید هم فکر می کرد که اگر بزرگتره گفت نه کوچکتره را در ذهن مان داشته باشیم. دوباره که به منزل ما آمدند به این نیت بود که من و حاج کاظم یکدیگر را ببینیم و فکرهایمان را بکنیم. چون خانواده ها همدیگر را برای مرتبه اول دیده بودند و همدیگر را پسندیده بودند.

*فارس: اولین بار که حاج کاظم را دیدیدچه برداشتی داشتید؟

حاج ابوالقاسمی: من همه چیز را با برادر خودم مقایسه می کردم و واقعا همان موقع که کاظم را دیدم مهرش به دلم نشست. من نسبت به سن و سالم عاقل هم بودم. عاقل تر از سنم بودم اما شلوغی ام را هم داشتم. مثلا وقتی کسی به خواستگاری خواهرم می آمد به خواهرم مشاوره می دادم و می گفتم: فلانی را قبول نکن چون مثل مردها نیست. بلد نبودم بگویم آن شخص جَذَبِه مردانگی ندارد. یا اگر خواستگاری قدش کوتاه بود می گفتم: قبول نکن چون نصف توست. اگر باهم در خیابان راه بروید مردم فکر می کنند پسر توست.

*فارس: حاج کاظم چند ساله بودند که به خواستگاری شما آمدند؟

حاج ابوالقاسمی: فکر می کنم بیست و یک ساله بود. چون سه بعد از ازدواجمان که شهید شد بیست و چهار سال داشت. وقتی من کاظم را دیدم چهره اش خیلی با جذبه و انگار یک مرد جا افتاده بود.

*فارس: با یکدیگر صحبت هم کردید؟

حاج ابوالقاسمی: بله آن موقع مثل حالا دختر و پسر تنها با یکدیگر صحبت نمی کردند. یکی از طرف دختر و یکی هم از طرف پسر باید ناظر می بود. خواهر کاظم و زن دایی من ناظران ما بودند. خواهرم در عالم خودش بود و نمی کشید که بخواهد کنار من بنشیند.
قبل از وارد شدن به اتاق زن دایی ام به من گفت راحت باش چون دو روز دیگر پشیمان نشوی. راحت او را ببین و صحبت کن. بعدا نگویی یک جلسه دیگر باید او را ببینم. چون می دانی که چقدر پدرت و خانواده ات حساس هستند و می گویند همان بار اول هم باید می دیدی و هم صحبت می کردی.
ما هم شروع کردیم به صحبت کردن. کاظم گفت: کارم را که می دانی با برادرت در یک پادگان هستیم. شغل خاصی دیگری هم ندارم. اصلا نمی توانم به مستاجری بروم. شاید برای شما مهم باشد که در اشرف آباد [روستای محل زندگی خانواده حاج کاظم در نزدیکی شهرری که در حال حاضر به انم اسلام آباد است] زندگی نکنیم چون روستا است. اما موقعیت من طوری است که باید با خانواده ام زندگی مان را شروع کنیم. چون از نظر اقتصادی نمی توانم کرایه خانه بدهم. از طرفی هم شما اکثر مواقع باید تنها باشید. کار من هم می دانید پاسداری است و احتمال مجروحیت و شهید شدنم زیاد است. نهایت سلامتی ام هم جانبازی است.
نوبت من شد و صحبت هایم را کردم، کاظم خیلی تعجب کرد. من گفتم: اگر یک کارگر در کارخانه کار می کند وظیفه اش را می داند. شب کاری دارد و روز کارش سنگین است. وقتی من شما را قبول می کنم و ازدواج ما سربگیرد، می دانم که این روزها برایم پیش می آید.

