وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

سر دوراهی 3


سپس قربانى‏ هاى جلوى عروس آغاز گردید. قیس و پدرش شنیدند که جباب پدر لبنى در فاصله نزدیکى با کاروان است و همراه عروس مى‏آید و به استقبال او رفتند.

حباب با عده ‏اى از جوانان دلیر عشیره، غرق در آهن و فولاد در پى کاروان روان بود، مبادا از طرف ناکسان عرب به کاروان گزندى برسد.

آمدن پدر عروس همراه دختر به خانه داماد در میان عرب رسم نبود، ولى حباب مى ‏خواست خودش دست دخترش را در دست قیس بگذارد تا امر امام را با بهترین وضع انجام داده باشد.

ذریح و حباب یکدیگر را در آغوش گرفتند و قیس در دست پدر زن بوسه زد. ذریح در رکاب حباب راه را پیاده طى مى ‏کرد، زیرا حباب میهمان بود و ذریح مسلمان؛ اسلام مى‏ گوید: بایستى به میهمان احترام کرد.


سواران حباب به حترام ذریح، همگى پیاده شدند. حباب هم پس از چند قدم به بهانه آن که مى‏خواهد با ذریح سخن گوید، پیاده شد.

حجله ‏اى عربى آراسته شده بود. پدر عروس، دست دختر را گرفت و پدر داماد دست پسر را و دو امانت را به یکدیگر سپرد.

چقدر دلپذیر است انتظارى که سرانجامش امیدوارى به امیدش برسد!

روزهاى عروس و داماد به خوشى مى‏ گذشت. صبحگاهان، خورشید بر آنان سلام مى‏ کرد و بزمشان را روشن مى‏ نمود و شام گاهان آن‏ها را به خود وا مى ‏گزارد تا ساعتى محفل یار از اغیار خالى باشد ستارگان رد شب‏ها از این خرم عشق، توشه‏ ها مى ‏گرفتند و مى‏ رفتند.

رفتار دو دلداده، بسیار مودبانه بود. کسى بر خلاف نزاکت از آنها چیزى ندید. عشق همیشه با ادب همراه مى ‏باشد؛ بى ادبان را از عشق بهره‏ اى نیست.

نقطه ‏اى که در رفتار قیس جلب نظر کرد، آن بود که از ساعتهاى خدمت گزارى اش نسبت به پدر اندکى کاسته شده بود. قیس در گذشته یک وظیفه داشت و اکنون دو وظیفه بر دوش دارد، آن وقت پسر بود، اکنون هم پسر مى‏باشد و هم شوهر.

عشق قیس هم روز به روز بیشتر بال مى‏ گرفت و بالا مى‏ رفت. از دیدگانش عشق آشکار بود از زبانش عشق آشکار بود از رفتار ش عشق آشکار بود قیس از عاشقى گذشته بود و عشق محض شده بود. دیده عشق، یک چیز را مى‏ بیند و بس و آن معشوق است و این از ضعف عشق است که نمى‏تواند چیزهاى دیگر را ببیند.

قیس مى‏ ترسید لبنى از دستش برود چرخ حسود نتواند چند گاهى دو دلداده را در آغوش یکدیگر ببیند قیس مى‏ ترسید که دیو جدایى در کمین باشد و روزى چهره شوم خود را ظاهر کند و به این زندگى شیرین چشم برساند. عاشق در روز وصال، همیشه در بیم است.

قیس حق داشت زیرا از سروش دل چیزى مى‏ شنید تفاوت میان دیده و دل همین است. دیده، امروز را مى ‏بیند، ولى دل فردا را مى‏ بیند.

معلوم نیست که زندگى خوش دو دلداه چقدر طول کشید و آفتاب وصال تا چه مدتى به کلبه آنها تابید، زیرا کم کم، ابرهایى تیره پیداشد و از درخشندگى آنها کاسته گردید. عشق دو دلداه چنان بود که قیس لبنى شده بود و لبنى قیس. لبنى با زبان قیس سخن مى‏ گفت و قیس با گوش لبنى مى‏ شنید.

