وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

داستانهایی از خدا

نام کتاب: قصص الله یا داستان هایى از خدا
نام مؤلف: شهید احمد میرخلف زاده و قاسم میرخلف زاده
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
همیشه اضطراب و نگرانى یکى از بزرگترین بلاهاى زندگى انسان بوده و هست، و عوارض ناشى از آن در زندگى فردى و اجتماعى، کاملا محسوس ‍ است.
همیشه آرامش یکى از گمشده هاى بشر بوده و به هر درى مى زند تا آن را پیدا کند.
تاریخ بشر پر است از صحنه هاى غم انگیزى که انسان براى تحصیل آرامش ‍ به هر چیز دست انداخته و در هر وادى گام نهاده، و تن به انواع اعتیادها داده است.
ولى قرآن با یک جمله کوتاه و پر مغز، مطمئن ترین و نزدیکترین راه را نشان داده و مى گوید: ((بدانید که یاد خدا آرامش بخش دلها است)).
گاهى اضطراب و نگرانى به خاطر آینده است که در برابر فکر انسان خودنمائى مى کند، احتمال زوال نعمت ها، گرفتارى در چنگال دشمن، ضعف و بیمارى، ناتوانى و درماندگى و احتیاج، همه اینها آدمى را رنج مى دهد، اما ایمان به خداوند قادر متعال، خداوند رحیم و مهربان، خدایى که همواره کفالت بندگان خویش را بر عهده دارد مى تواند این گونه نگرانى ها را از میان ببرد و به او آرامش دهد که تو در برابر حوادث آینده درمانده نیستى، خدایى دارى، توانا، قادر و مهربان.
گاهى اضطراب و نگرانى انسان از گناهى است که انجام داده، از کوتاهى ها و لغزشها، اما توجه به اینکه خداوند، غفار، توبه پذیر، رحیم و غفور است به او آرامش مى دهد، به او مى گوید: عذر تقصیر به پیشگاهش ببر، از گذشته عذرخواهى کن، در مقام جبران براى او که بخشنده است و جبران کردن ممکن است.
هنگامى که با چشم خود مى بینیم و با گوش مى شنویم که فرزند بسیجى اسلام پس از نبرد خیره کننده، بینایى خود را به کلى از دست داده و با تنى مجروح به روى تخت بیمارستان افتاده اما با چنان آرامش خاطر و اطمینان سخن مى گوید که گویى بر بدن او خراشى هم وارد نشده است، به اعجاز آرامش در سایه ذکر خدا پى مى بریم که یاد خدا آرام بخش دلها است.
گاهى ذکر خدا مایه آرامش دل است، و گاهى گریه از خوف خدا مایه سعادت و ترقى و ارتباط با خدا مى شود و گاهى اگر خنده براى خدا باشد و وجهه الهى داشته باشد، مایه آرامش دل است، یعنى وقتى شخص به آیه رحمت مى رسد دلش شاد مى شود و وقتى که به آیه عذاب مى رسد محزون مى گردد.
گاهى خنده، و گاهى گریه براى خدا، مایه آرامش است مانند حضرت یحیى و حضرت عیسى، این دو پیغمبر حالشان با هم تفاوت داشت.
حضرت یحیى (علیه السلام) از اول تا آخر عمرش هیچ کس او را خندان ندید، همیشه در حزن و گریه بود، حتى طورى بود که پدرش عرض کرد: خدایا! من خواستم که این پسر سبب فرح من شود؛ به خود یحیى هم گفت من مى خواستم تو سبب فرح من شوى، یحیى به پدر عرض کرد خودت فرمودى بین بهشت و جهنم عقبه اى است که نمى رهد از آن مگر گریه کننده از خوف خدا، یحیى به قدرى گریه مى کرد که صورتش زخم شده بود و نمد روى صورت او گذاشته بودند.
اما عیسى (علیه السلام) اینطور نبود گاه خندان و گاه گریان بود وقتى که به هم رسیدند عیسى (علیه السلام) خنده اى کرد که یحیى گفت: مرا چه مى شود که شما را صاحب لهو مى بینم.
(یعنى خنده جا ندارد کسى که خطر در پیش دارد نباید بخندد مثل اینکه تو خودت را در امن مى بینى).
عیسى جواب داد چه مى شود مرا که تو را عبوس مى بینم مگر تو از رحمت خدا مایوسى?
پس از این گفتگو، هردو گفتند: خدایا باید بین ما حکم کند و حرکت نمى کنیم تا بین ما حکم شود، همان گاه وحى رسید که هرکدام از شما حسن ظنتان به ما بیشتر است همان بهتر است، پس حق با عیسى بن مریم (علیه السلام) بوده و در روایت اهل بیت (علیهم السلام) هم حال عیسى بن مریم مورد مدح قرار گرفته است.
بطور کلى خنده و گریه هردو پسندیده است اگر براى خدا باشد.
عرض کردیم گاهى ذکر خدا مایه آرامش دل است.
و گاهى خنده، اگر براى خدا و وجهه الهى داشته باشد مایه آرامش دل است. و گاهى گریه مایه تسکین دل است.
و گاهى قرآن خواندن مایه آرامش دل است.
و گاهى داستان هاى قرآن که انسان را به رحمت خدا امیدوار و یاس و نومیدى را از بین مى برد موجب آرامش مى شود، و امیدوارم این داستان ها و نوشته ها که به نام قصص الله یا داستان هایى از خداست به ما آرامش روحى و فکرى و نورانیت قلب بخشیده و ما را در جهانى از نور و صفا مستغرق سازد.
و دعاهاى پر خیر و برکت حضرت ولى عصر (ارواحنا فداه) شامل حال همه ارادتمندان، مردم ایران و مقام معظم رهبرى گردد؛ و شهدا و ابرار مخصوصا حضرت امام خمینى قدس سره و عزیزانش، بویژه برادر شهیدم شهید احمد میرخلف زاده را با شهداى کربلا محشور فرماید.
ضمنا از جناب حاج اصغر آقا تجدد که اینجانب را تشویق و در امور مالى این کتاب تشریک مساعى نمودند کمال تشکر را دارم و ثوابش به روح پدر بزرگوارشان مرحوم مغفور میرزا على تجدد عائد و واصل گردد.
اللهم وفقنا لما تحب و ترضى
و السلام علیکم
قاسم میر خلف زاده

1: مرغ در دهان آن مرد آب ریخت
مى نویسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، مرغى از هوا آمد و میان سفره نشست و آن مرغ بریان کرده که جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، سلطان متغیر شد، با ارکان و لشکرش سوار شدند که آن مرغ را صید و شکار کنند. دنبال مرغ رفتند تا میان صحرا رسیدند، یک مرتبه دیدند آن مرغ پشت کوهى رفت، سلطان با وزراء و لشکرش بالاى کوه رفتند و دیدند پشت کوه مردى را به چهار میخ کشیدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى کند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى که سیر شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب کرد و آورد و در دهان آن مرد ریخت و پرواز کرد و رفت.
سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پایش را گشودند و از حالت او پرسیدند؟
گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ریختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به این حالت اینجا بستند، این مرغ روزى دو مرتبه به همین حالت مى آید، چیزى براى من مى آورد و مرا سیر مى کند و مى رود، پادشاه متنبه شد و ترک سلطنت کرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، از دنیا رفت.

2: گفتگوى ماهى و سلیمان
مى نویسند: روزى یکى از حیوانات دریائى سر از آب بیرون آورده عرض ‍ کرد اى سلیمان، امروز مرا ضیافت و مهمان کن، سلیمان امر کرد آذوقه یک ماه لشکرش را لب دریا جمع کردند تا آنکه مثل کوهى شد، پس تمام آنها را به آن حیوان دادند، تمام را بلعید و گفت:
بقیه قوت من چه شد، این مقدارى از غذاهاى هر روز من بود.
سلیمان تعجب کرد، فرمود:
آیا مثل تو دیگر جانورى در دریا هست، آن ماهى گفت:
هزار گروه مثل من هستند، پس هر کسى که روى حقیقت توکل بر خدا پیدا کرد، خداوند از جایى که گمان ندارد اسباب روزى او را فراهم مى کند.