*فارس: واقعا می دانستید؟

حاج ابوالقاسمی: بله. وقتی آدم در خانواده‌ای بزرگ شده باشد که خودش و فامیل‌هایش یکی در میان سپاهی هستند، از این اتفاق‌ها و خطرها مطلع است.
یادم می آید زمان پیروزی انقلاب محمد با مردم رفته بودند یکی از کلانترهای محله دولت آباد[یکی از محله های شهرری است] را بگیرند که او مجروح می‌شود. وقتی آمد خانه دیدیم یک تکه از دستش کنده شده و او همین طور آن را در دستش گرفته بود و یواشکی رفت حمام تا مادرم او را نبیند چون حاج محمد از اول هم نور چشمی ما بود و هست.
ولی مادرم فهمید و به ایشان گفت: بیا ببینم چه شده، به محض اینکه محمد را آن طوری دید زد توی سرش. مادرم زخم را بست. از شدت خونریزی رنگ محمدشده بود مثل زردچوبه ولی با آن حالش دوباره رفت. این خاطره را برایتان تعریف کردم تا بگویم ما از نزدیک با این مسائل آشنا بودیم.
زمانی که می‌خواستم ازدواج کنم «پی تمام» این‌ها را به تنم مالیده بودم. تمام چیزهایی که کاظم می‌گفت برایم جا افتاده بود. به ایشان گفتم چه در روستا زندگی کنیم چه در شهر، برایم فرقی نمی‌کند ولی کاظم گفت: "در روستا زندگی کردن متفاوت است، تابعی؟ " گفتم: تابعم! خودش هم باورش نمی‌شد که من این حرف‌ها را زدم.
چون قبلا پدرم به او گفته بود دخترم سنش کم است و باید او را به اخلاق خودت بزرگ کنی، اکرم خیلی شیطان است. مثلا وقتی می‌خواهد برود پشت بام، به جای پله از پنجره بالا می‌رود. یا موقعی که می‌خواهد از درخت، میوه بچیند چهار پایه نمی‌گذارد، از درخت بالا می‌رود.یک سری هم حاج محمد راجع به شیطنت‌های من با او گفته بود. در آن جلسه هم که این حرف‌ها را زدم کاظم به حرف‌هایی که شنیده بود، شک کرد.

*فارس: در مراسم خواستگاری هم از این شیطنت‌ها انجام دادید؟

حاج ابوالقاسمی: تقریبا. با آن سن کمی که داشتم هرچه به من گفتند چای برای میهمان ها ببر، گفتم: نمی برم! شماها بدون اینکه از قبل به من حرفی بزنید یکدفعه می‌گید پسره اومده و می‌خواد تو رو ببینه؟! من نمی‌خوام! مادرم گفت: خدا مرگم بده. زن دایی‌ام هم که حال من را می‌دید،‌ گفت: اشکالی نداره، چرا اذیتش می کنید؟ این ها که غریبه نیستند. من چای می بردم، ولی باز من را در عمل انجام شده قرار دادند و وقتی بعد از صحبت وارد اتاقی شدیم که همه نشسته بودند، سینی بستنی را به من دادند تا آن را تعارف کنم.

*فارس: در صحبت‌هایتان موضوعی بود که شهید رستگار بیشتر روی آن تاکید کنند؟

حاج ابوالقاسمی: بله. تنها نکته مهم برای کاظم نحوه زندگی کردن در روستا بود. به من می‌گفت: روستا محیط خیلی کوچکی است و بعضی اوقات آدم در خانه خودش نشسته اما حرفش نقل خانه‌های بقیه می‌شود. مثلا به من سفارش می‌کرد که نمی‌توانم به شما بگویم که مسجد نرو ولی سعی کن خودت میلی برای بیرون رفتن نداشته باشی. می‌گفت: هر جا لازم بود خودم می‌برمت. مخصوصا در نبود خودش اصلا دوست نداشت از خانه بیرون بروم، البته من هم جایی نمی‌رفتم.
رفتارم بعد از ازدواج طوری شده بود که همه می‌گفتند: اکرم با این قدر شلوغی‌اش اگر کاظم بگوید از روی یک کاشی تکان نخور، تکان نمی‌خورد. واقعا هم این طور بودم.

*فارس: شما با سن کم و شیطنت زیاد چطور این قدر به حرف همسرتان گوش می‌کردید؟

حاج ابوالقاسمی: یکی از دلایل مهم این رفتارهای من به دلیل تاثیر گرفتن از مادرم بود. ایشان هم خیلی از پدرم تبعیت می‌کرد، دلیل دیگر شاید به خاطر وابستگی‌ای بود که نسبت به کاظم پیدا کرده بودم. وقتی شهید رستگار به من می‌گفت: فلان جا نرو، نمی رفتم. اما در عوض وقتی که برمی‌گشت تمام نرفتن‌های من را جبران می کرد. علاقه ما به هم باعث حسادت خیلی‌ها می‌شد.
کاظم خیلی به من توجه می‌کرد، حتی موقعی که می‌خواستم شب ها برای دستشویی بروم داخل حیاط اصلا به او نمی‌گفتم که دنبالم بیاید تا نترسم ولی خودش آن قدر حواسش جمع بود که حتی اگر در حال صحبت کردن بود با عذر خواهی حرفش را قطع می‌کرد و می‌آمد دنبال من تا از تاریکی نترسم.

