وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

لحظه های عروج ...


با دست های سرد نفسهای آخرم 

این واپسین تعلق خود را به این جهان ...

برچشمهای منتظرت هدیه می کنم.... 

بر آن نگاه خسته ی بی تاب مهربان ...

آری! تو ... مادرم...

اندوه یک نگاه ... سردی اشک و ... آه ...

بر چهره تکیده ی من پای می نهد ... 

دردی کمر شکن به تنم زخمه می زند

براین شکسته ساز....

ازعالمی دگر ...

گویی ترانه ای ز کرانهای دور دست ... 

برگوشهای بسته من چکه می کند...

پژواک ناله های حزینم ...

آه .... آه...

با مانده ی توان و رمقهای آخرم

بر زخم بی شکیب تنم دست می برم ...

گرمی سرخ خون ...

بر آتش کویر تنم آب می شود...

تسکین درد و خواب ...

در لحظه های ناب ...  میان خزان و برگ...

یا زندگی و مرگ ...

یاد تمام مدت  عمرم در این جهان ...

با سرعتی عجیب ... مانند یک شهاب ... 

از روبروی نظرم محو می شود ... 

کو آن نسیم یاد ؟...

سردی سرخ فام وجودم میان دشت 

دشتی پر از شقایق پرپر میان باد ... 

چون لاله ای  که خرد شود در میان برف

چون گندمی که خرد شود زیر آسیاب

مانند یک سراب ...

چشمان من  به نرمی یک خواب می رود...

خوابی عمیق و ژرف ...

خوابی سپید و سرد .... 


بیاد زمانی که به هجدهمین بهار زندگی ام نزدیک می شدم .

قصه ی تلخ امداد گری که اولین مجروحش را ندید ....

منطقه قلاویزان - مهران

11 بهمن 1365



تلخ ترین خاطره زندگی من به اولین حضور رزمی من در جبهه بر میگرده . من که اون موقع سن کمی داشتم حدود سه ماه آموزشهای سختی رو در زمینه امدادگری و مقابله با حملات شیمیایی پشت سر گذاشتم تا به جبهه برم .    بقیه در ادامه مطلب ...


