وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

سر دوراهی 2



باز به خود مى‏ گفت: شاید من اشتباه کرده باشم و آن عشق خودم بوده که در چشم‏هاى شهلاى لبنى منعکس شده بود. لبنى آیینه‏ اى است که هیچ گونه زنگار ندارد.

طاقت قیس تمام شد. دیگر تاب تحمل نداشت. شوق دیدار لبنى سراپاى وجودش را فرا گرفته بود. خواست برود یک بار دیگر لبنى را ببیند، هر چند از دلش جویا نشود. سوار بر اسب شد و به سوى کوى یار تاختن گرفت.

در چه مدتى راه را طى کرد. خودش ندانست، ولى راه به نظرش بسیار دور و دراز آمد. او میل داشت که اسب با یک پرش وى را به در خیمه لبنى برساند.

موقعى که از دور سیاه چادرهاى ایل کعب نمایان شد، لرزه به اندامش افتاد و قلبش از جاى کنده شد. نفس کشیدن برایش اسان نبود. نیروى اراده هم از وجودش سلب گردید و عنان اسب از کفش رفت و رکاب از پا رها شد. نهایت قدر را به کار برد که از اسب بر زمین نیفتند، ولى اسب را نمى‏توانست راهنمایى کند، چون از خود بى خود شده بود؛ حیوان به دلخواه خود مى‏ رفت.

اسب آهسته حرکت مى‏ کرد، آیا از دل قیس آگاه شده بود و دانسته بود که قیس به کوى که مى‏ خواهد برود؟ آیا عشق قیس، حیوان را راهنمایى کرد؟ آیا شناسایى از سفر گذشته در خاطر حیوان بود؟ زیرا همان طور به رفتن ادامه داد تا بر در خرگاه لبنى بایستاد.

پیکرى بى روح سوار اسب بود؛ پیکرى که نمى ‏توانست سخن بگوید، پیکرى که نگاه مى‏ کرد، ولى نمى ‏دید؛ پیکرى که خود را فراموش کرده بود؛ پیکرى که وقتى اسب ایستاد نمى‏ دانست چه کند. آیا پیاده شود یا بر اسب همچنان بماند؛ نمى ‏دانست چه بگوید: آیا مانند گذشته آب بخواهد؟ آیا سخن دیگرى بگوید؟ آن سخن چه باشد؟ براى آمدنش چه علتى ذکر کند؟

در این سرگردانى به سر مى‏ برد که صدایى دلربا و شیرین او را به خود آورد و از تحیر نجاتش داد. صدایى که به او تزریق نیرو کرد. صدایى که اراده از دست رفته را دوباره باز گردانید.

صداى که طنینش مدت‏ها در گوش قیس باقى بود. قیس شنید که آن آهنگ دلپذیر مى‏ گوید: پیاده شوید! این سخن لبنى بود که قیس را به فرود آمدن مى‏ خواند.

قیس دلى آشفته داشت، ولى دل لبنى از آن آشفته‏ تر بود. لبنى کاملا قیس را مى‏ شناخت و پیش از آن روز، بارها وى را دیده بود و آوازه دلیرى و جوانمردى‏ اش را شنیده بود و مهرش در دل او جاى گرفته بود. آن روز که قیس را از نزدیک دید، محبتش افزوده گردید و عشقش را در دل جاى داد. لبنى خاطره آن روز را از یاد نبرد و پیوسته در برابر چشمش نقاشى مى‏کرد. لبنى مى ‏دانست که دل قیس را در دست گرفته، زیرا زن در این جهت از مرد حساس‏تر است یا آن که مرد در پنهان کردن عشق از زن ناتوان‏تر.

لبنى با خود مى‏گفت: پس چرا به سراغ من نمى‏آید؟ چرا احوال مرا نمى‏پرسد؟ چرا یادى از من نمى‏کند؟ قیس جوانمرد است، قیس بى وفا نیست و مرا فراموش نمى‏کند، پس چرا این جا نمى‏آید؟ مبادا گزندى به او رسیده باشد! مبادا در بستر بیمارى خفته باشد! اگر چنین نیست، پس چرا از من دیدن نمى ‏کند؟

روزگار لبنى در انتظار مى‏ گذشت و دل را به امید، شاد نگاه مى ‏داشت، پیوسته به خود وعده دیدار مى‏ داد و مى ‏گفت: بالاخره روزى ساعت انتظار به پایان خواهد رسید.

لبنى از لحاظ روانى زنى خوش بین بود و بدبینى را در مغزش کمتر راه بود.

هر چه روزگار فراق طولانى ‏تر مى‏شد، امید لبنى بیشتر مى‏ شد، به خاطرش مى‏ رسید که ساعت دیدار، نزدیک‏تر مى‏ شود.

قیس از اسب فرود آمد و سراپرده لبنى رفت، هنگامى که از دل لبنى آگاه شد و به عشق او پى برد، چشم هایش برقى زد و رنج فراق و کوفتگى سفر را فراموش کرد.

مدت توقف قیس نزد لبنى چه قدر بود؟ معلوم نیست. دو دلداده با یکدیگر چه گفتند و چه شنیدند، کسى ندانست، ولى در این ملاقات، حالت قیس بر خلاف عاشقان دیگر بود.

عاشق هنگامى که به معشوق مى‏رسد، آرزومند است که هر چه بیشتر نزد معشوق بماند و زمان دیدار طول بکشد، ولى قیس وقتى که از دل لبنى آگاه شد، دیگر نتوانست نزد لبنى بماند، زیرا افراد عشیره کعب دیدند که قیس، پس از ساعتى توقف از خیمه بیرون آمد و همچون باز شکارى بر اسب پرید و به سویى روان گردید.

وقتى که عاشق به سوى معشوق مى‏رود با شوق مى‏ رود، با شتاب مى‏رود. وقتى که از نزد معشوق باز مى‏ گردد با سردى مى ‏رود، آهسته قدم بر مى ‏دارد، گاه بر مى‏ گردد، به عقب نگاه مى‏ کند و دیار یار را مى‏ نگرد که زود از او جدا نشود.

ولى قیس با شوق رفته بود و با شوق باز مى‏ گشت. به سوى لبنى که مى‏رفت شتابان مى‏ رفت، از پیش لبنى که باز مى‏ گشت، شتابان باز مى‏ گشت، بلکه اگر شوق قیس در باز گشتن شدیدتر از موقع رفتن نبود، کمتر هم نبود.

آرى، در موقع رفتن به سوى لبنى مى‏رفت، هنگام بازگشتن هم به سوى لبنى مى ‏رفت و از پیش لبنى به پیش لبنى مى‏ رفت. لبنى پیوسته در پیش رویش بود، هیچ وقت پشت سرش قرار نگرفت.

ذریح در سرا پرده نشسته، کسانى از مردم ایل کنانه نزد او هستند. قیس نزد پدر مودبانه ایستاده و پس از اندى با اشاره پدر مى‏ نشیند.

مجلس به طول مى‏ انجامد. پرگویان از پر چانگى دست بر نمى‏ دارند. قیس از درازى جلسه بسیار ناراحت است. او مى‏خواهد پدر را تنها ببیند و چیزى در نهان از وى بخواهد.

میهمانان رفتند و میزبانان تنها ماندند. قیس راز دل را با پدر در میان نهاد و تقاضا کرد که لبنى را بهر او خواستگارى کند.

ذریح از تقاضا بر آشفت و گفت: هیچ زنى شایستگى همسرى تو را به جز دختران عمویت ندارند. هر کدام را مى ‏خواهى انتخاب کن تا براى تو خواستگارى کنم.

قیس که از مهر پدر، انتظار چنین پاسخى را نداشت، بر خود بپیچید و ناراحتى درونى را هموار کرد و با حالت التماس، تقاضاى خود را تکرار کرد، ولس سودى نبخشید.

قیس بر پاى پدر افتاد و بوسه زد و گریه کنان انجام دادن مقصودش را از پدر خواست، ولى پدر موافقت نکرد. سخن ذریح همان بود که گفته بود و از قیس خواست که از این خواهش دل، دست بردارد و بیش از این اصرار نکند که به سوى خاندان آنها نخواهد بود؛ وظیفه او حفظ خاندانش مى‏باشد وروا نیست که به زیان خاندانش قدمى بردارد.

ذریح عشق را نچشیده بود و نمى‏دانست که چیست و چه مزه‏اى دارد. او به راه عقل مى‏رفت و قیس را راه عشق. عشق با عقل همیشه درجنگند.

از عقل پدر تا عشق فرزند فرسنگ‏ها راه بود. پدر خواست ثروت فراوانش در دودمان خودش بماند و بیگانه در آن شرکت نکند، ولى قیس یک تار موى لبنى را به همه ثروت پدر نمى‏داد.

قیس از پدر مایوس شد و نزد مادر آمد تا از مهر مادر کمک بگیرد، مادرش که دل خوشى از زن برادر شوهر نداشت با فرزند همداستان شد و به سراغ ذریح آمد و از او خواست که با مقصود پسر موافقت کند.

این کار هم نتیجه نداد و ذریح همچنان در مخالفت با ازدواج پسرش با دختر حباب کعبى باقى بود و اصرارهاى پى در پى قیس در تصمیم ذریح تاثیرى نکرد.

تصمیم ذریح نزد خودش بسیار عاقلانه بود و چنین تصمیمى را هوسى زنانه نبایستى از بین ببرد، مخصوصا که زن‏ها حساب شخصى را بر مصالح اجتماعى مقدم مى‏دارند.

قیس از پدر نومید شد و اطمینان یافت که اصرار مادر هر چه بیشتر شود، پدر در تصمیم خود راسخ‏ تر خواهد شد. هر چه بیندیشید چاره‏اى به نظر نرسید. راه را از هر طرف بسته دید، امیدش ناامید شد و آماده مرگ گردید، ولى از دل، ندایى شنید که نومید مشو، هنوز راه باز است.

به راستى و درستى نداى دل یقین نداشت، ولى پریشانى اش آرام گرفت. از خود مى ‏پرسید چه؟ کى؟ کجا؟ کدام راه؟ حباب که دخترش را بدون خواستگارى پدرم به من نخواهد داد. عمویم هم که با مقصود من قطعا موافق نیست. مادرم هم که وظیفه خود را انجام داده. پس چه کسى مى‏تواند این مشکل را حل کند؟ من مردى را سراغ ندارم که بتواند پدرم را موافق سازد. نمى ‏دانم حل این مشکل، چگونه خواهد بود؟

باز هم در دل به موفقیت خود اطمینان داشت، ولى راه موفقیت پیش او روشن نبود. به خاطرش رسید، لبنى را بردارد و بگریزد! آن گاه به خودش گفت: لبنى دختر با شخصیتى است، هرگز با این کار موافقت نخواهد کرد؛ او حاضر است بمیرد و نگریزد و خودش را ننگین نکند. بر فرض هم لبنى موافقت کند، من به چنین کارى اقدام نخواهم کرد، زیرا تا آخر عمر نقطه ضعفى براى لبنى خواهد بود که هر وقت به یادش بیاید آزرده گردد. من او را دوست مى ‏دارم و سربلندى و افتخار او را مى‏خواهم. من نمى‏ توانم ببینم که لبنى میان دختران عرب سرشکسته گردد و با نظر حقارت به وى بنگرند، مسیحیان چنین کارها مى‏ کنند و من مسلمانم و شرافت مسلمانى به من اجازه نمى ‏دهد که در این راه قدمى بردارم.

این کار در دوستى خیانت است، لبنى زن من و نزدیک‏ترین دوستان من است، آیا مرد شرافتمند به نزدیک‏ترین دوستانش خیانت مى‏ کند؟!

عشق حقیقى و اصالت خانوادگى راهنمایى اش کرد که این راه را ببندد.او عاشق بود. عاشق جفاى معشوق را مى‏تواند تحمل کند ولى سرافکندگى و بدبختى معشوق براى او قابل تحمل نیست. عاشق جان مى ‏دهد که دلدارش را خوش بخت سازد؛ کدام عاشق براى بدبختى معشوق قدمى برداشته است؟ ولى باز هم دل مى‏گفت: نومید نشو! با خود گفت چرا نومید نشوم؟ ایت اطمینان از کجا است؟ راه احتمال بسته است، پس چگونه راه موفقیت باز مى‏باشد؟ شاید عشق مرا گول مى‏زند و چنین اطمینانى در قلب من ایجاد کرده است ولى نه چنین نیست؛ سروش دل خطا ندارد راه باز است، بایستى بگردم و پیدا کنم.


ناگهان از شدت فرخ و شادى از جاى برخاست و از این سو به آن سو به جهیدن پرداخت. دیگر به هیچ وجه قادر نبود، خود را نگاه دارد و از شدت خوشحالى نمى‏ توانست از جست و خیز خوداراى کند. چشمانش مى‏ درخشید لبخندى شیرین بر لبهایش نقش بسته بود. چهره پژمرده ‏اش شاداب شده، رنگ گل به خود گرفته بود.

دیگر قیس قیس نخستین نبود و قیس دیگرى شده بود قیس افسرده و سرگردان رفته بود و قیس با نشاط و مصمم آمده بود. نومیدى برخاسته بود و امید جایش نشسته بود.

شدت شعف و خوشحالى زبانش را بنده آورده و قدرت بر سخن گفتن نداشت اگر در طب، جنونى به نام جنون فرح، موجود باشد، همان حالت روحى قیس در آن ساعت بود.


اعصابش به قدرى آرام گرفت و توانست خود را از جست و خیز باز دارد، فریادى کشید ولى باز هم توانایى سخن گفتن نداشت. یکى دو فریاد دیگر هم از دل برآورد، قدرى آرام شد و توانست این جمله را به طور مقطع ادا کند: ا، اى، جا، جانم به قربانت؟

آخر جمله را توانست به درستى ادا کند. در این هنگام چندین قطره اشک شوق از دیدگان فرو ریخت و به زودى تصمیم گرفت و آهنگ سفر کرد.


دیگر درنگ نکرد و پا برهنه به سویى دویدن گرفت. از شدت شوق فراموش کرد که بر اسب سوار شود، آیا به خاطرش رسید مقدار وقت براى آماده کردن اسب وسوار شدن بر آن، موجب تاخیر است و پیاده رفتن این معطلى‏ ها را ندارد یا در راه شوق پیاده رفتن را بر سواره ترجیح داد؟

یا نزد مقام مقدسى پیاده رفتن را در انجام دادن تقاضا موثر دانست یا آنکه شوق از هر چیزى غافلش کرده بود؟

سنگ‏هاى تیز بیابان عربستان در گرماى روز، پاهایش را مى ‏سوزانید و در تاریکى شب مى ‏برید ولى اگر این سنگ‏ها برسرش مى ‏بارید، وى را از این سفر مقدس باز نمى ‏داشت. وه که عشق به راهنمایى‏ ها مى‏ کند و چه سعادتها مى‏ بخشد!

سوزش خارهایى را که به هایش مى ‏رفت، احساس نمى‏ کرد. فقط گاه گاهى مى‏ نشست تا نفس زدنش آرام بگیرد. آن گاه به دویدن مى‏ پرداخت. او مى‏ خواست هر روز زودتر به کعبه مقصود برسد و آن درگاه امید را ببوسد.


قیس به سوى او مى ‏دوید تا دستش را به دامانش برساند، چون مى‏ دانست که هیچ حاجتمندى از در آن خانه مقدس نا امید باز نمى ‏گردد بزرگ‏ترها به قیس گفته بودند که در شیر خوارگى با کودکى بزرگوار شیر خورده است. شاید سایه‏ اى هم از این خاطر در مغزش هنوز باقى بود. چه بهتر از این که راز دل را با هم شیر خود بگوید و از او حل مشکل خویش را بخواهد. او کسى است که بیگانگان از خوان مهرش برخوردار مى‏ شوند و دشمنانش بهره‏ مند مى‏ گردند. پس دوستان وبستگان محال است محروم شوند.

راهپیمایى قیس چقدر طول کشید، معلوم نیست خودش هم نمى‏ دانست سرانجام به شهر مدینه رسید و بر در خانه پسر بزرگ على (علیه السلام) بایستاد. به جاى کوبیدن در ، بوسیدن را برگزید و با اشک و مژگان آستانه را آب و جارو کرد. آن گاه پاى در بنشست که خستگى را بیرون کرده سپس شرفیاب شود.

اطمینان از وصول به مقصد کوفتگى راه، بى خوابى دراز، استراحت فکر، موجب شد که خواب بر وى چیره گردد سر بر آستانه نهاد و خوابش برد.

ملازمان درگاه رسیدند و میهمانى ژولیده مو دیدند که چهره‏اى گردآلود و دست و پایى خون آلود داشت، دانستند که بسیار خسته و رنجیده است،

خواستند پیکر خسته‏اش را برداشته به مهمان سرا ببرند، ترسیدند از خواب بیدار شود. خواستند یراندازى بیاورند و مهمان را بر آن بخوابانند ترسیدند بیدار شود. او به خواب احتیاج دارد و نبایستى

بیدارش کرد بهترین پذیرایى از چنین مهمانى آن است که بگذارند بخوابد.


چیزى که به خاطرشان آمد این بود که سایبانى بر او قرار دهند تا آفتابش نیازارد. یکى در این سوى کوچه ایستاد و دیگرى در آن سوى کوچه تا از عابران خواهش کنند آهسته سخن گویند آهسته قدم بردارند مبادا میهمان پسر پیغمبر (صلى الله علیه و آله و سلم) بیدار گردد.

قیس هم به خواب عمیقى فرو رفته بود. زیرا دیگر غمى نداشت. میهمان غریب از خواب بیدار شد به حضور امام حسن مجتبى (علیه السلام) رسید؛ خستگى و گرسنگى و تشنگى و هر چه بود بر طرف گردید. خسته از شرم نتوانست، حاجت خود را عرضه بدارد ولى آن قدر مهر دید و محبت چشید تا از نیازش پرده برداشت.

امام (علیه السلام)فرمود: براى تو درست مى‏ کنم.

قیس چنین مى‏پنداشت که امام به وسیله پیامى مطلب را حل خواهدفرمود، ولى وقتى که دانست آن وجود مقدس، شخصا براى خواستگارى لبنى، عزم سفر دارد، نزدیک بود از شرم بمیرد. پشیمان شد که چرا چنین تقاضایى کرده است، ولى آن قدر مهر و بزرگوارى و لطف دید که خودش را فراموش کرد.

هنوز خورشید سر از دریچه بیرون نکرده بود که کاروانى از شهر مدینه خارج شد و به سوى عشیره کعبه رهسپار گردید. هنگامى که خورشید، چشم باز کرد که کاروانیان را بشناسد کاروان سالار را پسر بزرگ على (علیه السلام) دید که عده‏اى ملا زمان درگاه در التزام رکابش مى ‏باشند.

میهمان خاک آلود آن روز را نگریست که به حمام رفته و سرو رو را پاک کرده و چهره ‏اش مى‏ درخشید. خلعتى ثمین در بر کرده و اسبى گران بها به وى عنایت شده و در زمره ملتزمان مى‏باشد، شاد است و خرم است و پروانه وار به گرد آن شمع مقدس مى‏ گردد.

به حباب پدر لبنى خبر رسید که سعادت، یارت گشته و بخت مدد کارت، رحمتى بزرگ بر تو نازل شده: فرزند رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) به خانه ات فرود مى‏آید. با سران قوم به استقبال شتافت و مراتب تعظیم و احترام ره به جاى آورد.