*فارس: مهری تان چقدر بود؟

حاج ابوالقاسمی: پنجاه سکه. البته خانواده کاظم اول موافق نبودند و نامه رد و بدل می‌کردند که مهریه کمتر شود، خیلی هم تلاش کردند که مهر را کم کنند اما پدرم به کاظم گفت: نه. کسی نمی‌خواهد از تو این مهر را بگیرد ولی این یک اطمینان خاطر برای دختر من است. آنها هر چیز دیگر می‌گفتند، پدرم زیرش می‌نوشت به اضافه پنجاه سکه.
به فاصله یک هفته شیرینی خوران من و خواهرم برگزار شد. در شیرینی خوران خواهرم مادر شوهرم همه را برای هفته بعد که مراسم ما بود دعوت کرد.
آن دوران صیغه و محرم کردن هم خیلی مرسوم نبود ولی بعضی‌ها صیغه می‌کردند. پدرم می‌گفت: "من از صیغه نفرت دارم، یا عقد کنند و یا هیچ. من عروس‌هایم را هم صیغه نکردم و نمی‌خواهم دخترانم را هم صیغه کنم. " دقیقا شیرینی خوران ما مصادف شد با هفتم تیر و شهادت شهید بهشتی و یارانش. کاظم هم قرار بود هشتم برود منطقه.


*فارس: چند وقت بعد از شیرینی خوران، مراسم عروسی برگزار شد؟

حاج ابوالقاسمی: سه ماه بعد عروسی کردیم. کاظم از هشتم تیر رفت و اوایل شهریور آمد. خانواده شوهرم هم آمدند برای صحبت مراسم عروسی.
قرار بود اول مراسم خواهرم برگزار شود. اما اعظم، استرس خاصی پیدا کرده بود چون شهید "ناصر شیری " تیپ فامیلی خاصی از نظر حجاب داشت و خواهرم هم خیلی روی این مسائل حساس بود. کاظم و ناصر از هر لحاظ در خانواده شان تک بودند. از لحاظ حجاب و رفتار کلا در همه چیز.
خواهرم با دیدن بعضی ار رفتارها تاثیر خیلی بدی رویش گذاشته بود. بعضی از دخترهای فامیل شوهرش بی حجاب بودند. خواهرم می‌گفت: این‌ها با هم فامیل هستند، بعداز ازدواج نمی‌توانم رفت و آمدشان را تحمل کنم، طاقت نمی‌آورم که چنین تیپ هایی سر سفره ما بنشینند. می‌گفت: من زحمت بکشم برای یه همچین تیپ هایی؟!
حاج محمد هم برای اینکه اعظم را آرام کند، می‌گفت: ناصر درحد صله ارحام با این‌ها رفت و آمد می کند. من ناصر را می شناسم از کودکی با هم بزرگ شدیم. خواهرم می‌ترسید و نمی‌توانست با این مسئله کنار بیاید. می‌گفت: دو روز دیگه همه می روند کنار و من با این‌ها تنها می‌مانم.


*فارس: از برگزاری مراسم ازدواجتان بگویید.