قیس جز لبنى نمى‏ دید. هر کس با وى سخن مى‏گفت به زودى تشخیص مى ‏داد که دلش در کمند زلفى گرفتار است. آرى قیس در برابر عشق، شخصیت خود را از دست داده بود.

دلى بود که تنها امیدش قیس بود. دلى بود که آرزوهایش قیس بود. باغبانى بود که نهالى را با صد امید پروریده بود، اکنون وقت آن بود که از آن ثمر بگیرد.

دلى بود آرزومند که روزى قیس عصا کش او بشود و در وقت توانایى، دست ناتوانش را بگیرد. دلى بود بسیار حساس که تارهایش به کوچکترین تماسى از سبک‏ترین چیز مرتعش مى‏گردید این دل به رفتار قیس با دیده حسرت مى‏نگریست. این دل مى‏دید نخل امیدش را بیگانه‏اى برده و از آن خود ساخته و حق مشروعش را غصب کرده است. بر او بسیار ناگوار بود که این ظلم را تحمل کند این دل مارد قیس بود.

در آغاز براى آنکه فرزندش در آسایش باشد، صبر کرد، ولى کم کم کاسته صبرش لبریز شد، دیگر طاقت نداشت ببیند، قیس او از آن لبنى شده.

مادر برفرزند حقوقى دارد. اگر فرزند یک دانه باشد، حق او بیشتر مى شود.

چون مهرى را که در راه خدا چند بن بایستى صرف کند، همه را در راه یکى صرف کرده است. مهر را جز با مهر نمى‏شود پاسخ داد.

مادر قیس از پاسخ مهر فرزند، نصیب خود را کم دید و با کسى که مهر قیس را ربوده بود، نمى‏ دانست صمیمى باشد، هر چند او هم گناهى نداشت.

بیچاره مادر! شبها بیدار بنشیند تا کودکش راحت بخوابد. شیره جان را به رایگان به فرزند بدهد از خود کم کند تا بر فرزند دل بندش بیافزاید. روزگارى دراز، زندگى خود را به وقف پرورش و اسایش او کند هنگامى که وقت پاداش برسد، دیگرى بیاید و پاداش او را برباید.

کار را او انجام بدهد، مزد به دیگرى داده شود گنج او بکشد، ولى گنج از آن نباشد؟ آیا سودایى چنین بى سود عادلانه است؟

قیس هم گناهى نداشت، زیرا عنانش از کف رفته بود و دل از دست داده بود پاى خرد در کار نبود، هر چه بود دست عشق بود.

مادر قیس در فکر افتاد که حق خود را پس بگیرد و غاصب پسر را سر جاى خود بنشاند، غافل از آن که این کار، فرزندش را هلاک خواهد ساخت. این کار ار به وسیله ایجاد رغیبى براى لبنى در نظر گرفت تا آنچه را که وى از لبنى دیده، او هم از رغبى ببیند. آرى، دشمن دشمن، دوست خواهد بود.

این نقشه در نظر مادر بسیار صحیح آمد زیرا هم به فرزندش آزارى نمى ‏رسید و هم از حکومت لبنى بر دل قیس کاسته مى‏ شد. مادر از عشق پسر خبرى نداشت و نمى ‏دانست وقتى عشقى به دلى راه یافت، دیگر به هیچ وسیله‏ اى بیرون رفتنى نیست. مادر عشق پسر را شهوت جنسى مى‏ دانست که هر زیبا رخى را دوست مى‏ دارد گر چه خاطرش به لبنى تعلق گرفته ولى اگر پرى چهره‏ اى دیگر را به وى نشان دهند، دلش به سوى او نیز خواهد رفت. عجب اشتباهى! دل عاشق هر جایى نیست و عشق با دلگى سازگار نخواهد بود.

آنان که دم از عشق مى‏زنند و هر زیبا رخى را مى ‏پرستند و هر روز در پى دلبرى هستند دروغ مى ‏گویند اینان دلگى جنسى را عشق مى‏ نامند.