3: از حال من با خبر است
وقتى که نمرود حضرت ابراهیم (علیه السلام) را در آتش انداخت، ملائکه آسمان ها به گریه در آمدند، جبرئیل عرض کرد خدایا! در روى زمین یک نفر تو را پرستش مى کرد و حالا دشمن بر او مسلط شده، خطاب شد من هر وقت بخواهم او را اعانت و یارى مى کنم، ملائکه عرض کردند، پروردگارا پس اذن بده ما به یارى او بشتابیم، از طرف حضرت حق خطاب شد بروید، اگر اذن داد او را یارى کنید.
ملکى که موکل آب بود آمد، ملائکه اى که موکل باد و خاک و آتش بودند آمدند عرض کردند:
اى ابراهیم اجازه بده تو را نجات دهیم و دشمنان تو را هلاک کنیم، حضرت ابراهیم اجازه نداد.
جبرئیل آمد عرض کرد: اى ابراهیم آیا حاجتى دارى.
حضرت ابراهیم فرمود: حاجتى دارم ولى به تو ندارم.
جبرئیل گفت: به آن کس که دارى بگو.
حضرت ابراهیم فرمود: حسبى من سؤالى علمه بحالى.
ما کار خود بیار گرامى گذاردیم         گر زنده سازد بکشد راءى راءى اوست
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست         از حضرت کریم تمنا چه حاجت است
فرمود او خودش از حال من مطلع است غافل نیست افوض امرى الى الله ان الله بصیر بالعباد خطاب شد اى آتش بر ابراهیم سرد و سلامت شو.

4: کبوتران کعبه
روزى امام سجاد (علیه السلام) به اصحاب خود فرمودند: آیا مى دانید سبب بودن کبوتران در کعبه چیست؟
گفتند: نه یابن رسول الله شما بفرمائید. حضرت علت را فرمود: در زمان قدیم مردى بود که خانه اى داشت و در میان آن خانه درخت نخلى بود و کبوترى در شکاف آن آشیانه کرده، پس هر وقت جوجه مى گذارد آن مرد بالاى نخل مى رفت و جوجه هاى آن را مى گرفت و مى کشت.
مدتى بر این منوال گذشت، پس آن کبوتر از دست آن مرد به خدا شکایت کرد، به آن کبوتر گفته شد این مرتبه که مى آید جوجه هاى تو را بردارد از درخت مى افتد و مى میرد.
بار دیگر که کبوتر جوجه گذارده بود یک روز دید آن مرد بالاى درخت رفت کبوتر ایستاد ببیند چه مى شود، وقتى آن مرد بالاى درخت رفت صداى سائل و محتاجى از در خانه بلند شد پائین آمد و به او چیزى داد و برگشت بالاى درخت و جوجه هاى کبوتر را برداشت و کشت و به او آسیبى نرسید.
کبوتر به خدا نالید و گفت: خدایا پس وعده اى که به من داده بودى چه شد؟ به او گفته شد، که این مرد جان خود را به واسطه آن صدقه اى که داد خرید و بلا از او دفع شد؛ اما ما به همین زودى نسل تو را زیاد مى کنیم و جائى تو را مسکن مى دهیم که هیچ کس نتواند تا روز قیامت آزارى برساند.
خداوند آنها را در خانه کعبه منزل داد و در امن و امان قرار داد و کسى نتوانست آنها را صید و شکار کند.

5: 70 سال کافر است و ما به او روزى مى دهیم
حضرت ابراهیم (علیه السلام) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى یک نفر مجوسى در مسیر راه خود، به خانه ابراهیم آمد تا مهمان او شود. ابراهیم به او فرمود: اگر تو قبول اسلام کنى ((یعنى دین حنیف مرا بپذیرى)) تو را مى پذیرم وگرنه تو را مهمان نخواهم کرد، مجوسى از آنجا رفت.
خداوند به ابراهیم (علیه السلام) وحى کرد: اى ابراهیم تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام نکنى حق ندارى مهمان من شوى، و از غذاى من بخورى، در حالى که هفتاد سال است او کافر مى باشد و ما به او روزى و غذا مى دهیم، اگر تو یک شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟
ابراهیم (علیه السلام) از کرده خود پشیمان شد و به دنبال مجوسى حرکت کرد و پس از جستجو، او را یافت و با کمال احترام او را مهمان خود نمود.
مجوسى راز جریان را از ابراهیم پرسید، ابراهیم (علیه السلام) موضوع وحى خدا را براى او بازگو کرد.
مجوسى گفت: آیا براستى خداوند به من این گونه لطف مى نماید؟ حال که چنین است اسلام را به من عرضه کن تا آن را بپذیرم، او به این ترتیب قبول اسلام کرد.

6: اگر کمکم نکنى گناه مى کنم
خداوند به حضرت داوود (علیه السلام) وحى کرد، نزد دانیال پیغمبر برو و به او بگو ((تو یک بار گناه کردى یعنى ترک اولى کردى)) تو را آمرزیدم، باز دوم گناه کردى، باز آمرزیدم، بار سوم گناه کردى، باز آمرزیدم و اگر براى بار چهارم گناه کنى، دیگر تو را نمى آمرزم.
حضرت داوود (علیه السلام) نزد دانیال رفت و سخن خدا را به او اطلاع داد. دانیال به داوود (علیه السلام) عرض کرد: اى پیامبر خدا، تو ماءموریت خود را ابلاغ نمودى.
هنگامى که نیمه هاى شب شد، دانیال به مناجات و راز و نیاز با خدا پرداخت و عرض کرد:
پروردگارا، پیامبر تو داوود (علیه السلام) سخن تو را به من ابلاغ نمود که اگر بار چهارم گناه کنم، مرا نمى آمرزى ((به عزتت قسم اگر تو مرا نگاه ندارى - و کمک نکنى - همانا تو را نافرمانى کنم و سپس نیز نافرمانى کنم و با هم نافرمانى کنم.))

7: او هیچ گونه تشبیهى ندارد
در عصر خلافت ابوبکر بود، گروهى از مسیحیان به سرپرستى اسقف و عالم بلند پایه خود به مدینه آمدند، جویاى خلیفه رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) شدند، مردم ابوبکر را معرفى کردند، آنها نزد ابوبکر رفته و سؤالاتى مطرح نمودند، ابوبکر براى گرفتن پاسخ صحیح، آنها را به محضر امام على (علیه السلام) فرستاد، آنها نزد امام آمدند در میان سؤالات خود یکى از سؤالاتشان این بود: خدا در کجا است؟
امام (علیه السلام) آتشى افروخت و سپس از آنها پرسید، روى آن حساب مى شود پشت و رو ندارد.
امام (علیه السلام) فرمود: وقتى براى آتش که مصنوع خدا است، روى خاصى نیست آفریدگار آن که هیچ گونه شبیهى ندارد، بالاتر از آن است که پشت و رو داشته باشد، مشرق و مغرب از آن خداست به هر سو رو کنى، همان سو روى خداست و چیزى بر او پوشیده نیست.