حاج ابوالقاسمی: سر مسائلی که گفتم، خواهرم خیلی مریض شد. افت فشار شدید پیدا کرد. به همین دلیل عروسی ما جلو افتاد.قرار بود هشتم شهریور مراسم عقدمان باشد. ما تمام مقدمات کار را چیدیم. حتی اتاق عقد را هم چیدیم. پدرم خودش را موظف می‌دانست که همه چیز کاملا سنتی برگزار شود. چون آن زمان می‌گفتند در مسجد عقد کنید و فلان جا خطبه بخوانید و... اما پدرم می‌گفت: تمام این‌هایی که این حرف‌ها را می‌زنند «جدید الاسلام» هستند، هر چیز به جای خودش. حتما باید مراسم عقد گرفته شود. ایشان می‌گفت: نمی‌خواهیم مراسم در باغ باشد ولی باید در خانه مفصل گرفته شود.
حاج محمد با پدرم راجع به این موضوع خیلی بحث می‌کرد. برادرم در زمان عروسیش به پدرم می‌گفت عروسی نگیرد و به مشهدبروند. اما پدرم می‌گفت باید عروسی بگیری و به میهمان‌ها سور بدهی. بعد از آن زنت را بردار و هر جا که خواستی برو. هفته که هفت روز تو ده روزش را برو مشهد. اگر من گفتم چرا؟ دیگر به من ربطی ندارد. ولی این کار وظیفه و به گردن من است و باید انجام شود. برادرم می‌گفت: در این بحبوحه جنگ نیاز به چنین کاری نیست. اما باز پدرم می‌‌گفت: جنگ جای خودش. دو روز دیگر می‌خواهی این دختر را تنها بگذاری و بری جبهه، بگذار حداقل دلش به عروسی اش خوش باشد.
تمام مقدمات مراسم عقدمان آماده بود که خبر شهادت آقای رجایی رسید. به خاطر شهادت ایشان مراسم ما بهم خورد و تا چهل روز صبر کردیم و بعد به هم محرم شدیم.
به فاصله یک هفته مراسم عقد و عروسی برگزار شد. مثلا در این جمعه عقد کردیم، جمعه بعد مرا به خانه داماد بردند. در این فاصله هم اصلا همدیگر را ندیدیم. نهم مهر عروسی کردیم.

*فارس: مراسم عروسی کجا برگزار شد؟

حاج ابوالقاسمی: در منزل خواهر شوهرم. خانه ایشان در افسریه بود. یک خانه دو طبقه داشت و همه میهمانان تو هم تو هم نشسته بودند. یک طبقه مردانه و طبقه دیگر زنانه بود. یادمه شام هم کباب دادیم که هزینه آن را یکی از فامیل‌های نزدیک کاظم به عنوان هدیه عروسی پرداخت کرد.

*فارس: با حاج کاظم خرید عروسی هم رفتید؟

حاج ابوالقاسمی: خرید عروسی رفتیم ولی حاج کاظم خودش نیامد. شهید رستگار خیلی مقید بود که رسم و رسومات همه برگزار شود. عاشق دکور و چیزهای تزئینی بود. در انتخاب لباس خیلی سلیقه به خرج می‌داد. الان دقیقا دخترم هم مثل پدرش است. اگر کسی بخواهد به خانه دخترم برود اینقدر سلیقه به خرج می‌دهد که کسی دلش نمی‌آید میوه بخورد. زیرا همه می‌گویند خیلی زحمت کشیده، حیف است که تزئینش خراب شود.

*فارس: توجه حاج کاظم به مجسمه و وسائل تزئینی چقدر بود؟

حاج ابوالقاسمی: مجسمه دوست نداشت اما اگر می‌خواست یک دست لیوان بخرد، می‌گشت قشنگ‌ترین لیوان را پیدا می‌کرد. آن زمان گیره طلایی مخوص استکان و سینی‌هایی که جای لیوان داشت تازه به بازار آمده بود، نمی‌دانید کاظم چقدر مشتاق بود که از آن‌ها بخرد. از جلوی مغازه که رد می‌شدیم به من می‌گفت: صبر کن تا پول دستم بیاید، دو سه دست از اینها برایت می‌خرم. همیشه می‌گفت: چه چیز بهتر از اینکه وقتی بچه‌های سپاهی به منزل ما می‌آیند با این‌ها از بچه‌ها پذیرایی کنیم. مثلا سفره که می‌انداختیم، لذت می‌برد از اینکه چیزی که درون سفره گذاشته می‌شود شیک و با سلیقه باشد.
بعضی‌ها فکر می‌کردند این طور آدم‌هایی مثل کاظم نباید از این وسائل استفاده کنند. مثلا یه بنده خدایی به خانه ما آمد که دختر هم بود، تا تختخواب ما را دید با تعجب پرسید: کاظم آقا روی تخت می‌خوابد؟! گفتم: آره، پس چه کار می‌کند. گفت: یعنی نمی‌گوید نمی‌خوابم؟ آخه می‌گویند که سپاهی‌ها به دنبال رفاه دنیایی نیستند. من گفتم: چه کسی گفته که سپاهی همیشه باید با ذلت و بیچارگی زندگی کند؟ به او گفتم کاظم اگر جایش باشد روی یک تکه سنگ هم می‌خوابد. تازه اگر روی آن تکه سنگ آرامش داشته باشد، خودش نمی‌خوابد جایش را به یک بسیجی می‌دهد که او بخوابد. ولی اینجا هم که در خانه است نهایت استفاده از وسایل دنیایی را می‌برد. برای چه بگوید نه؟ آن دختر قیافه اش را کج و کوله کرد و رفت.