عشق ارتباط روح با روح است زیبایى دریچه ارتباط است. یک روح نمى ‏شود با هر روحى سازگار باشد. عشق تا دم آخر باقى مى ‏ماند در زمان پیرى باقى مى‏ ماند. زیبایى مى‏ رود ولى عشق باقى مى‏ ماند. زیبا پسندان همان که زیبایى رفت آنها هم مى‏ روند، بلکه هنوز زیبایى باقى است که مى‏ روند! کسى که چند روز پى در پى غذایى رابخورد، ازآن زده خواهد شد، بلکه کسى که همیشه پلو بخورد گاهى هوس نان و پنیر هم مى‏ کند. مردان دله، گاهى به سراغ زشت رویان هم مى ‏روند. عجیب‏تر آن که مرد با این دلگى، جنس زن را بى وفا مى‏ خواند در صورتى که زن هزاران بار وفا دارتر از مرد است. اگر در هزار زن یک بى وفا پیدا شود، ولى در هزار مرد یک با وفا یافت نمى‏ شود. مرد، زن را گول مى‏زند، مى‏ خرد، مى‏ فروشد، گناه را هم به گردن او مى‏ اندازد!

مادر قیس همچنان در آتش حسد مى‏ سوخت. بیچاره زن وقتى که حسد مى ‏ورزد با زنى مانند خودش حسد مى‏ ورزد. آتش حسد افروخته گردید، دوست و دشمن نمى‏ شناسد و خشک وتر را مى‏ سوزاند.

انتقام مادر شوهر به قدرى شدید است که اگر فرزند هم مانع باشد، او را هم از بهترین مجرى نقشه‏ هاى زنان شوهران هستند. کمتر شوهرى است که به هیچ وجه تحت تاثیر قرار نگیرد. زن براى هم آهنگ ساختن شوهر، وسایل گوناگونى در اختیار دارد، راه هایى را مى‏ داند که به عقل جن هم نمى‏ رسد.

زن براى آن که خواسته‏ هاى شوهر تطبیق دهد، مى‏ کوشد تا از رازهاى وجودى شوهر آگاه شود. به زودى روحیه شوهر به دست مى‏ آورد، طرز فکرش را خوب مى‏ خواند به نقاط ضعفش پى مى‏ برد. زن مى‏ داند که از چه راهى شوهر را به دام اندازد و چگونه به دام اندازد و چه وقت به دام اندازد.

مادر قیس به شوهر چنین گفت: مى‏ ترسم قیس بمیرد و فرزندى پیدا نکند، زیرا لبنى نازا مى ‏باشد و بچه دار نمى‏شود. تو مردى هستى ثروتمند، مى‏ ترسم ثروت تو از دودمانت بیرون برود و به دیگرى برسد بهتر آن است که براى قیس، زن دیگرى بگیرى شاید خدا به وى فرزندى عنایت کند.

این سخن در ذائقه ذریح، شیرین آمد. زن هم اصرار ورزید و آن قدر بکوشید تا شوهر را بر اجراى آن مصمم کرد.

ذریح در حضور جمعى پسر را مخاطب قرار داد و چنین گفت: فرزند! تو مبتلا به دردى شده‏ اى که من بر حیاط تو بیمناکم. مى‏دانى که من به جز تو، فرزندى ندارم. همسر تو نازا مى‏ باشد و فرزندى نخواهد آورد. خوب است با یکى از دختران عمویت ازدواج کنى شاید خداى به تو فرزندى عنایت کند و چشم‏هاى ما روشن گردد.

قیس که آماده شنیدن چنین سخنى نبود و از نقشه‏ هاى پس پرده غافل بود گفت: من دیگر ازدواج نخواهم کرد.

ذریح، از جواب قیس آن هم از حضور جمع ناراحت شد، ولى ناراحتى را بر خود همواره کرد و با ملایمت گفت: من ثروتمند هستم، کنیزکانى زیبا و دلپذیر تهیه کن شاید بهر تو فرزندى بیاورند.

قیس گفت: من نمى‏ توانم کوچک‏ترین ناراحتى را براى لبنى بخرم.

این بار ذریح نتوانست خشم خود را فرو ببرد، گفت: پس باید لبنى را طلاق بدهى.

قیس گفت: به خدا قسم که مرگ براى من از طلاق لبنى آسان‏تر است ولى من پیشنهادى دارم پدر گفت: چیست؟

پسر گفت: شما ازدواج کنید، شاید خداى به شما فرزندى دیگر روزى گرداند.