8: هرچه خدا بخواهد
در میان بنى اسرائیل، خانواده اى چادرنشین در بیابان زندگى مى کردند و زندگى آنها به دامدارى و با کمال سادگى و صحرانشینى مى گذشت. آنها علاوه بر تعدادى گوسفند، یک خروس، یک الاغ و یک سگ داشتند خروس آنها را براى نماز بیدار مى کرد، و با الاغ، وسائل زندگى خود را حمل مى کردند و به وسیله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود.
اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها که شخص صالحى بود مى گفت: خیر است انشاء الله.
پس از چند روزى، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت: خیر است، طولى نکشید که گرگى به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد، باز مرد آن خانواده گفت: خیر است.
در همین ایام، روزى صبح از خواب بیدار شدند و دیدند همه چادرنشین ها اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند، و در آن بیابان تنها آنها سالم باقى مانده اند.
مرد صالح گفت: رازى که ما باقى مانده ایم این بوده که چادرنشینهاى دیگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.
ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم، شناخته نشدیم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغ مان بوده است که سالم مانده ایم.
این نتیجه کسى است که همه چیزش را به خدا واگذار مى کند.

9: نمى دانم مورد قبول خدا هست یا نه
امام على (علیه السلام) بسیار صدقه مى داد و به مستمندان کمک مالى مى کرد.
شخصى به آن حضرت عرض کرد: کم تصدق الا تمسک! چقدر زیاد صدقه مى دهى، آیا چیزى براى خود نگه نمى دارى؟
امام على (علیه السلام) در پاسخ فرمود: آرى به خدا سوگند، اگر بدانم که خداوند انجام یک واجب - و انجام یک وظیفه - را قبول مى کند، از زیاده روى در انفاق خوددارى مى کردم، ولى نمى دانم که آیا این کارهاى من مورد قبول خداوند هست یا نه؟ چون نمى دانم، آنقدر مى دهم تا بلکه یکى از آنها قبول گردد.
به این ترتیب امام على (علیه السلام) با کمال تواضع، به قبولى اعمال توجه داشت، یعنى کیفیت را مورد توجه قرار مى داد نه زیادى و کمیت را، و از این رهگذر مى آموزیم که باید کارهایمان را با اخلاص و شرائط قبولى انجام دهیم تا در پیشگاه خدا قبول گردد.

10: دست غیبى ما را نجات داد
کارگرى که اهالى یکى از روستاهاى قزوین بود به تهران رفته تا با فعالیت و دسترنج خود قوت و پولى تهیه کند و به ده خود برگشته و با زن و بچه خود براى امرار معاش از آن پول استفاده نماید، پس از کار کردن مدتى، پول خوبى به دستش آمد و عازم ده خود گردید.
یک مرد تبهکارى از جریان این کارگر ساده مطلع مى شود و تصمیم مى گیرد که دنبال او رفته و به هر قیمتى که هست پول او را بدزدد و تصاحب نماید کارگر سوار اتومبیل شده و با خوشحالى عازم ده شد، غافل از اینکه مردى بد طینت در کمین اوست. بعد از آنکه به ده رسید و به خانه خود نزد زن و بچه اش رفت ، آن دزد خائن، شبانه به پشت بام مى رود و از سوراخى که پشت بام گنبدى شکل خانه هاى آن ده معمولا داشته و اطاق آنها نیز داراى چنین سوراخى بود، کاملا متوجه آن کارگر مى شود، در این میان مى بیند که وى پول را زیر گلیم مى گذارد.
از آنجائى که شیطان استاد است به پیرو خود ((دزد)) چنین یاد مى دهد، وقتى که آنها خوابیدند، بچه شیرخوار آنها را به حیاط برده و بیدار کن و به گریه اش بینداز از صداى گریه او پدر و مادر بیرون مى آیند، در همان موقع با شتاب خود را به پول برسان و حتما به نتیجه مى رسى.
پدر و مادر مى خوابند، نیمه هاى شب، دزد، آرام آرام وارد اطاق شده بچه شیرخوار را به انتهاى حیاطى که وسیع بود آورده و به گریه مى اندازد و در همانجا بچه را مى گذارد و خودش را پنهان مى نماید.
از گریه بچه، پدر و مادر بیدار مى شوند و از این پیشامد عجیب، وحشت زده و ناراحت با شتاب به سوى بچه مى دوند، در همین وقت، دزد خود را سر پول رسانده، همینکه دستش به پول مى رسد، زلزله مهیب سرسام آور به قزوین رسیده، همان اطاق به روى آن خبیث خراب مى شود و او در میان خروارها خاک و آوار در حالى که پول را بدست گرفته، به جهنم واصل مى شود.
اهل خانه نجات پیدا مى کنند ولى از این جریان اطلاع ندارند و گاهى با خود مى گویند: دست غیبى ما را نجات داد.
پس از چند روزى که خاک ها را به این طرف و آن طرف ریختند تا اثاثیه خانه و پول معهود را بدست بیاورند ناگاه چشمشان به لاشه آن خیانتکار که پول ها را به دست گرفته مى افتد و از سر مطلب واقف مى گردند.
خمیر مایه استاد شیشه گر، سنگ است         عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

11: امدادهاى غیبى
در جنگ تحمیلى عراق علیه ایران، در عملیات والفجر8 که منجر به آزادسازى بندر استراژیکى ((فاو)) شد، یکى از پزشکان متعهد مى گفت:
بیمارستان صحرائى در خط جبهه به راه انداخته بودیم، هر روز بمباران مى شد، در بیمارستان سایت - محل موشک انداز زمین به هوا - براى صید هواپیماهاى دشمن قرار داشت.
هنگام حمله هوائى دشمن، کارکنان اورژانس، بسیار مشتاق بودند منظره برخورد موشک به هواپیماى دشمن را ببینند، در یکى از این حملات بمب دشمن به آزمایشگاه بیمارستان خورد.
در همان روز حدود پنجاه نفر از بهترین افراد بهدارى ما در بیرون بیمارستان تجمع کرده بودند که منظره پرتاب موشک را بسوى هواپیماى دشمن ببینند یکى از کارکنان صدا زد، آقایان و خانمها با عجله داخل بیمارستان بیائید، آنها با عجله وارد بیمارستان شدند، در همان لحظه بمبى از ناحیه دشمن پرتاب شد و صاف به محل تجمع قبلى افتاد و منفجر شد، و همه کارکنان که وارد بیمارستان شده بودند جان سالم بدر بردند، و این یکى از امدادهاى الهى بود که دو بمب یکى به بیمارستان و دیگرى به بیرون بیمارستان پرتاب شد، آنگاه که در بیرون منفجر شد، آنها در داخل بیمارستان بودند.