*فارس: حاج کاظم برای مراسم عروسی کت و شلوار خرید؟

*حاج ابوالقاسمی: مادرم برای کاظم کت، شلوار و پیراهن داده بود خیاط بدوزد. برای مراسم، کاظم شلوار و پیراهنش را پوشید. کت را هم به دلیل گرمی هوا نپوشید.
به کاظم گفتم: فکر می‌کردم شما هم با لباس سپاه در مجلس می‌آیید. کاظم گفت: اینقدر لباس سپاه مقدس است که نباید آنرا در این بازی‌ها قرار داد. واقعا هم همین طور بود. هیچ وقت با لباس سپاه به منزل نمی‌آمد. فقط در محل کار می‌پوشید. کاظم واقعا پادگان را بهشت می‌دانست. همه چیز کاظم سر جای خودش بود. محبتش، زن دوستی‌اش و ... همه در جای خودش بود.

*فارس: بعضی ها می‌گویند که رزمنده‌ها نمی‌فهمیدند که خانواده یعنی چه؟ یا مثلا بلد نبودند به همسرشان حرف‌های عاشقانه بزنند، شما این موضوع قبول دارید؟

حاج ابوالقاسمی: اتفاقا من می‌خواهم در این مورد صحبت کنم. وقتی ما رفته بودیم خرید عروسی خانواده شهید رستگار یکی از وسایل را برای من نخریدند و ‌گفتند کاظم سپاهی است اگر بفهمد شما این را خریدی ناراحت می‌شود. من هم برای خرید آن اصراری نکردم. چند روز گذشت کاظم سراغ همان وسیله را از من گرفت. وقتی که من گفتم این طوری شد، خندید و گفت: ای بابا اینها چه جوری در مورد من فکر می‌کنند و من در چه عالمی هستم. به هفته نکشید که دیدم آن وسیله را خریده . چیزی که کاظم گرفته بود گران‌تر، شیک‌تر و سنگین‌تر از همانی بود که روز خرید دیده بودیم. ده پانزده روز بعد از عروسی‌مان کاظم به جبهه رفت. خواهرش آمده منزل ما و گفت: اگر آن چیز را که خودم به دست کاظم نمی‌دیدم باور نمی‌کردم که خودش خریده است!

*فارس: با این همه وابستگی که به هم داشتید در نبود شهید رستگار چه می‌کردید؟

حاج ابوالقاسمی: در دوری کاظم فشار خیلی سنگینی روی من بود. خودم فکر می‌کنم شاید اگر آن روحیه شیطنت را نداشتم نمی‌توانستم این فشارها را تحمل کنم. اما یکبار نتوانستم دوام بیاورم و شدید مریض شدم. همین باعث شد تا دفعه بعد که شهید رستگار آمد مرخصی موقع رفتن من را هم با خود به منطقه جنگی برد.

*فارس: با موشکباران‌های آن موقع مناطق جنگی، زندگی در آنجا مشکلی را برایتان پیش نیاورد؟

