وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

بوی خوش بابا...



سرخاب سفیداب صبح و اول دهن درّه خورشید خانم

از کوچه پس کوچه های باریک خیال

زدم به کمره بازارچه ...

بازارچه نایب سلطنه تو خیابون ری ...

جایی که اونجا بزرگ شدم .

حجره ها هنوز بستن . 

کله ی سحر... فقط کله پزی بازه و یار غارش نون سنگکی !

بوی نون سنگک خاش خاشی سیرت می کنه ...

اما دلت ، برای یه دل سیر کله پاچه ی اون پیرمرده که رفیق باباست و اول خیابون آبمنگله ضعف میره ...

نالوطی ! از اون ور خیابون بوی عطر ادویه آبگوشتش مست کُشِت میکنه!


اما باید رفت !

بابا خیلی وقته راه افتاده ...

من همین طوریش هم به گرد پاش نمی رسم!

وقتی تند میدویدم ، هر قدمم که به زمین می خورد  لپ هام می دیدم  که می لرزید و  عین چارقد ننجون گلی شده بود!

به هر بد بختیی بود بهش میرسم ...

هنوز نفس نفس می زنم و مثل ماشین دودی

بخار پس میدم ...

برمی گرده و نگام می کنه!

دستام ، توی دستای گرمش جامی گیره ...

توی دست دیگه ش چند تا نون تافتون دبشه که از چندتا کوچه بالاتر از بازارچه خریده و از لابلای دستمال یزدیش چشمک میزنه ...

اما کی جرات داره به نونها ناخنک بزنه! ؟

بابا اصلا خوشش نمی اومد آدم موقع راه رفتن چیزی بخوره !

میگفت برکتش میره !

هنوز نفسم جانیومده ...

تند تر می کنه  ... انگار مثلا" تا الان یواش  می رفته !

یاد روزایی افتادم که باهم می رفتیم امامزاده داوود

اون وقتم من می دویدم و اون راه می رفت ! ...

 من هیچ وقت بهش نمی رسیدم .

وقتی دستام توی دستش بود ، عین یه بادبادک که نخش تو دست یه بچه تخسه و نخ ول میده و میکشه ! کله میخوردم ...

بقیه درادامه مطلب ...


به سر بازارچه رسیدیم ... نگام که به  بستنی فروشی اکبر مشتی افتاد ، سردی و طعم تکه خامه های لابلاش و عطر خوب بستنی رو حس کردم  ... صدای خرپ خرپ نون های روی بستنی !

آب از لک و لوچه ام آویزون شد...

حیف که زمستون بود و تعطیل ... اگرنه ، بابا رو مو زمین نمینداخت و حتما برام می خرید!...


از خیابون رد شدیدم و پیچیدم توی خیابون ادیب ...

سر جیگرکی حسابی شلوغ بود و بوی دود ذغال و آب

جیگرای نمک خورده ای  که روش می چکید خیابون رو گرفته بود...

جیگرکی اونقد کوچیک بود که مردم جیگراشون رو

توی روزنامه روی زمین کنار خیابون پهن می کردند و

لقمه می گرفتند و با ولع سق می زدند...

دلم خوش بود که بابا یکی دوساعت دیگه منو هم

میفرسته جیگر بخرم ... جاتون خالی ... دلتون نخواسته باشه عجب مزه ای میداد!

بلا فاصله مغازه ترشی فروشی بود...

بوی تند سرکه مشام هر صاحب دماغی رو میزد ...

بابا زیاد از اون خوشش نمی اومد...

می گفت مش باقر جوجو  آدم تمیزی نیست.

یکی دوبار دیده بود که خرش سرش رو کرده توی خمره

شور کلم ها و ...

مغازه های بسته رو یکی یکی رد می کنیم و میرسیم به گاراژ، گاراژ خودمون ! گاراژ نارون ...

درخت نارون بزرگ و قدیمی جلو گاراژ پر ازگنجیشک بود ...

چه سر و صدایی راه انداخته بودن نامردا !

تمام زمین زیر درخت پر فضله های رنگ و وارنگ بود ...

جرات نمی کردی از اونجا رد شی!

چون کمتر کسی از بارون اونجا بی نصیب می موند ...

فقط باید حواست بود بالا رو نگاه نکنی ! اگرنه توی چشت بساط می کردن!

حتی خلیل سیگار فروش هم که زیر اون درخت کاسبی میکرد با کارتون بالای سرش سقف ساخته بود!

من که هر موقع قرار بود از فشاری اونور درخت  آب بیارم 

درخته رو دور می زدم!

در دولنگه چوبی سنگین و بزرگ گاراژ هنوز بسته بود...

فقط یه در کوچیک بود که بابا باید برای رد شدن ازش دولا میشد

اما انگار واسه قد من ساخته بودندش ...

بابا علی رو میشد دید که مثل همیشه صندلی تا شوی درب و

داغونش رو گذاشته بود جلوی در اتاق دالون دار... اتاق خودش رو میگم ...  بیشتر شبیه شیره کش خونه بود ... بارختخواب های چرک و رنگ و رفته ... و استکانهای نیمه پر از چایی های جوشیده ...

پالتوی سیاهش که شاید هم یه روز سفید بود ، مثه یه گونی زغال روی دوشش زار میزد، تارهای پشمی پالتو که عین سوزن ازش بیرون زده بودند  ، زیر نور خورشید تازه سبز شده می درخشید ...

مثل همیشه ، تو یه پیت حلبی روغن نباتی هفده کیلویی که حتی اسمش

حال بابا رو به هم میزد آتیش درست کرده بود و گذاشته بود میون پاهاش ...

بوی دود آب دماغش رو راه انداخته بود...

سیگاراشو آتیش به آتیش روشن میکرد و قیافش شده بود عینهو  اگزز شورلتی که روغن سوزی داره  ... اصلا انگار ناف این بشر رو با دود بریده بودند...اصلا شاید درخت شده بود و دود می کشید و اکسیژن پس میداد و ما خبر نداشتیم !...

از پشت عینک ته استکانیش که چشمای وق زده ش رو چند برابر می کرد و  من همیشه

  ازش می ترسیدم، نگاه تندی به من کرد ... چشماش عین نلبکی گلی های خانم جونم گنده و گرد و قرمز بود...با صدای زمختش که بوی تلخ توتون ازش موج میزد و با نفسی که همراهش دود بود وانگار از ته چاه بیرون می اومد غرید :

بچه سلامت کو ؟ ننت سلام کردن یادت نداده ...

حالا که فکر می کنم آدم خوبی بود ... ینی من ازش بدی ندیده بودم ... اما  ازش می ترسیدم! شایدم بخاطر اون سگه بود که اونم یه روزی سفید بود و همش دور وبرش می پلکید .

همه تعجبم از این بود که این سگه به چه دردی میخوره ! این که از باباعلی هم درب و داغون تره و به کسی کاری نداره !؟

سرم رو پائین انداختم و سرازیری دهنه گاراژ رو تندتر کردم ...

مغازه مسگری محمود غارغارک بسته بود...

اگه باز بود حتما صدای باباعلی در میومد ...

محمود ... جمع کن این آرت آشغالاتو از وسط راه مردم... 

محمود غارغارک هم عین خیالش نبود...

صدای فحش خوارمادر از مغازه های ته گاراژ می اومد...

برعکس بابا که من هیچ وقت ازش فحش نشنیدم ، همه توی گاراژ به هم فحش میدادند...

اصلا اگه کسی ، کسی رو میدد و کلی خواهر و مادر همیدگه رو وسط نمی کشیدن احساس دوستی شون یه چیزی کم داشت!!!!

مغازه آتقی باطری ساز رو که رد کردیم چند تا مغازه دیگه بیشتر تا دکون ما راه نبود...

ممد گربه هم داشت کنار کارگاه پرسکاری با بچه گربه هاش بازی میکرد...

از کنار کارگاه هوشنگ خان که رد می شدیم به من حس غریبی دست میداد ... هوشنگ خان گاو صندوق ساز بود و کلی ورزشکار ... با اون سیبیلای مردونه اش که انصافا خیلی بهش میومد ...

من هر وقت می دیدمش یاد مرد اول فیلم های بزن بهادر اون موقع که ما حق دیدنش رو نداشتم و گاهی یواشکی تو خونه همسایه ها می دیدم می افتادم .

....

خونه ننه مهری رو که کنار دکون ما یه در کوچیک داشت رو هم گذروندیم ...

حالادیگه در دکون بودیم ...

حاج اصغر  فرغون ساز بابا رو از اون ور گاراژ دید ... اخماش رو کرد تو هم ، روش رو اونور کرد ... انگار نه انگار ما رو دیده ... باباهم دستی بلند کرد وقتی دیدنگاهش نمی کنه ! محلش نذاشت  و  وانمود کرد به سمت کرکره رفته تا قفل رو باز کنه ...

بابا که همه بهش حاجی ممدعلی می گفتن با حاج اصغر میونه شون شکر آب بود... بابا از دستش بابت گذاشتن فرغونهایی که می ساختن و تا وسط  گاراژ می چیدن شاکی بود... و براش استشاد (استشهادت) تموم می کرد!...البته بیشتر همسایه ها با ما همین مشکل رو داشتن... اما بابا هم حق داشت ... مشتری های ما هم باید میتونستن خودشون رو از میون اون همه آرت آشغال به مغازه گلگیر سازی مون برسونن ؟!

..

کنار باک کامیونی که بابا روش رو بریده بود و توش خاک ریخته بود و حالا برای خودش باغچه با صفایی بود منتظر باز شدن مغازه موندم ... دست بابا عجیب سبز بود ...

محال بود چیزی بکاره و سبز نشه ! خودش میگفت قبلا که توی پونک بودند باغدار بودن و پرورش بوقلمون هم میدادن ، وضعشون بد نبوده !

اما بعداز مردن پدر و مادرشون که با فاصله یک هفته از دنیا رفتن ، فرمان فرما خونه و زمین و ... از اون و داداشش که کوچیک بودن گرفته و بیرونشون کرده... اونها هم چند سال روی باغهای مردم کار می کردند تا بزرگ شدند و برای خودشون کاری دست و پا کردن...

چه خاطراتی که بابا از آوردن میوه ها ، از شمرون به میدون تعریف نمی کرد ... تاریکی و سرمای هوا ... سرو کله زدن با گرگها و رم کردن قاطرا ... ریختن میوه ها و جمع کردن دوباره با هزار بدبختی... چطور فروختن بار و مفت خری مِیدونی ها!  موقع برگشتن هم ترس از راهزنها و جیب برها ... 


....


صدای خشک فر خوردن کرکره ، با صدای گرم بسم الله الرحمن الرحیم  بابا حال و هوای کار رو توی دکون می پاشید ...


چند لحظه بعد بوی خوش اسفند و نم خاک با خش خش جاروی نیمدار فضا رو پر میکرد ...

و تن لهیده ماشین های لکنته ...منتظر تق تق تیز مشتی و قالب تنه بابا ...

تا دوباره عطر زندگی رو ظهر به خونه ببریم ...

خونه ای که مادر رو داشت ... برادرهام رو و خواهر هام رو ...

خونه ای که حالا دیگه خونه نیست.... پدر و مادر و برادری که دیگه نیستن...

و مایی که هنوز قدر یکدیگر رو نمیدونیم...


صهبانا