12: حق به حق دار رسید
نقل کرده اند در زمان حضرت داوود (علیه السلام) شخص بیکارى بوده و کار و کاسبى نداشتند. مکرر دعا مى کرد: اللهم ارزقنى رزقا حلالا واسعا.
این دعا مى کرد دائم کاى خدا         روزى بى رنج و زحمت ده مرا
مردم او را مسخره مى کردند به او مى خندیدند که عجب مرد احمقى است روزى بى رنج و زحمت از خدا مى خواهد و حال آنکه همه مردم به کد یمین و عرق جبین کسب مى کنند و روزى مى خورند حتى داوود (علیه السلام) به زحمت از زره سازى نان مى خورد، گاهى از روى طعنه به او مى گفتند، اگر چیزى پیدا کردى تنها نخورى مرا هم صدا بزن و آن مرد متصل دعایش ‍ همین بود.
تا که شد مشهود در شهر و شهیر         گه ز انبان تهى جوید پنیر
تا که یک روز گرسنه و ناشتا در منزلش نشسته بود و مشغول دعا بود ناگاه در خانه باز شد و گاوى سرگذارد و وارد خانه شد، آن مرد گفت: روزى حلالى که از خدا مى خواستم همین است، برخواست، گاو را روى زمین انداخت و سر گاو را برید، قدرى از گوشت گاو را کباب کرد و خورد که صاحب گاو باخبر شد و به خانه آن مرد دوید، گاو را کشته دید، پرسید چرا گاو مرا کشتى، گفت:
من مدتى بود از خدا روزى بى زحمتى مى خواستم تا امروز براى من رسانید و دعایم را مستجاب کرد، صاحب گاو چند مشتى بر سر آن مرد فقیر زد و او را کشید و نزد داوود پیامبر برد و گفت: یا نبى الله از این مرد بپرس براى چه گاو مرا کشته است، داوود پرسید: چرا کشتى! فقیر عرض کرد:
یا نبى الله از همه مردم بپرسید من مدت ها بود از خداوند روزى حلالى مى خواستم تا امروز براى من رسانید.
گفت داوود این سخنها را شنو         حجت شرعى در این دعوى بگو
آن مرد عرض کرد: یا نبى الله مگر وعده هاى خدا دروغ است، خداوند فرموده: بخوانید مرا تا دعاى شما را استجابت کنم.
این بگفت و گریه در شد هاى هاى         تا دل داوود بیرون شد ز جاى
حضرت داوود به صاحب گاو فرمود خواهش مى کنم امروز بروید و فردا بیایید.
مثنوى گوید:
تا روم من سوى خلوت در نماز         پرسم این احوال از داناى راز
حضرت داوود شب به مناجات رفت و حکم این مسئله را از خدا خواست، خداوند هم حکم باطن مسئله را براى داوود بیان فرمود.
فردا که شد باز صاحب گاو آن مرد را در محکمه قضاوت آورد و فریاد زد:
زود گاوم را بده اى نابکار         از خداى خویشتن شرمى بدار
جناب داوود در محکمه عدلیه نشست و به صاحب گاو فرمود: تو مرد مال دارى هستى این مرد فقیر است گاو را به او ببخش و او را حلال کن. عرض ‍ کرد: یا نبى الله من دست بردار نیستم اگر قیمت گاوم را نگیرم، مردم به مال من طمع مى کنند، هرکس یک چیز مرا ببرد فقیر مى شوم، باید گدائى کنم. حضرت داوود فرمود: برو جمیع مالت و ثروتت را تسلیم این مرد کن و شکر کن که تا حال خدا تو را رسوا نکرده است اگر ندهى بدتر مى شود. آن مرد بنا کرد فریاد کردن و داد زدن.
آى، این چه حکمى است که داوود مى کند این چه شرعى است، چرا به من ظلم مى کنى.
داوود فرمود: حکم خدا این است که تمام مال و یملک تو از این مرد است، زن و بچه ات، تمام غلام و کنیز او مى باشند. آن مرد بنا کرد بر سر خود زدن و این طرف و آن طرف دویدن و شکایت از این حکم کردن، عوام هم زبان به ملامت داوود گشودند که تا امروز چنین ظلمى به کسى نشده است، این چه حکمى است، مردم هم کم کم جمع شدند.
همیشه به این ترتیب بوده، هر مطلبى که تازگى داشته باشد مردم جمع مى شوند از کمیت و کیفیت آن اطلاع پیدا کنند.
حضرت داوود به مردم فرمود: این مرد شاکى، غلام پدر این مرد فقیر است از سفرى مى آمدند زیر فلان درخت رسیدند، این بدبخت آقاى خود را کشته و اموال او را تصرف کرده و کاردى که او را با آن درخت کشته زیر آن درخت دفن کرده.
تا کنون از بهر گاوى اى لعین         مى زند فرزند او را بر زمین
مردم به اتفاق داوود رفتند و زیر آن درخت را شکافتند و کارد را با کشته یافتند، پس همان کارد را دست آن مرد فقیر دادند و گفتند: قاتل پدرت را بکش، او نیز قاتل پدرش را کشت و تمام اموال او را تصرف کرد.

13: وارد بهشت شدند
حضرت موسى (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا کدام یک از بندگان تو نزد تو عزیز و محترمند.
خطاب شد اى موسى! آن کسى که در وقت قدرت و توانائى، عفو نماید، و اگر ظلمى به او کردند صبر کند، و انتقام نگیرد و از آنها درگذرد.
امام سجاد (علیه السلام) فرمود: روز قیامت که مردم در صحراى قیامت جمع مى شوند: منادى ندا مى کند، کجایند اهل فضل، جماعتى بر مى خیزند، خطاب مى شود: به سوى بهشت بروید.
ملائکه به آنها مى رسند و مى گویند: شما کیستید، کجا مى روید؟ مى گویند: ما اهل فضل هستیم و رو به بهشت مى رویم.
ملائکه مى گویند: فضل شما در دنیا چه بود؟
مى گویند: ما کسانى هستیم که هرگاه به ما ظلم مى کردند آنها را عفو مى کردیم، و از آنها در مى گذشتیم.
ملائکه به آنها مى گویند: داخل بهشت شوید فنعم اجر العاملین همین قدر در شرافت و فضیلت این صفت بس که از نیکوترین صفات پروردگار است.

14: صورت زیبا اعمال خوبش بود
در کتاب اربعین سید عظیم الشاءن قاضى سعید قمى منقول است که از شیخ بهائى نقل مى فرماید که فرمود:
رفیقى در قبرستان اصفهان داشتم که همیشه بر سر مقبره اى مشغول عبادت بود و شبها گاهى به دیدنش مى رفتم، روزى از او سؤال کردم از عجائب قبرستان چه دیده اى؟
عرض کرد: روز قبل در قبرستان جنازه اى را آوردند و در این گوشه دفن کردند و رفتند، هنگام غروب بوى گندى بلند شد و مرا ناراحت کرد، چنین بوى گندى در تمام عمرم استشمام نکرده بودم. ناگاه هیکل موحشه و مظلمه اى همانند سگ دیدم که بوى گند از او بود، این صورت نزدیک شد تا بر سر آن قبر ناپدید گردید، مقدارى گذشت بوى عطرى بلند شد که در مدت عمرم چنین بوى خوش نشنیده بودم در این هنگام صورت زیبا و دلربائى آمد و بر سر همان قبر محو شد ((اینها عجائب عالم ملکوت است که به این صورت ها ظاهر مى شود))، مقدارى گذشت دیدم صورت زیبائى از قبر بیرون آمد ولى زخم خورده و خون آلود است.
گفتم: پروردگارا به من بفهمان این دو صورت چه بود؟
به من فهماندند که آن صورت زیبا اعمال نیکویش بود و آن هیکل موحشه کارهاى بدش و چون افعال زشتش بیشتر بود در قبر انیس همان است تا وقتى که پاک شود و نوبت صورت زیبا برسد.