حاج ابوالقاسمی: یکبار در عرض چند ثانیه 9 تا موشک زدند. همان سبب شد که سقف خانه ما به اندازه سه-چهار سانتیمتر به شکل ضربدر باز شد. آقای "محسن اصفهانی " که از دوستان شهید رستگار بود آمد و من را به زور از خانه خارج کرد. من می‌گفتم: نمی‌آیم، اگر کاظم بفهمد حمله شده سریع میاد خانه، نمی‌خواهم وقتی می‌آید من در خانه نباشم. به این دلیل که آقای اصفهانی خیلی شبیه برادرم حاج محمد بود برای من بسیار قابل احترام بودند. اما در مقابل اصرارهای ایشان امتناع می‌کردم که ایشان به من توپید و گفت: با حاج کاظم هماهنگ است. آن موقع چهار ماهه دخترم محدثه را باردار بودم. قبل از آن یک بچه در اسلام آباد غرب سقط کرده بودم و دکتر گفته بود این دفعه باید استراحت مطلق باشم، به همین دلیل کاظم به آقای اصفهانی سفارش کرده بود که اگر بمباران کردند حواسش به خانه ما هم باشد.
به خاطر مشکلی که داشتم چهار ماه تهران نیامدم و هیچ کس را ندیده بودم اما آنقدر عاشق کاظم بودم که برایم سخت نبود. اصلا فکر نمی کردم بتوانم بعد از کاظم این قدر طاقت بیاورم.


*فارس: شهید رستگار از اتفاقاتی که در پادگان رخ می‌داد برای شما تعریف می کرد؟

حاج ابوالقاسمی: اتفاقات خاطرات جالب و سازنده را تعریف می‌کرد ولی حرفی از مشکلاتش نمی‌زد. آن را هم به این دلیل نمی‌گفت که فکر نکنم کار خاصی انجام می‌دهد.
بیشتر فامیل‌هایمان در جبهه بودند. به غیر از برادرم و شوهر خواهرم که از نزدیکان ما بودند، دوستانی که رفت و آمد زیاد با هم داشتیم هم در پادگان کاظم بودند. آنها برای پدرم تعریف می‌کردند و به گوش ما هم می‌رسید و می فهمیدیم که کاظم در پادگان سمت خاصی دارد.

*فارس: اگر در فامیل یا آشنا‌های نزدیک مشکلی می‌دید، برخورد می‌کرد یا رد می‌شد؟

حاج ابوالقاسمی: برخورد قاطع می‌کرد. بعد از شهادت کاظم به علت مشکلاتی که پیش آمده بود، بنیاد شهید می‌رفتیم. آنجا یکی از کارمندان بنیاد شهید بهم گفت: کاظم ضد ولایت فقیه بوده. من گفتم: شما اصلا معنی ولایت فقیه را می‌فهمید که چنین حرفی می‌زنید؟! آن موقع که امام گفت: هر کس که منافق در فامیل‌شان است، عذر شرعی دارد. یکی از اقوام نزدیک کاظم منافق بود و شهید رستگار خودش او را دستگیر کرد و تحویل مسئولین داد وجالب اینکه آن طرف هم اعدام شد. که سر همین قضیه اقوام با من مشکل پیدا کردند چه برسد به کاظم. شب که می‌خوابیدیم، ساعت دو سه نیمه شب که می‌شد منافقین به پنجره بالای سرمان سنگ می‌زدند.
شهید رستگار در مورد انقلاب با کسی شوخی نداشت. یکدفعه هم فهمید فرمانده پادگان مشکل دارد، پیگیری کرد و دید اسلحه‌ها کم می‌شود. کاظم شبانه روز او را می‌پایید تا فهمید طرف عضو «چریک فداییان خلق» است و اسلحه‌ها را برای آنها می‌برد. بالاخره توانست آن فرد را رسوا کند.