پسر فاطمه (علیه السلام) بدو فرمود: آمده‏ام دخترت را براى قیس پسر ذریح کنانى خواستگارى کنم.

حباب عرض کرد: راى، آنچه تو اندیشى حکم آنچه تو فرمایى. براى من بزرگترین افتخار است که بزرگوارى مانند وجود مقدست به خواستگارى دخترم آید. این سرافرازى تا روز رستاخیز براى دودمان ما خواهد بود. قیس هم جوان خوبى است و ما چیزى از او در دل نداریم ولى تقاضاى از حضرتت دارم، آن است که یک خواستگارى هم از طرف ذریح پدر قیس بشود، زیرا مى‏ ترسم اگر پدرش آگاه نشود، این ازدواج براى ما خوش نام نباشد.

پسر پیغمبر به سوى عشیره کنانه رهسپار شد. ذریح و افراد عشیره مراسم ادب و تعظیم را به جاى آورند و از آنچه شایسته بود از احترامات کوتاهى نکردند. امام (علیه السلام) ذریح را مخاطب قرار داده و فرمود: تو را سوگند مى‏دهم که هیچ کارى نکنى مگر آن که لبنى را براى قیس خواستگارى کنى.

ذریح عرض کرد: براى اجراى فرمان تو بایستى جان داد. پیش خدا کسى روسپید است که امر تو را اطاعت کند. بزرگوار! از تو به یک اشارت از ما به سر دویدن.

مجلسى از بزرگان عرب آراسته شد. در آن جا ذریح به پا خواست و در حضور همه لبنى را براى پسرش خواستگارى کرد. آن گاه دو دلداده را به هم تزویج نمودند.

کاروان عروس از عشیره کعب حرکت کرد. دوشیزگان عرب در رکاب عروس کف مى‏ زدند و سرود مى‏ خواندند. شتربانان حدى حدى آغاز کرده شتران به رقص در آمده بودند.

جوانان عرب به پاى کوبى مشغول شدند و زنان هلهله شادى مى ‏کشیدند سواران در تاخت و تاز بودند و کاروان شادى را پیوسته دور مى ‏زدند.

دوشیزه آسمان هم زلف‏هاى طلایى خود را بر کاروان شاد افشانده بود مبادا از دوشیزگان زمین عقب بماند، آن قدر سوره زر کاروان پاشید که خسته شد و رفت در پشت کوه‏هاى مغرب اندکى استراحت کرده تا بامدادان بتواند تازه نفس در این جشن شرکت کند.

شب فرا رسید و تاریکى جهان را فرا گرفت، کاروان عروس هنوز در راه بود. جوانان قبیله شاخه ‏هاى درخت خرما از بار شتران کشیده، آتش زدند و گرداگرد کاروان به حرکت در آوردند تا شب مانند روز روشن گردید.

پاسى از شب گذشته بود که ماه خبر شد که مورد اعتراض قرار گرفته، سورى و سرورى برپاست و نامزدش خورشید در آن شرکت کرده؛ پس چرا او عقب مانده و از شرکت در بزم خوددارى مى‏ کند؟

به زودى سر از خوابگاه برداشت و پرتوهاى خود را فرستاد تا بر محمل عروسى سیم و زر نثار کنند و خودش از بالا دیدبانى مى‏ کرد مبادا در خدمت کوتاهى شود.

راه دور و دراز منزل داماد طى شد، ولى کسى را خستگى نگشت با آنکه ساعات‏هاى بسیارى در راه بودند ولى در نظر پیادگان و سواران همچون نیم لحظه گذشت.

به قیس خبر دادند که کاروان یار نزدیک است. نزد پدر رفت و دست پدر را بوسه داد و به اتفاق به استقبال شتافتند. قیس دامنى از گلهاى لاله که خودش آن را گل عشق مى ‏نامید پر کرده بود. هنگامى که با محمل لبنى رو به رو شد، گل‏ها را به پاى شتر نثار کرد.


ادامه دارد...