15: من صاحب جنازه ام که دیدى
شیخ محمود عراقى از مرحوم نراقى نقل مى کند که فرمود: در اوقات مجاورت در نجف اشرف، قحطى عجیبى پیش آمد، یک روز از خانه بیرون آمدم، درحالیکه همه بچه هایم گرسنه بودند، و صداى ناله هایشان بلند بود، براى رفع این هم بوسیله زیارت اموات به وادى السلام رفتم، دیدم جنازه اى را آوردند، به من گفتند: تو هم بیا، ما آمده ایم این را به ارواح اینجا ملحق کنیم.
پس او را داخل باغ وسیعى نمودند، و در قصر عالى از قصوریکه در آن باغ بود جاى دادند، و آن قصر مشتمل بر تمام لوازمات تعیش بود بنحو اکمل، من چون چنان دیدم از عقب آنها وارد آن قصر شدم دیدم جوانى است در زى پادشاهان بالاى تختى از طلا نشسته.
چون مرا دید به اسم خواند و سلام کرد و به سوى خود خواند و بالاى تخت پهلویش جاى داد و اکرام نمود، پس گفت: تو مرا نمى شناسى، من صاحب همان جنازه هستم که دیدى، اسم من فلان است و اهل فلان شهر و آن جمعیت را که دیدى ملائکه بودند که مرا از شهرم بسوى این باغ که باغهاى بهشت برزخى است نقل دادند.
چون این حرف را از آن جوان شنیدم غم از من برطرف شد و مایل به سیر و تماشاى آن باغ شدم و چون بیرون شدم چند قصر دیگر را دیدم، چون در نظر آنها نظر نمودم، پدر و مادر و بعضى از ارحامم را دیدم، از من پذیرائى کردند خیلى از طعامشان لذت بردم درحالیکه در نهایت کیف و لذت بودم ، یادم به زن و بچه هایم افتاد که گرسنه اند، یک دفعه متاثر شدم، پدرم گفت: مهدى تو را چه مى شود؟
گفتم: زن و بچه ام گرسنه اند.
پدرم گفت: این انبار برنج است، عبایم را پر از برنج کردم، به من گفتند: بردار و با خود ببر، عبا را برداشتم، یک مرتبه دیدم در وادى السلام همان جاى اول نشسته ام اما عبایم پر از برنج است، به منزل بردم عیالم پرسید از کجا آورده اى؟گفتم چه کار دارى؟
مدت ها گذشت که از آن برنج مصرف مى نمودند و تمام نمى شد بالاخره زنش اصرار زیاد کرد و مرحوم نراقى قضیه را آشکار کرد و چون زن رفت از آن بردارد اثرى از برنج ندید.

16: بدن تازه
قبر شریف مرحوم کلینى رحمه الله علیه صاحب کافى در بغداد، سر پل قرار دارد وقتى یکى از حکام جور به فکر افتاد که قبر حضرت موسى بن جعفر (علیه السلام) را خراب کند، تا کسى به زیارت کاظمین نرود، وزیرش که در باطن شیعه بود، متحیر ماند چه کند نمى تواند حرفى بزند، چون اگر بفهمند شیعه است جانش در خطر است، همینطور که مى آمدند، سر پل رسیدند وزیر گفت:
اینجا قبر یکى از علماى این مذهب است و از نمایندگان موسى بن جعفر مى باشد، اینها مى گویند: جسد این شخص تازه است و نمى پوسد، اگر دیدى راست مى گویند، صلاح نیست دست به قبر موسى بن جعفر بزنى. حاکم پذیرفت و فورا امر کرد قبر کلینى را نبش کردند، دیدند جسد ایشان تر و تازه است و از آن عجیب تر اینکه طفل کوچک شیرخوارى هم پهلوى او مى باشد که جسدش تازه است معلوم نیست آیا بچه خود آن بزرگوار بوده یا از دیگرى بوده، هرچه هست ببینید حیات چه مى کند ((با خدا بودن چه مى کند.))
اگر کسى متصل به معدن حیات شد او هم برخوردار مى گردد، البته آل محمد - صلوات الله علیهم اجمعین - معدن هر خیرى هستند، از آثار همین حیات است معجزاتى که از قبور مطهر ایشان و امامزادگان و علماى حقه مشاهده مى شود زیرا جسد آنها هم حیات دارد.

17: این هم فضل خداوند است
روایت شده که در بنى اسرائیل عابدى بود. خداوند به داوود (علیه السلام) وحى فرمود: این عابد ریاکار است. وقتى که مرد حضرت داوود علیه السلام به تشییع جنازه اش نرفت، اما دیگران رفتند و چهل نفر بر او نماز خواندند و گفتند: پروردگارا ما جز نیکى از او سراغ نداریم و تو به او داناترى، پس ‍ بیامرز او را.
اللهم انا لانعلم منه الا خیرا و انت اعلم به منا فاغفر له
چون او را غسل دادند چهل نفر دیگر آمدند و همینطور گفتند: چون از باطنش خبر نداشتند.
به حضرت داوود (علیه السلام) وحى رسید که چرا تو بر او نماز نگزاردى؟
عرض کرد: پروردگارا براى اینکه خبر دادى که این عابد ریاکار است. ندا رسید درست است، اما چون جمعى شهادت به خوبیش دادند ما هم امضاء کردیم و او را آمرزیدیم. این هم یکى از فضل هاى پروردگار عالم است که بدون استحقاق بنده اش را عذاب نمى کند.

18: خداوند بر هر کارى قادر است
در سوره بقره خداى تعالى داستان عزیر را ذکر مى فرماید: که خلاصه آیات و شان نزول و تفسیر آن این است که:
عزیر از جمله پیغمبران بنى اسرائیل و حافظ تمام تورات بود و در بیت المقدس معلم و پیشواى یهودیان بود. وقتى با الاغش سفر مى کرد، مقدارى نان و انگور همراه داشت. به قریه اى رسید که سالیان پیش اهل آن هلاک شده بودند و جز استخوانهاى پوسیده از ایشان باقى نمانده بود. عزیر از روى حیرت و تعجب نگاهى به این استخوان ها کرد و گفت:
خدا این استخوان هاى پوسیده و ریسیده شده را چطور دو مرتبه زنده مى فرماید. البته از روى شگفتى و استعجاب بود نه اینکه منکر قیامت و بعث شده باشد.
خداى متعال براى اینکه بالحس به او بفهماند که قیامت نزد تو شگفت آور است ولى براى خداى تعالى اهمیتى ندارد، همانجا او را مى راند و یکصد سال او به همین حال افتاده بود، لکن الاغش استخوانهایش هم پوسیده شد.
اما تعجب اینجاست که انگور با آن لطافت تازه ماند، پس از یکصد سال خدا عزیر را زنده کرد، ملکى را به صورت بشر دید از او پرسید: شما چه مدت است که اینجا آمده اید؟
عزیر گفت: یک روز است آمده ام و شاید بلکه کمتر از یک روز. ملک گفت: صد سال است که اینجا افتاده بودى. نگاه به الاغش کرد، دید استخوانش ‍ پوسیده شده. آن وقت ملک گفت نگاه به الاغت بکن ببین چه مى کند. عزیر دید اعضا و ذرات بدن الاغ یک مرتبه به حرکت درآمده و به هم متصل شده و مى چسبد. دست، پا، چشم و گوش و غیره به هم متصل شد و یک مرتبه الاغ کاملى درست شده و از جا حرکت کرد.
بعلاوه گفت: عزیر، نگاه به انگورت کن که اصلا خراب نشده و قدرت خداى را مشاهده کن و بدان که خدا بر هر چیز توانا است.
عزیر از بیت المقدس برگشت. دید وضع شهر عوض شده. آنهائى را که مى شناخت نمى دید. به نشانى که داشت به منزلش آمد، درب خانه اش را کوبید از داخل خانه گفتند: کیست؟
گفت: من عزیرم.
گفتند: شوخى مى کنى، عزیر صد سال است که خبرى از او نیست. آیا علامتى که در او بود - عزیر مستجاب الدعوه بود - من خاله تو هستم و کور شده ام از خدا بخواه تا چشمم را به من باز دهد و برگرداند. عزیر دعا کرد. چشم خاله اش بینا و روشن شد. جریان کارش را ذکر کرد و عبرتى براى خودش و دیگران گردید.