*فارس: زندگی مشترک‌تان با حاج کاظم چند سال طول کشید؟

حاج ابوالقاسمی: از مهر سال 1360 تا 25 اسفند 1363 که حدود سه سال طول کشید. البته اگر دقیق‌تر بگویم، یکی از کارهایی که من آن روزها می‌کردم تقویم نویسی بود. کوچکترین کار یا هیجانی را که داشتم در یک دفتر می‌نوشتم. تمام رفت و آمدها و ساعت ورود و خروج کاظم را به خانه می‌نوشتم. یا چند روزی که بود کجا رفتیم چه کار کردیم. سالگرد اولین ازدواجمان کاظم با حاج احمد متوسلیان چهار ماه لبنان بود.
بعداز فتح خرمشهر که به تهران آمدند برادرم جواد در گردان کاظم بود که جانباز شد. کاظم او را تا یک ماه بعد ندیده بود. فقط شنیده بود تیر به سر جواد اصابت کرده و به تهران منتقل شده است.
عصب چشم جواد قطع شد و نابینا شده بود. کاظم یک ماه بعد با ناصر آمد تهران و تازه فهمید که جواد جانباز شده. کاظم در تهران ده روز ماند و بعداز آن به لبنان رفت.
وقتی کاظم از خرمشهر بازگشت اوایل شهریور بود. حساب و کتاب کردم که چه مدت زمانی با کاظم در کنار هم بودیم. فهمیدم در عرض یکسال حتی اگر شب هایی که کاظم فقط سه ساعت در خانه بوده را یک روز کامل حساب می‌کردم، روی هم دو ماه پیش هم بودیم. ما در عرض یکسال فقط دو ماه باهم بودیم.
من این موضوع را با خنده به کاظم می‌گفتم نه با بغض و ناراحتی. چون اصلا دلم نمی‌آمد که این طور با کاظم رفتار کنم. حتی زمانی که او به خانه می‌آمد هیچ حرفی از رنج ها و ناراحتی هایی که کشیده بودم نمی‌گفتم. خودش بعضی اوقات از روحیه و اتفاقی که پیش می‌آمد، می‌فهمید که خبری شده است. بعد از من می‌پرسید که چه خبر شده است. یا چیزی به گوشش می رسید و از ناراحتی من باخبر می‌شد.
با اینکه کاظم مرا خیلی دوست داشت، ولی از این اخلاق‌ها نداشت که به محظ اینکه چیزی از من شنید برود و برخورد کند. تا وقتی اصل موضوع را به درستی نمی‌فهمید هیچ عکس العملی نشان نمی‌داد.
زمانی که کاظم موضوع را کاملا می فهمید در خودش فرو می رفت و وقتی خیلی به او فشار می‌آمد، می‌گفت: خدا به داد من برسد دنیایم را ندارم فکر کنم آخرت را هم نداشته باشم.

*فارس: شیرین ترین خاطره ای که از شهید رستگار به یاد دارید را برایمان تعریف کنید.

حاج ابوالقاسمی: همه ساعت‌هایی را که همسرم پیشم بود برایم شیرین بود. یک روز مادرم ‌گفت: وزن اکرم از چهل کیلو بالاتر نمی‌رود. کاظم از ایشان پرسید: چرا؟ مادرم گفت: وقتی تو نیستی اکرم غمگین است. زمانی که می‌آیی استرس دارد که شما چه زمانی به جبهه می‌روی. برای همین چاق نمی‌شود. روحیه‌ای که در کاظم بود در هیچ زندگی دیگری ندیدم.

*فارس: مگر روحیه‌ی کاظم چطور بود؟

حاج‌ابوالقاسمی: کاظم به من خیلی اهمیت می‌داد. خیلی با من همدردی می‌کرد. او کسی بود که در جبهه بود و با صحنه مجروحیت وشهید شدن دوستانش مواجه بود، ما عکس‌های جنگ را می‌بینیم داغون می‌شویم. اما کاظم آنها را بغل می‌کرد، برایشان می‌سوخت و گریه می‌کرد. کاظم می‌گفت: من هر حاجتی دارم شب عملیات از خدا می‌خواهم.
اگر می‌خواست از بسیجی‌ها و خاطرات جنگ تعریف کند، دو زانو و مودبانه می‌نشست. وقتی بغض می‌کرد دور چشمش قرمز می‌شد و بعد موژه هایش دونه دونه می‌شد. دخترم هم دقیقا همین طور است. خیلی با اهمیت به احساس زن جواب می‌داد. مثلا اگر سر من درد می‌گرفت، نمی‌دانید که چه کار می‌کرد. خسته و هلاک می‌آمد از چشم هایش می‌شد فهمید که چقدر خسته است اما اصلا بروز نمی‌داد. هنگامیکه از لبنان برگشت به من گفت: تو را به خدا قسم بگو در مورد من چه فکری می‌کنی؟ هنوز همان احساس اول را داری؟ گفتم: مگر می‌شود که احساسم تغییر کرده باشد؟ اگر من در این چهار ماه زنده ماندم به عشق تو بوده که برگردی. کاظم می‌دانست من در این مدت چه استرس‌هایی را تحمل کرده بودم.

ادامه دارد . . . .

* گفت‎وگو از حسین جودوی - زهرا بختیاری

ویژه‌نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس