وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

سر دو راهی




سر دو راهى‏


نویسنده : آیه الله سید رضا صدر رحمه الله



جوان ایستاده و دست‏ها را به موازات یکدیگر گرفته و پارچه‏ اى پشمینه بر روى آنها گسترده بود و به طور طبیعى سایبانى درست کرده و روى سر پدر نگاه داشته بود تا پدر را از گزند آفتاب سوزان محافظت کند. عرق از سر و روى جوان سرازیر بود و قطره قطره بر سینه‏ اش مى‏ ریخت گاهى هم قطره‏ هاى لغزند از سینه جوان می‏گذشت و بر زمین مى‏چکید.

شدت حرارت آفتاب مهلتى نمى ‏داد که دانه‏ هاى عرق روى زمین درنگى کند، زود خشکش می‏کرد ولى جاى قطره‏ ها که روى خاک‏هاى گرم پهلوى هم چیده شده بود پیدا بود.

کسى که به چهره درخشنده و مردانه جوان نگاه مى‏ کرد، برق اشک را در میان چشم‏هاى درشت و سیاهش مى‏دید و پى مى ‏برد که طاقت جوان طاق شده و دیگر نمى‏ تواند خودارى کند. قطره‏ هاى اشک از گوشه ‏هاى چشمش سرازیر شده و از مجرایى که به طور طبیعى در کنار چهره ‏اش درست کرده مى‏ گذرد و سپس در آغوش دانه‏ هاى عرق، قرار گرفته و با یکدیگر بر زمین مى ‏ریزند و تابش آفتاب آنها رامى سوزاند، ولى یادگارى از آنها به جاى مى‏ ماند.

جوان ازاین جهت خشنود بودکه مى‏ تواند دانه‏ هاى اشک را به نام دانه‏ هاى عرق به پدر بنمایاند تا اشک دیده‏اش آگاه نشود.

چیزى که رنج جوان را در آن آفتاب سوزان مى ‏افزود، سیلى هایى بود که به وسیله بادهاى گرم عربستان بر صورتش نواخته مى‏ شد و جوان نمى‏ توانست از خود دفاع کند.

گاهى شن‏هاى گرم نیز با باد همراه بوده و ضربت‏هاى سیلى را دو چندان مى‏ کرد، در این موقع بستر اشک در کنار چهره جوان آشکارتر مى ‏گردید.

مطابق حرکت آفتاب، جوان، جهت ایستادن خود را تغییر مى‏ داد و به گرد پدر مى گشت تا مبادا آفتاب گرم به صورت پدر بتابد.

افتاب مى‏ تابید و جوان همچنان ایستاده بود. پیکرش مى‏ سوخت و جز جز مى‏ کرد و جوان ایستاده بود. از بادهاى گرم و سوزان که با شن‏هاى داغ همراه بود، پى در پى سیلى مى‏ خورد، ولى جوان ایستاده بود و سایبان دستى خود را نگاهدارى مى‏ کرد.

وقتى که ظهر مى‏ شد و براى پدر ناهار مى‏ آوردند، جوان دست‏ها را بازتر مى‏ گرفت و گسترش سایبان را بیشتر مى‏ کرد و بر آویختگى راست و چپ مى ‏افزود تا شعاع آفتاب به زیر سایبان نفوذ نکند.

پیرامون این پدر و پسر، سیاه چادرهاى عربى بر پا بود. وقت ظهر که حرارت آفتاب به حد اعلى رسید، مردان عشیره دست از کار کشیدند و براى استراحت و تناول غذا به درون سیاه چادرها رفتند تا با زن و فرزند خود ناهار بخورند.

ولى پدر همچنان در زیر سایبان پسر نشسته بود و حرکت نکرد و پس ازآن که ناهار خورد به ساق‏هاى پاى پسر که در پشتش قرار داشت تکیه کرد تا از خواب کوتاه بعد از نهار بهره‏ مند گردد.

آیا پدر رنجى داشت که نمى‏ توانست از جاى برخیزد؟ ایا پاهایش را بسته بودند؟ آیا پیرمرد بود و نیروى حرکت نداشت؟ هر چه بود در تمام روز به خیمه نرفت و همچنان زیر سایبان پسر نشسته بود و یک بار هم به جوانش نگفت: قیس بس است، خسته شدى، برو استراحت کن.

بقیه در ادامه مطلب ...
نه، هیچ کدام نبود، نه رنجى داشت و نه پاهایش را بسته بودند و نه‏ آن قدر پیر بود که نیروى حرکت نداشته باشد، بلکه سوگند خورده بود که زیر سقف ننشیند.

پسر همان طور که دست‏ها را بالاى سر پدر نگاه داشته بود، گاهى صورت خود را بر مى ‏گردانید و به سیاه چادرى نگاه مى‏ کرد و از این نگاه نیرو مى ‏گرفت و به نگهدارى سایبان ادامه مى‏ داد.

جوان که به واسطه گردش آفتاب پیوسته جاى خود را تغییر مى‏داد و برگرد پدر مى‏گردید، ساعتى را خوش وقت بود که رو به روى سیاه چادرى قرار گیرد.

قیس در این وقت، چشمانش را بدان سوى مى‏ دوخت و لبخندى بر دهانش نقش مى‏ بست، زیرا او را مى‏ دید و از دیدارش خستگى خود را فراموش مى‏ کرد.

او در چادر نشسته بود و به قیس مى‏ نگریست و شوهر باوفا را که بدان حال مى‏دید، باران اشک از دیدگان مى‏ بارید، گاه به درون چادر پنهان مى‏شد که پدر شوهر او را نبیند و قیس عزیزش از ا شک دیده ‏اش آگاه نشود.

ساعت خوش او وقتى بود که بر اثر گردش آفتاب، پشت قیس به سیاه چادر او مى‏ شد، در این ساعت، دامان خیمه را بالا مى‏زد و درآن جا مى‏ نشست و به سراپاى شوهر مى‏ نگریست و مى ‏گریست. چیزى که لبنى را بسیار آزار مى‏ داد، این بود که قیس این رنج‏ها را در راه او تحمل مى‏ کند. او هر چه مى‏ اندیشید که چگونه این مشکل را حل کند، چاره‏اى به خاطرش نمى‏ رسید، جزآن که بسوزد و بسازد و از دیدگان اشک بریزد.

مقدار بسیارى از روز گذشته بود و خورشید بیش از این طاقت نداشت که به حالت رنج بار جوان بنگرد، لذا به سوى مغرب مى‏ دوید که پنهان شود و این منظره غم ‏انگیز را نبیند.

قیس هر چند بسیار کوفته و خسته شده بود، ولى از نزدیک شدن ساعت دیدار به نشاط آمده بود. آفتاب، نزدیک غروب بود که قیس سایبان را به یک طرف نهاد و در برابر پدر با ادب بایستاد. پدر با اشاره سر رخصت داد و فرزند را آزاد کرد تا برود و استراحت کند.

لبنى که دقیقه‏ هاى انتظار را مى‏ شمرد و پیوسته چشم به راه شوهر بود، به استقبال شتافت. دو دلداده یکدیگر را در آغوش گرفتند و لحظه ‏اى چند،آن دو را سکوت فرا گرفت، ولى مدتش بسیار کوتاه بود و دقایقش بسیار کم، زیرا افراد عشیره که از دور ناظر بودند، به زودى هق هق گریه ‏آن دو را شنیدند، زن و شوهر آن قدر گریستند که لرزه بر اندامشان افتاد و توانایى ایستادن از آنها سلب شد. دمى که خواستند به زمین بخورند، قیس پیگر خود را در زیر اندام لبنى قرار داد که در وقت زمین خوردن به وى آسیبى نرسد.

وقتى که به زمین افتادند، اندام نازنین، روى پیکر مردانه قیس قرار گرفت.

لبنى که این مهر را از شوهر بدید، به زودى از جاى جست و بر زمین نشست و خم شد سر قیس را از روى زمین برداشته و به سینه چسبانید، ولى گریه چنان بر او چیره شده بود که دستش مى‏ لرزید و سر قیس رو به پایین مى ‏رفت تا وقتى که در دامان لبنى قرار گرفت.

کم کم ماه بالا آمد. چشمش که بر این دو جوان افتاد، حالش دگرگون شد و سر شکش جارى گردید و قطره‏ هاى اشک بر پیراهن آبى ‏اش مى‏ چکید، ولى مردم آنها را ستارگانى بر صفحه آسمان مى‏ پنداشتند.

لبنى به روى سر قیس خم شده بود و با اشک دیده، گرد و غبار چهره قیس را مى‏ شست. چه کند؟ آبى از آن پاکیزه‏ تر و پرقیمت‏ تر نداشت که صورت شوهر عزیز را بشوید.

سر قیس در دامان لبنى بود و دیده قیس به صورت او نگاه مى‏ کرد و خستگى روز را از خویش دور مى‏ ساخت. او کم کم حالت عادى به خود گرفت و از جاى برخاست. چون از گریه لبنى بسیار ناراحت شده بود، سخن آغاز کرد تا لبنى را از گریه باز دارد.

لبنى که احساس کرد قیس از گریستنش ناراحت است، اشک هایش را پاک کرد و چنین گفت: عزیزم! پدرت سوگند خورده تا مرا طلاق ندهى، زیر سقف ننشیند، ولى مى‏ دانى که اگر چنین کنى، من و تو هلاک خواهیم شد.

قیس گفت: یقین بدان که در راه تو هر چه قدرت دارم به کار خواهم برد.

معلوم نیست پدر بر پسر چنین حقى داشته باشد که امر کند زنت را باید طلاق بدهى. اطاعت این فرمان از کجا بر من واجب باشد، زیرا با مرگ من همراه خواهد بود. عزیزم! من روز خود را با این رنج به شب مى‏ آورم به امیدى که شب را با تو به روز آرم. پس از این، روزها کار من مانند امروز خواهد بود. پدرم از سوگندش دست بردار نیست. من هم از تو دست بر نمى‏دارم. هر چند روزهاى آینده من، تیره و تار باشد، ولى شب‏هاى من به ماه رویت همیشه روشن خواهد بود.

لبنى که گیسوانش مانند هاله گرد رویش را گرفته بود. از سخن قیس به وجد آمد و از این تصمیم شکست‏ ناپذیر شوهر بر خود ببالید. نومیدى که بر قلبش چیره شده بود، تبدیل به امید گردید. او قیس را مى‏ شناخت که مرد است، هر چه بگوید مى ‏کند، وعده دروغ نمى ‏دهد و گفته خود را فراموش نمی‏کند. خواست زانوى قیس را ببوسد، ولى قیس جلوگیرى کرد و بر دامانش نشانید و دانه‏ هاى اشک را که از وجد بر چهره‏اش مى ‏غلتید، پاک کرد و سپس گفت:

عزیزم! من چون تو را دارم غمى ندارم، هر چه مى‏ شود بشود، تنها غمم این است که روز، کمر شب را قیچى مى‏کند و مرا از تو جدا مى‏ سازد، ولى به این دل خوشم که روز تلخ، شب شیرین در پى دارد و مرا به تو مى ‏رساند؛ آه که تاریکى شب چه قدر لذت دارد! اى کاش، شب، همیشگى بود و پایان نداشت!

شب را به روز آوردند. صبح شد و خورشید سر بر آورد که از حالت دلدادگان خبرى یابد. لبنى نگاهى بدو کرده و گفت: اى آفتاب! چه قدر زود بیرون مى‏آیى؟ چه مى‏ شد که چند روزى مرخصى بگیرى و استراحت کنى و قیس مرا در کنارم بگذارى. حال که چنین نمى‏ کنى، به قیس من رحم کن و او را مسوزان. پدر بر او خشمگین است بس است.

ناله لبنى در دل خورشید اثر کرد و خشم او را بر پدر قیس بر انگیخت و به زودى تازیانه‏ اى را که با سیم زرد بافته شده بود به روى پیکر پدر قیس دراز کرد، ولى قیس دوید و خودش و سایبانش را حائل کرد که پدر را از ضرب تازیانه‏ هاى خورشید محفوظ بدارد.

روزها مى ‏گذشت و شب‏ها سپرى مى‏شد و کار قیس در روز، این بود و در شب آن. روزگار دو دلداده در تب و تاب بود. نه پدر دست از سوگند بر مى‏داشت و نه قیس طاقت جدایى داشت.

ذریح از بزرگان و توانگران عشیره کنانه به شمار مى‏ رفت و در میان قوم خود موقعیتى به سزا داشت.

ذریح، جز یک پسر فرزندى نداشت. فرزندى که نسبت به پدر خدمتگزار بود و بسیار مهربان، با آن که یکدانه بود، ولى لوس نبود و به پدر و مادر ناز نمى‏ فروخت. با آن که از نظر زیبایى در میان جوانان امتیاز داشت، ولى مردانگى از قیافه‏ اش نمایان بود. اندام کشیده و رسایش که سینه‏ اى پهن و کمرى باریک جلوه‏اى خاص بدان داده بود، مورد توجه هر بیننده ‏اى قرار مى ‏گرفت.

بازوانش ستبر، چشمانش سیاه و درشت و براق، چهره‏اش گندم گون و نمکین بود.

بیشتر اوقات خود را در خدمت پدر مى‏ گذرانید یا با کسب اجازه او به سوارى و شکار و گردش و سیاحت مى‏ پرداخت.

دلیرى او به اندازه‏ اى بود که شب‏ها در بیابان‏ها به سر مى ‏برد. با آن که قطاع الطریق عرب او را مى ‏شناختند و از ثروت پدرش آگاه بودند، از وى مى ‏هراسیدند و جرات نمى ‏کردند که به وى دستبردى بزنند.

او یک تنه، حریف چند نفر مى‏ شد و در سوارى و شمشیر بازى، بسیار زرنگ و چابک بود.

روزى در بیابان، تشنگى سخت به او روى نمود. از دور سیاه چادرهایى را بدید و بدان سوى شد، بلکه جرعه آبى به دست آورد.

آن جا منزلگاه عشیره ‏اى بود به نام کعب. قیس که بدان جا رسید، در کنار سیاه چادرى بایستاد و آب خواست. دخترى جامى پر کرده بدو داد.

قیس جام را گرفت و بنوشید و سپس نظرش به رخ زیبا و قامت رعناى دختر افتاد، اسیر عشق گردید، جام گرفت و دل از دست بداد. خواسته بود تشنگى را بر طرف سازد، ولى تشنه ‏تر گردید، آن هم تشنه ‏اى که سیرابى نداشت.

صورت زیباى دختر، چشمان جذاب و دلرباى او، اندام رساى او، قیس را شیفته و فریفته کرد و دل را در جام نهاد و دو دستى تقدیم لبنى داشت.

لحظه‏اى درنگ کرد تا بتواند تصمیمى بگیرد و اندکى در فکر فرو رفت، ولى طنین آهنگ لبنى وى را به خود آورد. قیس شنید که لبنى مى‏گوید: از اسب فرود آیید و ساعتى استراحت کنید تا خنک شوید. طنینى بود که از هر موسیقى زیباتر و از هر نوازشى دلرباتر. قیس که دل از کف داده بود، از اسب فرود آمد و به درون خیمه شد تا خستگى بر طرف کند.

حباب پدر لبنى رسید و میهمان غریب را بشناخت و مقدمش را گرامى دانست و شترى به احترامش قربانى کرد و از وى پذیرایى شایانى نمود. قیس با میزبانان وداع کرد و به سوى ایل و تبار خویش رهسپار شد، ولى آرامش خاطرش از دست رفته و به جاى آن، آتشى از عشق افروخته بود، آتشى که خاموش شدنى نبود و پیوسته زبانه مى‏ کشید.