19: گروهى در قیامت حیوانهاى مختلفى هستند
از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شده وقتى که معاذ از معنى این آیه: یوم ینفخ فى الصور فتاتون افواجا(1) در روز قیامت که صور دمیده مى شود دسته دسته مى آیید.
پرسید یعنى چه؟ حضرت فرمود:
اى معاذ مطلب بزرگى را پرسش نمودى. پس اشک در چشم مبارک حضرت حلقه زد و فرمود:
امت من در روز قیامت ده گروه مى شوند که البته خداوند این ده گروه را از جمله مسلمین جدا مى کند و صورتشان را تغییر مى دهد:
عده اى به شکل میمون.
بعضى به صورت خوک.
پاره اى دست و پا بریده.
برخى کور و گروهى گنگ و کرند.
و طایفه اى وارد محشر مى شوند در حالیکه زبانشان را مى جوند و چرک از دهان آنها بیرون مى آید و اهل محشر از گند و بوى آنها در زحمتند.
و عده اى برعکس و وارونه سرنگون وارد محشر مى شوند و به همان حال آنها را عذاب مى برند.
وعده اى به شاخه اى از آتش آویخته شده اند.
و دسته اى بوى بد آنها از مردار بیشتر است.
و دسته دیگر لباسهائى از قطران است بر آنها پوشانیده باشند که به پوستهایشان چسبیده باشد.
پرسید اینها چه کسانى هستند؟
فرمود: آن کسى که صورت میمون وارد محشر مى شود، نمام یعنى سخن چین و آن کسى است که میان دو نفر را به هم مى زند و سخن هریک را که درباره دیگرى گفته براى او خبر برد.
آنکه به شکل خوک مى آید خورنده مال حرام است، کسى که مثلا در کسبش ‍ کم فروشى کرده، غش در معامله کرده و مال مردم را خورده.
و آنکه سرنگون است کسى است که رباخوارى کرده.
و آنکس که زبانش را مى جود و چرک از دهانش بیرون مى آید، عالم بى عمل مى باشد. هر عالمى است که کردارش غیر از گفتارش باشد. موعظه خوب مى کند اما در عمل به گل فرو رفته و دیگران از سخنانش بهره برده اند
اما خود بدبختش بى عمل بوده. این است که زبانشان را مى جوند و حسرت مى خورند.
آنکه دست و پا بریده وارد محشر مى شود، آزار رساننده به همسایه است.
فرمود: آن کسى که کور وارد محشر مى شود، حاکم جور و ناحق است که حکم به ناحق کرده.
و اما گنگ و کر آنها هستند که خود پسندند، یعنى عجب دارند، خودپسند و خودخواه کر و گنگ وارد محشر مى شود.
و آن را که به شاخه اى از آتش مى بندند، کسانى هستند که در دنیا نزد سلاطین غمازى و سعایت مى کردند و اسباب زحمت مردم و آزار رساندن به آنها را فراهم مى کردند.
و آنهائیکه از مردار گندتر و بدتر هستند کسانى هستند که در شهوات و لذت هاى حرام برخوردار بوده اند و حق واجب الهى را که در مال آنها بود نمى دادند.
و آنهائیکه پیراهن هاى آتشین بر آنها پوشانده مى شد، پس تکبرکنندگان و فخر و نازکنندگان هستند.
و در حدیث دیگر از رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) روایت شد: کسانى که دو میخ از آتش در چشم آنهاست کسانى هستند که چشم خود را از حرام پر مى کردند.

20: مهمان خدایم
مى گویند: وقتى که حجاج بن یوسف ثقفى در مسافرت به یمن براى حکومت با جلال و تشریفات حکومتى مى رفتند، هرجا که منزل مى کردند، خیمه حکومتى مى زده اند، آشپزها مشغول پختن مى شدند.
در یکى از منزلها هوا خیلى گرم بود.خیمه اى زده بودند. براى اینکه هوا خنک شود، دو طرف خیمه را بالا زدند. وقت غذا خوردن شد، سفره پهن کردند، انواع حلویات، شیرینى ها، خوراکى ها، پختنى ها در سفره چیدند. تا خواست بخورد دید از دور چند گوسفند را چوپانى جوانى مى چراند و در اثر گرما و سوزش آفتاب این چوپان بیچاره سرش را زیر شکم گوسفندى کرده تا از سایه آن بهره گیرد. غیر از سرش بقیه بدنش را آفتاب مى سوزاند.حجاج کذائى از داخل خیمه تا این منظره را دید متاثر شد و به غلامان گفت: بروید این چوپان را بیاورید.
رفتند که چوپان را بیاورند. چوپان هرچه گفت من با امیر کارى ندارم، امیر کى هست؟ گوش ندادند و گفتند حکم و دستور است و بالاخره به زور بیچاره چوپان را نزد حجاج بردند.
حجاج به او گفت: از دور دیدم که تو گرما زده اى، ناراحتى، متاثر شدم. گفتم: بیا زیر سایه خیمه استراحت کن.
گفت: نمى توانم بنشینم.
پرسید: چرا؟
گفت: من اجیرم، مامور حفظ گوسفندانم. چطور بیایم زیر سایه خیمه؟ من باید بروم گوسفندانم را بچرانم.
گفت: نمى خورم.
پرسید: چرا نمى خورى؟
گفت: جاى دیگر وعده دارم.
حجاج پرسید: جاى دیگر؟مگر بهتر از اینجا هم جائى هست؟
چوپان گفت: بلى.
گفت: بهتر از طعام سلطنتى هم مگر هست؟
گفت: بله بهتر، بالاتر.
پرسید: مهمان چه کسى هستى؟ به چه کسى وعده دادى؟
گفت: مهمان رب العالمین، من روزه هستم. روزه دار مهمان خدا است.
چوپان بیابانى است. اما خداوند معرفت و ایمان به او داده. در این بیابان گرم و سوزان روزه مى گیرد و مى گوید: مهمان خدایم.افطارم نزد خداست، بهتر و بالاتر. اینجا حجاج نتوانست نفس بکشد، با خدا دیگر نمى توانست در بیفتد.
جورى جواب داد که حجاج را ساکت کرد و نتوانست حرف بزند.
حجاج گفت: خیلى خوب. روزها فراوان است، تو بخور فردا عوضش را بگیر.
چوپان گفت: خیلى خوب به شرطى که سندى به من بدهى که من فردا زنده باشم، روزه بگیرم. از کجا معلوم من فردا زنده باشم؟
حجاج دید باز نمى شود با این دانشمند حقیقى، مؤمن بالله و راستى دانا چه بگوید. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ایمان است. حجاج جاهل مطلق، بالاخره دید نمى تواند جوابش را بدهد، گفت: این حرف ها را کنار بگذار چنین خوراک لذیذ و طیبى دیگر کجا نصیب تو مى شود؟ تو چرا این قدر پا به روزى خودت مى زنى؟ چرا اینقدر نادانى؟
چوپان گفت: حجاج آیا تو آن را طیب خوش طعم کرده اى؟
(اى حجاج بدبخت اگر خداوند یک دندان دردى به تو بدهد، همه این حلواها و مرغ ها هیچ است. اگر عافیت باشد نان جو شیرین است و لذت دارد، اگر عافیت نباشد مرغ و پلو، زهر است.)

21: بهشت مال شما است
وقتى حضرت زین العابدین (علیه السلام) بر عبدالملک وارد شد چشم ها در اثر گریه زیاد به گودى فرو رفته. در اثر بیدارى، رخسار مبارکش زرد شده. پیشانى از سجده زیاد ورم کرده. بدن مثل مشک خشکیده شده. از کثرت عبادت جورى شده که عبدالملک گریه اش گرفت. از تخت خلافت پائین آمد، آقا را در برگرفت و گفت:
پسر پیغمبر! آخر این قدر عبادت، این قدر زحمت؟ بهشت مال شما است، شفاعت مال جد شما است. چرا خودتان را به زحمت مى اندازى؟
فرمود: به جدم رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) هم چنین گفتند، فرمود: آیا بنده سپاسگزار نباشم؟
بنده باید شکر کند. بعد فرمود: اگر از اول خلقت تا قیامت من عمر کنم و هر روز روزه بگیرم و این قدر سجده کنم که استخوان گردنم خورد شود، این قدر گریه کنم که مژگان چشمم ریخته شود، و خوراکم خاک و خاکستر باشد، همه اش شکر و ذکر خدا باشد. شکر یک دهم از یک دهم یک نعمت از نعمت هاى بى پایان خدا را نکرده ام.
(همین نعمت چشمت، زبانت... را حساب کن تا برسى به نعمت نان گندم. این نعمتهاى خدا که بى شمار است.)