پدر گفت: دیگر از من گذشته است.

پسر گفت: اجازه بدهید من با لبنى بروم و سر به بیابان بگذارم، اگر از این درد مردم شما هر چه مى‏ خواهید در اموالتان انجام دهید.

پدر گفت: نمى‏ شود.

پسر گفت: من به تنهایى مى‏ روم و لبنى را نزد شما مى گذارم تادلم به همین خوش باشد که او همسر من است.

پدر گفت: این هم شدنى نیست، چاره‏اى نیست جز آن که طلاقش دهى. در این موقع غضبى شدید بر وى مستولى شد و سوگند خورد که در زیر سقفى ننشیند و خانه‏ اى بر وى سایه نیندازد مگر آن که قیس لبنى را طلاق گوید.

روزها گذشت و ذریح ثروتمند در بیابان گرم عربستان در شعاع آفتاب نشسته بود و قیس بالاى سر پدر سایبانى افراشته بود تا پدر را از گزند خورشید نگاه دارد.

این وضع ادامه داشت و پایان آن را کسى نمیدانست نه پدر دست از سخنش بر مى‏داشت و نه پسر قدرت بر طلاق داشت، ولى دل‏ها بر رنجهاى جوان مى ‏سوخت.

روز به روز قیس ناتوان‏تر مى‏ شد و بیمارى اش افزون‏تر مى‏ گردید، تنها دل خوشى او این بود که هنوز لبنى را دارد. اگر مرگ به سراغش آید، سرش در دامان لبنى خواهد بود.

شب‏ها که دو دلداده به هم مى‏ رسیدند، به جاى عیش و نوش سرشک از دیدگان جارى مى ‏ساختند به طورى که زمین چادر از اشک دیده آنها گل شده بود.

یک سال بر این حال گذشت و پدر بر سوگند خود باقى بود چون حرف مرد یکى است و دو تا نمى ‏شود، مادر هم شفاعتى نکرد؛ دگران هم قدرتى نداشتند با ذریح سخنى گویند.

قیس دیگر اطمینان یافت که پدر از سخن خود دست بردار نیست، از این جهت خود را سر دو راهى دید، از یک سو پدر را مى‏ دید و از یک سو لبنى را.

پدر مى‏ گفت: یا من، یا لبنى... لبنى هم اشک دیده هدیه‏ اى گران بهاتر نداشت که نثار قدم شوهر کند.

قیس با خود گفت: آیا پدر را اطاعت کنم یا عشق را؟ پدر ریشه من است و من شاخه او هستم. اگر او نمى‏ بود من نمى ‏بودم. اگر پدرم نبود، عشق من نبود. آنچه دارم از پدر دارم. وجود ممکن از وجود اوست. پدر مرا بر دامان پروریده. پدر مرا به ثمر رسانیده. پدر از خودش گرفته و به من داده، عمرش را وقف خدمت من کرده. آیا سرپیچى کردن از فرمان چنین کسى خلاف قدردانى نیست؟ خلاف فضیلت و بزرگوارى نیست؟

خدا نیکى به پدر و مادر را در ردیف عبادت خویش قرار داده است. آیا نافرمانى پدر بر خلاف رضاى خدا نیست چه نیکى به پدر و مادر از انجام دادن خواسته هاى آنها بالاتر است؟

خوب است خودم را جاى پدرم بگذارم و مانند او فکر کنم و از دریچه چشم او بنگرم؛ من فرزندى پروریدم که از نور چشم خود عزیزترش مى ‏داشتم  خشنود بودم که به خودم گزندى برسد، ولى به او نرسد. او مردمک چشم من بود. او پاره تن من بود. او تکه ‏اى از قلبم بود. از خود کم مى‏ کردم تا به او افزوده گردد. براى نگهدارى او، براى تندرستى او رنج‏ها بردم، سختى‏ ها کشیدم، تلخى‏ ها چشیدم، بدون آن که از او انتظارى داشته باشم.