هر چه روزگار فراق درازتر مى‏ شد، عشق قیس شدیدتر و مهرش افزون‏تر مى ‏گردید، سوز و گداز دل را به زبان شعر بیان مى‏ داشت و شعرش دهان به دهان مى‏ گشت.

قیس مى‏گوید: مرگ من هنوز نرسیده، ولى عشق تا دم مرگ با من همراه است. آیا عشق، جز اشک و آه، چیز دیگرى است؟ آیا عشق به جز آتش دل است که خاموش شدنى نیست؟ از من در دیاریار، یادگارهایى موجود است و نشانه هایى است که هر کسى آنها را نمى‏ بیند، زیرا چندان آشکار نیست؛ دیده‏اى مخصوص مى‏خواهد که آنها را ببیند. آنها قطره‏ه اى اشک دیده است که بر خاک درش افشانده شده.

قیس از دل لبنى در شک بود و پیوسته از خود مى‏پرسید: آیا او هم مرا دوست مى‏دارد؟ اگر مرا دوست نداشته باشد چه کنم؟ آیا جز سوختن و ساختن چاره‏اى دارم؟

گاه تصمیم مى‏ گرفت که نزد لبنى برود تا از دل او آگاه شود، ولى مى ‏ترسید مبادا لبنى دوستش نداشته باشد و نا امید و سیاه روز باز گردد.

اکنون به امید زنده است. اگر لبنى او را دوست نداشته باشد، بایستى بمیرد. زندگى در نومیدى چه ارزشى دارد؟ گاه پرتو امید در دلش تابیدن مى ‏گرفت. ملاقات لبنى را به یاد مى ‏آورد. پذیرایى گرم او را گواه بر مهر مى‏ گرفت. با خود مى‏گفت: من از او آب خواستم، او پس از آن که آب مهرش را به من نوشانید، از من خواست که فرود آیم و استراحتى کنم، این خود نشانه مهر است.

گاه بر خود بانگ مى‏ زد و به این افکار، چنین جواب مى‏گفت: لبنى دخترى است ایلاتى و شریف زاده. چنین مردى از هر میهمانى پذیرایى مى‏ کنند. هر کسى نزد ایشان برود، به فرود آمدنش مى‏خوانند و آسایش خاطرش را فراهم مى‏ سازند.

از من هم مانند دیگران پذیرایى کردند. اضافه‏ اى در کار نبود. دختران ایل، خدمتگزار میهمانان هستند. پذیرایى از میهمان ناخوانده، نشانه ادب است، نشانه بزرگوارى است، نشانه جوانمردى است، چه ربطى به عشق دارد. عشق پذیرایى ندارد. عشق خودش مى‏ باشد و بس.

از این افکار، قلبش مى‏ تپید و بر خود مى ‏لرزید، نومیدى بر او چیره مى‏ شد، رنگ چهره ‏اش به زردى مى‏ گرایید و با خود مى‏ گفت: آیا جز سوختن و ساختن چاره‏ اى دارم؟

از پدر و مادر نخواست که لبنى را خواستگارى کنند، چون جواب لبنى را نمى ‏دانست. مى‏ ترسید مبادا جواب منفى بدهد. دو دلى را بهتر از نومیدى دانست، زیرا در تردید، امید موجود است، ولى نومیدى جز مرگ ثمرى ندارد. درخت امید را نباید از دل ریشه کن کرد. بایستى به همین امید، خوش بود و نظرى به سوى آینده داشت.

هر چند خاطره خوش و شیرین قیس از گذشته بود. روزگارى بدین منوال گذشت و قیس در امید و نومیدى به سر مى‏ برد، لیکن بیشتر در خاطرش مى خلید که لبنى هم دوستش مى‏ دارد، زیرا در آن ساعت، آن ساعت شیرین که در عمر قیس، همان حساب بود و دگر هیچ، از دیدگان لبنى برق مهرى مشاهده کرده بود.


بقیه داستان ...