بعداز کلی انتظار با سپاه محمد (ص ) عازم منطقه شدیم . از دوکوهه مارو به گردان  حمزه که در اردوگاه کرخه بود فرستادند ... یک ماه دیگه هم آموزشهای بسیار سختی رو اونجا گذروندیم .
سختی هایی که حالا که فکرش رو میکنم مو بر بدنم راست میشه ! از خشم شب های متعدد و سهمگین (هر شب حداقل 3 مرتبه ) که آتشباری دشمن پیش اون مثل نقل و نبات بود و بی خوابی های چند روزه تا پیاده روی های بسیار طولانی که آخرش چهار دست و پا راه می اومدیم . گاهی اوقات یاد حرف مادرم می افتادم که حرفهای همسایه ها رو برام میگفت . اون میگفت گفتند که فلانی عشق تفنگ داره میره جبهه . از حرفش خنده ام میگرفت .
با این همه سختی راضی نبودی که همه دنیا رو بهت بدن تا ادامه بدی . اما اون چیزی که منو که از قضای روزگار خیلی هم کم تحمل بودم اونجا نگه میداشت چه چیزی بود خودم هم نمی دونم .
بالاخره ماموریت گردان ما مشخص شد و قرار شد که به مهران بریم .
من امدادگر دسته بودم . اما مثل بقیه اعضاء گردان وظایف معمولی رو از قبیل نگهبانی ها و ... انجام میدادم .
من نظیر این بچه ها رو در تمام مدت عمرم ندیدم . اگر بخوام ازاونها بگم خیلی وقتتون رو میگیرم . فقط بدونید که اونها برای آسمون آفریده شده بودند و امثال من لیاقت هم نفس شدن با اونها رو نداشتیم.
عملیات کربلای چهار که انجام شد . عراق خیلی ترسیده بود و میدونست که عملیات های بزرگتری با حضور سپاه 100 هزار نفری محمد(ص ) در راهه . بچه های گردان از یک عملیات بزرگ آبی خاکی حرف میزدند که ما فکر میکردم تو جزایر مجنونه . اما منظور عملیات کربلا 5 شلمچه بود و ما نمی دونستیم .
یه روز صبح از سنگر کمین تماس گرفتند که یکی از بچه ها که نوبت نگهبانیش بوده نیومده ! احتمالا عراقی ها توی کانال زدنش . آخه تک تیراندازهای دشمن چند روزی بود که امان بچه ها رو بریده بودند . اما خدا رو شکر کسی صدمه ندیده بود. ولی انگار این دفعه یه اتفاقی افتاده بود.
فرمانده دسته گفت امداد گربلند شه و بره سنگر کمین! ... خدای من .... این اولین بار بود که برای بستن مجروح میرفتم .. حس غریبی داشتم ... اضطراب تمام وجودم رو فرا گرفت... یعنی من میتونستم به یه مجروح کمک کنم .
خودم رو برای بدترین شرایط موجود آماده کردم . و سعی کردم که شخصی رو که مثلا دست و پاش قطع شده و دل و روده اش ریخته بیرون تصور کنم .... بعد تمام اون چیزی رو که توی آموزش ها یادگرفته بودم مرور کردم ... وسایل  امداد رو که چیزی غیر از مقداری باند و گاز و یک پنس و مقداری ساولن نبود برداشتم و به سرعت زدم بیرون .
چون کانال زیر دید مستقیم دشمن قرار داشت مجبور بودم خم بشم و  به حرکت ادامه بدم ... دو سه تا پیچ رو که پشت سر گذاشتم ... گلوله ای به جلوی پام برخورد کرد... مردد بودم که بروم یا برگردم که دل به دریا زدم و گفتم این اولین مجروح منه . اگه نتونم بهش برسم نمی تونم خودم رو ببخشم ... هنوز این فکر رنگ نباخته بود که دردی سنگین تمام وجودم رو فراگرفت .انگار کسی با لگد منو پرت کرده باشه به عقب پرتاب شدم ...بی اختیار فریاد زدم  
آخ . آخ.... هرچه میخواستم بگم یا مهدی یا زهرا نمی شد. درد فرا تر از تحمل من بود (اینهم سعادت میخواست )... ظرف چند ثانیه تمام مدت زندگی ام از جلوی چشمانم گذشت . حتی آینده ام را هم دیدم ... روز دامادیم و حتی عروسم را ... هنوز بعد از گذشت سالها از اون زمان به وضوح اون رو به خاطر دارم... خون رو که روی بدنم حس کردم آروم شدم ، انگار گرمای خون مسکنی بود که دردم رو کم میکرد .... کم کم صداهای اطراف و هر چیزی که میدیدم کند شد و از هوش رفتم . گاه گاهی چند ثانیه ای متوجه اطراف میشدم و از هوش میرفتم سایه هایی را میدیدم که اطرافم حرکت می کنند. بعداز اینکه من هم به سنگر کمین نرسیده بودم بچه ها باسنگر اجتماعی تماس گرفته بودند و کسی را هم دنبال من فرستاده بودند....
من اون روز با ایثار دوست عزیزم حسین کرسی که با بخطر انداختن مسلم جانش و وقتی تک تیرانداز ها هر دویمان را به گلوله بسته بودند و انفجارهای پیاپی اطرافمون رو فرا گرفته بود. من رونجات داد ، زنده موندم ... برای همیشه ازش قدردانی می کنم وخودم را مدیون این بزرگواری اش میدانم...

خلاصه امدادگری نتوانست اولین مجروح خودش را دریابد و خود... این برای من قصه تلخی بود .اتفاقا امروز برای دخترم تعریف کردم و کلی خندید ... و من کلی شرمنده شدم .  امداد گر مجروح !




این عکس را چند ماه قبل از اعزام با سپاه محمد گرفتم ... 

اواخر سال 1364 وقتی شانزده ساله بودم



این تصویر مربوط دو ماه  بعداز آن اتفاق است... 



لباسی که به تن دارم برای برادرم مرحوم هاشم بود. که دراوایل جنگ در تیپ تکاور ذوالفقار خدمت می کرد...

خدایش رحمت کند... خرداد امسال (1390 ) اولین سالگرد در گذشت او بر

اثر سانحه تصادف است .


بیاد دارم که مادر با همه مهربانی بی نظیرش و همه صبر و حوصله اش از پرستاری من خسته و ناتوان شده بود... خدایش بیامرزد... که هیچگاه توان جبران ایثارش را ندارم ...