تنها آرزویم این بود که در وقت توانایى، زیر بازوى ناتوانم را بگیرد و در روزگار پیرى عصاى دستم باشد. اکنون چه قدر تلخ است که به چشم خود مى ‏بینم، آرزویم بر باد رفته و هر چه ریسیده‏ ام پنبه گردیده است؟ پسرم بیگانه‏ اى را بر من مقدم مى‏ دارد! لبنى نزد او عزیز است ولى براى من دختر مردم است. او براى من نزد مردم حیثیتى نگذاشت.

همه مى‏ گویند ذریح چگونه پدرى است که پسرش براى خاطر یک زن لگد مالش کرد. دیگر کسانم به سخن من گوش نمى‏ دهند. جایى که نزدیکان با انسان چنین کنند، از دوران چه انتظارى خواهد بود. قطعا دشمنان من از این وضع خشنود مى‏ شوند و ممکن است از این پیش آمد به زیان من استفاده کنند.

قیس پس از این افکار به سوى لبنى نگریست. او را دید و در نظر آورد که دلش را بیرون آورده دو دستى تقدیم قیس مى‏ کند. با خود گفت: لبنى هستى من است روح من است حیات من است. اگر از لبنى چشم بپوشم بایستى از زندگى چشم بپوشم. حیات بسیار عزیز است، ولى بدون لبنى چه ارزشى دارد. پدرم از عشق خبرى ندارد. من اگر از لبنى جدا شدم مى ‏میرم. پس با خود گفت: چه مانعى دارد که من بمیرم و جان خود را فداى پدرم کنم.

تا خواست بر این فکر تصمیم بگیرد، دوباره لبنى پیش چشمش مجسم شد، با خود گفت: اگر من بمیرم لبنى هم خواهد مرد. من مى ‏توانم جان خود را فداى پدرم کنم لبنى دیگر چرا؟

او نسبت به پدرم دختر مردم است. به چه دلیل زنى بیگانه فداى مردى بیگانه بشود؟ خدا چنین چیزى را روا نمى‏ شمارد. وجدان آن را تصدیق نمى‏ کند. عقل این کا را پسندیده نمى‏ خواهد آن گاه پرسید:

آخر لبنى چه گناهى دارد؟! گناهش این است که من او را دوست مى‏ دارم و او مرا دوست مى ‏دارد. این را بگفت و قطره اى اشک از دیدگانش جارى گردید.

زندان شکنجه جایى است محدود که از دیده‏ ها پنهان باشد ولى لبنى بیابان بزرگ عربستان را براى شوهر زندان شکنجه مى‏دید. شکنجه‏ اى از این سخت ‏تر نمى‏ شود که پیکر زندانى را آفتاب بسوزاند و او ساعت‏ها دستهایش را به حالتى افقى نگه دارد. زندان قیس هم شکنجه داشت هم زندان با اعمال شاقه بود، هم در برابر چشم مردم.

معمولا هر فرد زندانى بودن خود را مى‏ داند ولى لبنى مى‏دید که قیس عزیزش مدت محکومیت خود را به این زندان نمى‏ داند ندانستن مدت محکومیت خود شکنجه ‏اى روحى است که ناراحتى اش از شکنجه‏ هاى جسمى بیشتر است.

لبنى حیات قیس را در خطر دید و فکر کرد که این جریان، اگر چندى دیگر ادامه پیدا کند قیس عزیزش از دست خواهد رفت و مردم خواهند گفت که قیس نسبت به پدر فرزندى نافرمان بوده و بر اثر نافرمانى پدر به هلاکت رسیده. لبنى چنین مرگى ننگین براى شوهرش نمى‏ خواست. اضافه بر این مرگ قیس، مرگ لبنی نیز مى‏ باشد. او قطعا بعد از قیس زنده نخواهد ماند. پس از قیس پدر و مادر قیس هم پشیمان خواهد شد، وقتى که پشیمانى سودى نخواهد داشت، آنها هم از دست خواهند رفت.

پس اگر وضع فعلى ادامه یابد دودمانى نابود خواهند شد. بایستی راهى براى نجات قیس بجوید و پس از مطالعه و تفکر راه را پیدا کرد. را این بود که جان خود را فداى قیس کند.

لبنى چنین به خاطرش آمد که اگر قیس، وى را طلاق دهد و او را از قیس جدا شود، بر اثر جدایى از قیس، خودش به طور قطع خواهد مرد ولى شاید قیس عزیزش زنده بماند و چنانچه پدرش مى‏خواهد زندگى نوینى پیدا کند.

قیس تنها از آن او نیست، دگران هم به قیس حق دارند پدرش به او حقى دارد، مادرش به او حقى دارد آنها هم بایستى از حق خود بهره‏ مند گردند.

لبنى نتیجه گرفت که باید جان خود را فداى یار کند دلداده بایستى بمیرد تا دلدار زنده بماند بنابراین، طلاق، صد در صد به سود قیس خواهد بود.

از طرفى قیس را هم مى‏ شناخت و از عشق او به خودش آگاه بود. وفاى قیس را نیز مى‏ دانست و یقین داشت که این شوهر زنى دیگر را به جاى وى نخواهد برگزید، پس اگر طلاقى رخ بدهد قیس هم خواهد مرد.

در فکر فرو رفت و متحیر گردید که براى نجات قیس چه کند، با خود گفت: اى کاش مى ‏شد که ما براى همیشه خوش بودیم!

تا این آرزو را بر زبان آورد به زودى راحت شد پریشانى درونى اش بر طرف گردید گویى اطمینان یافت که به این آرزو خواهد رسید.

به خاطرش آمد که خوشى همیشگى به طلاق بستگى دارد. طلاق موجب نجات او و قیس خواهد شد. طلاق هرچند جدایى موقتى را در بر دارد ولى هم آغوشى جاودانى را نیز در پى خواهد داشت.


زن مسلمان از طلاق نفرت دارد ولى لبنى با آن که زنى مسلمان بود خود را به طلاق علاقه‏ مند دید! چرا؟ زیرا طلاق وصال همیشگى را براى او و شوهرش فراهم ساخت.

بر اثر طلاق و جدایى موقت از قیس او خواهد مرد. قیس هم پس از مرگ او درنگى نخواهد کرد و به زودى به او خواهد پیوست؛ آن جا در بهشت خداى براى همیشه شاد و خرم به سر خواهند برد و کمترین گردى بر زندگانى درخشان آنها نخواهد نشست.

بالاخره قیس پس از یک سال رنج در حضور پدر لبنى را طلاق گفت.

گویند: وقتى که صیغه طلاق را بر زبان جارى کرد، عقلش از سر پرید و حالتى جنون مانند به وى دست داد و از گفته پشیمان گردید.

به لبنى اطلاع داده شد که شوهرش تو را طلاق داده است لبنى هم پدرش را خبر کرد که کسانى را بفرستد تا او را ببرند.

پشیمانى قیس پس از اجراى صیغه طلاق و رجوع از طلاق بود، بنابراین طلاق بى اثر گردید. پس قیس هنوز شوهر بود و لبنى هنوز زن او. جهل به قوانین اسلام نه تنها این دو جوان را نابود کرد بلکه دودمان آنها را بر باد داد. اگر قیس مى‏ گفت: لبنى هنوز زن من است کسى نمى‏ پذیرفت و اگر لبنى مى‏ گفت که قیس هنوز شوهر من است باور نمى‏ کردند. دو دلداده خودشان مى‏ دانستند که هنوز از آن یکدیگرند. قیس لبنى را زن خود مى‏ دانست و لبنى قیس را شوهر خود مى‏ شناخت.

محملى آورده بودند و شترانى گرداگرد آن ایستاده بودند، محمل مى‏ خواست که لبنى را از آغوش قیس بگیرد و ببرد. این همان محملى بود که لبنى را در آغوش قیس انداخته بود. محمل در نظر قیس بسیار زشت آمد و از زشتى آن در تعجب شد. قیس این محمل را مى ‏شناخت، روزى که آن را دیده بود، بسیار زیبایش یافته بود پس چرا امروز این قدر زشت و بدریخت شده؟!

آن روز لبنى را آورده بود، ولى امروز لبنى را مى برد. آن روز پیک وصال بود و امروز جغد فراق است. از آن محمل تا این محمل هزاران فرسنگ است. آیا ممکن است این دو محمل یکى باشند؟ آن، روز بود و این هم روزى و دو روز یکى نیستند.

قیس از کنیزک پرسید: چه خبر است؟! مگر من چه کرده‏ ام؟!

کنیزک گفت: از من مى‏ پرسى؟! برو از لبنى بپرس؟!

قیس به سوى لبنى رفت تا با وى سخن گوید. کسانى که به دنبال لبنى آمده بودند، جلوگیرى کردند.

زین از عشیره قیس به او گفت: چه مى ‏پرسى؟ مگر نمى ‏دانى یا خود را به نادانى زده‏ اى؟! لبنى امشب یا فردا مى‏ رود.

قیس افتاد و غش کرد. وقتى که به هوش آمد شعرى سرود و چنین گفت: به من مى ‏گویند که او از پیش تو مى‏ رود؛ فردا یا پس فردا به فراق یار عزیز مبتلا خواهى شد. من هم خواهم مرد. ولى لبنى عزیزم از آن نمى ‏ترسم که مرگ من براى خاطر تو باشد بلکه از آن ترسم که هنوز وقت مرگ من نرسیده باشد.

لبنى سفر کرد. قیس هم با دل کاروان یار را مشایعت کرد و اشک دیده را بدرقه راهش قرار داد و سپس در بستر بیمارى افتاد.

بیمارى اش روز به روز در افزیش بود. پدر، دختران عشیره را طلب کرد و از آنان خواست که گرد بستر قیس بنشینند و دلارى اش دهند و سر گرمش سازند، بلکه لبنى را فراموش کند و دیگرى را به جاى او برگزیند.

قیس که چشم گشود و دخترکان زیبا را دید که با وى مهربانى مى‏ کنند یا دلربایى، چنین گفت: دوشیزگان از قیس عیادت کردند، بیمارى از بیمارى دل است و بیمارى دل، بسیار سخت مى باشد و بهبود یافتنى نیست.

چشم مى‏ گوید: خود را به روى آنها نمى ‏گشایم، آنان کسى نیستند که من رب آنها گشوده شوم.

اى کاش! لبین از من عیادت مى‏ کرد تا چشم به رویش مى‏ گشودم و به او مى‏ گفتم دیگر از من عیادت نکن زیرا من خواهم مرد. واى بر من! واى بر من! که از عشق چه بر سرم آمد! آیا من دیوانه شده ‏ام؟! هرچه پیش آید خوش آید دل در گرو زلف اوست. وه که چه سوداى سودمندى است.

پزشک آوردند تا که بیمارى وى را درمان کند. پزشک که مى ‏دانست درمان بیمارى اش چه چیز است از قیس پرسید: چند وقت است که به عشق این زن دچارى؟

قیس گفت: پیش از آن که ما؛ این جهان قدم گذاریم، روح ما با یکدیگر خو کرده بود. در گهواره عشق ما بیفزود. همچنان که بر عمر افزوده مى‏ شد، بر عشق ما نیز افزوده مى‏ گشت. مرگ هم نخواهد توانست ما را از هم جدا کند. عشق جاویدان است و از سر بیرون نخواهد شد و در تاریکى قبر هم با ما خواهد بود و آن را روشن خواهد ساخت.

بیمارى قیس ادامه پیدا کرد ولى گاه گاهى بهبودى موقتى نصیبش مى‏گردید.

در این هنگام به سراغ لبنى رفت تا از او رویى بیند و از زلف مشکینش بویى آورد. وقتى که بیماریش شدت مى‏ یافت هم آغوش بستر مى‏شد.

لبنى با وفا به عیادتش مى‏آمد و در کنار بسترش مى‏ نشست و از وى عیادت مى‏ کرد. چندى بدین منوال گذشت و زن و شوهر وفادار به این گونه دیدار دل خوش بودند. ولى روزگار این را هم نتوانست ببیند!

پدر لبنى از قیس نزد معاویه زمامدار وقت شکایت کرد. شکایت این بود: وى بعد از طلاق دست از لبنى بر نمى‏ دارد. معاویه به جاى آن که رسیدگى کند و زنى به شوهرش برساند و ستمى را از دست دیده‏اى بر طرف سازد کارد را به استخوان رسانید و سر و امید دو دلداده را ریشه کن ساخت.