22: نگاه به بنده ضعیف ما بکنید
روایت دارد نیمه شبى (اگر شب ماه رمضان باشد دیگر بهتر) مؤمن که سر به سجده گزارد در سجده خوابش ببرد از عالم اعلى ندا بلند مى شود: ((اى ملائکه نگاه به بنده ضعیف ما بکنید)) یعنى اى ملائکه! اگر تمام شما در حال سجده اید تضاد در وجود شما نیست، اما این مؤمن ما چرت و خستگى دارد، مع الوصف چطور خواب بر چشمش حرام کرده، از بستر بلند شده، به در خانه آمده است. ببینید چگونه ما را مى خواند، شما بگوئید با او چگونه معامله کنم؟
مى گویند: پروردگارا! مغفرتک بیامرزش.
ندا مى آید: آمرزیدیم، دیگر به او چه بدهیم.(خدا کریم است، دستگاه هم وسیع است)
عرض مى کنند: پروردگارا! جنتک بهشتش بده.
ندا مى رسد: بهشتش نیز داریم، دیگر چه بدهیم؟
حاصل روایت آن است که ملائکه مى گویند: پروردگارا دیگر ما بالاترش را نمى فهمیم. بالاتر از بهشت نمى دانیم. ندا مى رسد ما خودمان مى دانیم، جمال آل محمد صلى الله علیهم اجمعین را نشانش مى دهیم فاصله بین او و اهل بیت را برمى داریم، مظهر جمال خود را به او نشان مى دهیم.

23: چگونه خدا را شناختى
سقائى براى مرحوم حکیم بزرگ آب مى آورد (معلوم است که قبلا لوله کشى نبود، سقا با مشک آب را به منزل حکیم مى آورده) روزى حکیم از سقا باشى پرسید: خدا را چطور شناختى؟ گفت: از این مشکى که روى دوشم هست.
حکیم پرسید: چطور؟
سقا گفت: این مشکى که الان روى دوش دارم یک سوراخ بیشتر ندارد همان دهانى که آب داخلش مى کنند و خالى مى کنند. یک دهان بیشتر ندارد و من سر مشک را مى پیچانم. علاوه بر این با بند مى بندم. مع الوصف از آن آب مى چکد. اما نگاه به خود مى کنم بالا و پائین چند سوراخ.شکمم پر از آب و خوراک است اما نه از بالا مى چکد نه از پائین. بگو تبارک الله احسن الخالقین

24: هرسه براى خدا کار کردند
در اینکه منظور از رقیم چیست؟ مفسران اختلاف نظر دارند، بعضى گویند: اسم بیابانى است که غار در آنجا بوده است و یا خود کوهى است که در آن غار بوده.
برخى گویند: نام روستائى است که اصحاب کهف از آنجا خارج شدند، و یا نام سنگى است که قصه اصحاب کهف را بر آن نوشته اند، پس آن را به درب غار گذاشته اند و یا در موزه پادشاهان نهاده اند. بالاخره گروهى مى گویند: رقیم، کتابى است که در آن این داستان نوشته شده است و...
در کتاب نورالمبین از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است:
سه نفر براى گردش از خانه بیرون آمدند. روزى باران سختى آنها را به شکاف کوهى فرستاد و به شکاف کوه پناهنده شدند.ناگهان سنگى بسیار بزرگ از بالاى کوه غلطید و جلو آن شکاف را گرفت، به طوریکه اصلا روزنه اى پیدا نبود که بیرون دیده شود، آنان در پشت سنگ در میان تاریکى وحشت زا محبوس و زندانى شدند و به یکدیگر گفتند: کسى از حال ما اطلاع ندارد و به هیچ وجهى ما نمى توانیم از این جاى پر خطر نجات پیدا کنیم. ناچار باید تسلیم مرگ شویم.
یکى از آنها گفت: عوامل مادى عاجز از آن است که ما را از این زندان خطیر خلاص کند، شایسته است هریک از ما اگر عمل نیکى داریم در پیشگاه عظیم پروردگار شفیع قرار داده، شاید خداى قادر و مهربان ما را نجات دهد. چون او هم اطلاعى به حال ما دارد و هم مهربان است و هم توانائى دارد.
این پیشنهاد به تصویب هرسه نفر رسید و بنا شد از این راه وارد شوند.
اولى گفت: پروردگارا! تو مى دانى که من فریفته زنى شده و در راه رسیدن به وصال او پول زیادى خرج کردم تا اینکه روزى بر او دست یافتم و به روى سینه اش نشستم، در آن حال به یاد تو افتادم، براى جلب رضایت تو از این عمل ناشایسته دست کشیدم.
بارالها تو مى دانى که من راست مى گویم. به خاطر این عمل راه خلاصى ما را ترتیب ده ؛ ناگهان آن سنگ به اندازه اى عقب رفت که روشنى آفتاب دیده شد.
دومى: آفریدگارا! مى دانى که من روزى چند کارگر به منزل خود آوردم و با آنان قرارداد نمودم که هریک از آنها را نصف درهم مزد دهم. یکى از آنها گفت: چون من دو برابر دیگران کار کرده ام به من یک درهم بده.من حاضر نبودم یک درهم به او بدهم. نصف درهم خود را نیز نگرفت و رفت. من با آن نصف درهم زراعت کردم، سودش به ده هزار درهم رسید، تمام آن را به او تحویل دادم و رضایتش را جلب کردم.
آى آفریننده مهربان، اگر تو از این کار من اطلاع دارى ما را از این محوطه پر خطر نجات بده.سنگ حرکتى کرد به طوریکه ممکن بود دستى از کنار او خارج شود.
سومى: خداوندا! مى دانى که شبى براى پدر و مادرم غذائى پخته و براى آنان بردم ولى آنها در خواب بودند. فکر کردم اگر غذا را بگذارم و بروم، ممکن است حیوانى آن را بخورد و اگر غذا را ببرم ممکن است پدر و مادرم از خواب بیدار شده احساس گرسنگى و میل غذا کنند لذا آن غذا را روى دست نگه داشتم تا آنکه از خواب بیدار شده، غذا را در جلو آنها گذاشتم.
اى قادر توانا اگر مى دانى که این کار نیک از من سر زده و مورد رضایت توست ما را از اینجا نجات بده. سنگ به حرکت عظیم خود کنار رفت و آن سه نفر از شکاف کوه بیرون آمدند.فاعتبروا یا اولى الابصار