معاویه از قانون اسلام آگاهى نداشت و نمى‏ خواست که آگاهى پیدا کند، او فقط مى‏ خواست حکومت کند. حس بشر دوستى هم در او نبود که به این دو موجود ناتوان این بشر بیجاره مظلوم رحم کند.

معاویه عرب بود نه مسلمان و نه مى‏خواست که مسلمان باشد و فقط ریا کارى سیاسى را پیشه ساخته بود لذا از نظر عوام فریبى به حاکم مدینه مروان نوشت که قیس را تهدید کن و از ارتباط باز دارد.

معاویه پا را از این فراتر نهاد و با دستورى دیگر، فرمان نابودى دو جوان ار صادر کرد: به پدر لبنى حکم کرد که لبنى را به خالد عطفانى شوهر دهد.

چه قدر تفاوت میان دو بشر موجود است! پسر على، دلى شکسته را به دست مى ‏آورد، ناامیدى را به امید مى ‏رساند، ولى پسر ابوسفیان بر زخم دل ریش، نمک مى‏ پاشد و امیدى را ناامید مى‏ کند.

آن بزگوار، دو دلداده را به هم مى‏ رساند و زنى را به شوهر مى‏ دهد؛ این ریاکار متظاهر، زنى را از شوهرش جدا مى‏سازد و دستور شوهر دادن زنى شوهر دار را صادر مى ‏کند! یزدان پیوند مى ‏دهد و اهرمن جدا سازد! از کوزه برون همان تراود که در او است.

قیس که از فرمان معاویه به حاکم مدینه آگاه شد بر ناتوانى و بى تابى اش افزود و چنین سرود: اگر روى او را از من بپوشند و تهدید حاکم یا گفته سخن چین از دیدارش مانع گردد، دیدگانم را نخواهد توانست از اشک باز دارند و عشق را از من بگیرند. وقتى روزگار خوشى داشتیم، سخن پنهان شهد ما را تبدیل به شرنگ کردند. اى کاش، وصل ادامه مى‏ داشت تا من آسایشى داشتیم! روش چرخ و کار روزگار همیشه چنین بوده است.

ولى پدر لبنى نتواست یا نخواست لبنى را شوهر بدهد، لذا قیس باز هم به طور نهانى، گاهى از دیدار لبنى بهره‏ مند مى‏شد: دیدارى که با ترس و لرز همراه بود، شاید کسان آنها از آن بى خبر نبودند، ولى نادیده مى‏ گرفتند، آرى هر دلى بر آن دو بشر رنج دیده مى‏ سوخت. آن دو هر چه باید رنج ببرند برده بودند و همه مى‏ دانستند که دقیقه‏ هاى آخر عمر را مى‏ گذرانند. این وضع هم چندان طول نکشید.

هر چه خواستند این خبر را از قیس پنهان کنند نشد، بالاخره به قیس خبر رسید که لبنى از این جهان رفت و زمین او را در آغوش خود جاى داد. سوزش درونى قیس و بى تابى شدید او قابل وصف نبود. با کمال ناتوانى از بستر بیمارى برخاست و با تنى چند از جوانان عشیره بر سر قبر لبنى آمد و چنین سرود: لبنى رفت. مرگ او مرگ من مى‏باشد. حسرت بر مرگ چه سودى دارد؟ پس از این، اگر زنده ماندم، حیات خود را به گریه و اشک خواهم گذرانید.

ولى قیس نتوانست این آرزو را انجام دهد، زیرا پس از آن که این شعر را سرود، خود را به روى قبر لبنى بینداخت و آن قدر بگریید تا از هوش برفت. همراهان، وى را به همان حالت بى هوشى برداشتند و به منزل بردند. قیس دیگر به هوش نیامد و سخنى نگفت و همچنان بیمار و مدهوش بود. تا وقتى او را در بستر مرده یافتند.

لبنى بیش از این، تحمل جدایى نداشت. جاذبه او شوهر عزیز را به سوى خود کشید. همان چند روزى که قیس را زنده مى‏پنداشتند، روحش را روح لبنى هم آغوش بود. پیکر رنج دیده قیس را برداشتند و به سوى قبر لبنى بردند و در کنار پیکر لبنى عزیز به خاکش سپردند.