25: غلام و خدا
مردى مى خواست غلامى را خریدارى کند.
غلام گفت: از تو مى خواهم این سه شرط را مراعات کنى:
1 - هنگامى که وقت نماز شد مرا از انجام نماز جلوگیرى نکنى.
2 - روزها در خدمت تو باشم نه شب ها.
3 - براى من یک خانه و اطاق جداگانه اى که هیچ کس به آنجا نیاید تهیه کن.
خریدار گفت: اشکالى ندارد این سه شرط را مراعات مى کنم.اکنون این خانه ها را گردش کن، هرکدام را مایل هستى انتخاب کن. غلام خانه را دیدن کرد، در میان خانه ها یک خانه خرابه اى را انتخاب نمود.
خریدار گفت: چرا خانه و اطاق خراب را برگزیدى؟!
غلام گفت: آیا نمى دانى که خانه خراب، در صورت توجه به خدا آباد و باغستان است؟!
غلام شبها به آن اطاق خلوت رفته و با خداى خود راز و نیاز نموده و گریه ها مى کرد.
شبى مولاى این غلام، مجلس بزم و شراب و ساز و آواز تشکیل داده و گروهى مهمان او بودند.پس از پایان شب نشینى شیطانى و رفتن مهمانان، بلند شد و در حیاط خانه گردش مى کرد، ناگهان چشمش به اطاق غلام افتاد، دید قندیلى نور از آسمان به اطاق غلام سرازیر است و غلام سر به سجده نهاده و با خداى خود مناجات مى کند و مى گوید: الهى! اوجبت خدمه مولاى نهارا و لولاه ما اشتغلت الا فى خدمتک لیلى و نهارى...فاعذرنى ربى .
پروردگارا! بر من واجب نمودى در روز خدمت مولاى خود را بکنم و اگر در روز بر من خدمت مولایم واجب نبود، شب و روز تو را پرستش مى کردم، مرا معذور بدار.
مولا فریفته غلام شد و تا طلوع فجر او را نگاه مى کرد و صدایش را مى شنید. بعد از طلوع فجر دید نور ممتد از آسمان به اطاق غلام ناپدید شد و سقف اطاق به هم پیوست. با شتاب نزد زوجه و زن خود آمد و جریان را گفت و از شگفتى آن، هردو مبهوت و متعجب گشتند. وقتى که شب بعد شد، نیمه هاى شب مولا و همسرش از اطاق بیرون آمده و دیدند بالاى اطاق غلام قندیلى، چراغى، از نور به آسمان کشیده شده و غلام در سجده در حال مناجات است، هنگامى که طلوع فجر شد، غلام را خواستند. غلام نزد مولا و همسرش رفت.
مولا گفت: انت حر لوجه الله تعالى
تو را در راه خدا آزاد کردیم تا شب و روز خدمت و عبادت آن کسى ((خدا)) که از او عذرخواهى مى نمودى باشى، و غلام را از قضیه و جریان دیدنى و شنیدنى خود با خبر کردند.
هنگامى که غلام فهمید که آنها از حالش با خبر شدند، دستهایش را بلند کرد و چنین گفت: الهى کنت اسالک ان لا تکشف سرى و ان لا تظهر حالى، فاذا کشفته فاقبضنى الیک.
خدایا! از درگاه تو مسئلت مى نمودم که سر من آشکار نگردد و حالم ظاهر نشود اینک که حال و سر من هویدا نمودى مرگ مرا برسان.فخز میتا
دعایش مستجاب شد. همانجا افتاد و روحش به سراى جاویدان پرواز کرد.

مبنع سایت غدیر :http://www.ghadeer.org

نوحه ای جالب از کریمی

لطفا برای دانلود  کلیک کنید

چگونه در نماز حضور قلب داشته باشیم

آیت‌الله حسین وحید خراسانی در پاسخ به سؤالی در خصوص توجه در نماز، رعایت هشت شرط را برای حضور قلب توصیه کرده است.
آیت‌الله وحید خراسانی در پاسخ به این سؤال که چه عواملی موجب افزایش توجه به خدا می‌شود، در پاسخی که از طریق پایگاه اطلاع‌رسانی این مرجع تقلید شیعیان منتشر شده، رعایت هشت امری که در روایات سفارش شده را بیان کرده است که در پی می‌آید:
اول؛ وضو را باتوجه و حضور قلب انجام دهد، از امام رضا (ع) روایت شده که وضو موجب طهارت و تزکیه‌ دل است. (وسائل الشیعه 1/367 ابواب وضو باب 1 حدیث 9)
دوم؛ در عظمت نماز و در روایاتی که درباره‌ی نماز وارد شده تأمّل نماید.
سوم؛ مانند کسی نماز بخواند که گویا با نماز وداع می‌کند و دیگر فرصت نماز خواندن را نخواهد یافت (مجالس صدوق و ثواب‌الاعمال عن ابن‌ ابی‌یعفور قال «قال ابوعبدالله الصادق (ع) اذا صلّیت صلاة فریضة فصلّها لوقتها صلاة مودّع یخاف ان لا یعود الیها ابدا»)
چهارم؛ وقتی روبه قبله می‌نماید؛ سعی کند که دنیا و مافیها و خلق و آنچه به آن مشغولند را فراموش نماید و قلب خود را از آنها تهی نماید.
پنجم؛ به معانی نماز توجه نموده و نماز را با تأنّی و آرامش بخواند.
ششم؛ اینکه بداند از آن هنگام که وارد نماز می‌شود، تا آن لحظه‌ای که از نماز خارج می‌شود، خدای تعالی به او رو کرده و نظر می‌نماید، و ملکی بالای سر او ایستاده و می‌گوید: ای نمازگزار! اگر می‌دانستی چه کسی به تو نظر می‌نماید و با چه کسی مناجات می‌کنی، هرگز از او رو بر نمی‌گرداندی و ابداً از جای خود بر نمی‌خواستی (کافی عن ابی‌جعفر (ع) قال: «قال رسول‌الله (ص) اذا قام العبد المؤمن فی صلاته نظر الله عزوجل الیه (اقبل الله الیه) حتی ینصرف ... و وکّل الله به ملکاً قائماً علی رأسه یقول له ایها المصلی لو تعلم من ینظر الیک و من تناجی ما التفتّ و لازلت من موضعک ابداً» وسائل الشیعه ابواب اعداد فرائض باب 8 حدیث 5 از کافی)
هفتم؛ اینکه بداند که در حال نماز از بالای سرش تا کرانه‌ آسمان، رحمت خدا براو سایه انداخته و ملائکه الهی از اطراف او تا افق سماء او را در بر گرفته‌اند. (عنه (ص) ... واظّلته الرحمة من فوق رأسه الی افق السماء والملائکة تحفّه من حوله الی افق السماء...» وسائل الشیعه ابواب اعداد فرائض باب 8 حدیث 5 از کافی)
هشتم؛ آنچه در نماز مکروه است؛ به جا نیاورید و به آنچه فضیلت نماز را می‌افزاید اهتمام نمائید، مثل انگشتر عقیق به دست نمودن و لباس پاکیزه پوشیدن و خود را خوشبو نمودن و شانه و مسواک‌زدن.

علامه حسن زاده: دوست بگو دوست بگو دوست دوست


علامه حسن زاده: دوست بگو دوست بگو دوست دوست
با خلق خدا مهربان باش. از سخنان ناهنجار گرچه به مزاح باشد بر حذر باش. خلاف مگو گرچه به مطایبت باشد. از قسم خوردن هم اگر چه به راست، احتراز کن. چه ایستاده ای دست افتاده گیر و تا می توانی نماز را در اول وقت به جای آر.
عصر ایران ؛ صادق وفایی - آیت الله حسن حسن زاده آملی یکی از علمداران عرصه علم و دین هستند که در بیشتر محافل با عنوان "علامه حسن زاده" شناخته شده اند. ایشان در علومی چون ریاضی و  هندسه تخصص داشته و در همان حال طالبان علم و عرفان نیز از حضور در محضر ایشان استفاده می کنند.
نکات اخلاقی زیر از کتاب "تازیانه سلوک"  انتخاب شده است که سلسله دستور العمل های اخلاقی ایشان بوده و توسط سید محمد ناصر تقوی تنظیم شده است:

*با خلق خدا مهربان باش. از سخنان ناهنجار گرچه به مزاح باشد بر حذر باش. خلاف مگو گرچه به مطایبت باشد. از قسم خوردن هم اگر چه به راست، احتراز کن. چو ایستاده ای دست افتاده گیر و تا می توانی نماز را در اول وقت به جای آر.

*انسان بیدار همواره کشیک نفس می کشد و پاسبان حرم دل است و واردات و صادرات دهان خود را می پاید و دار هستی را کارخانه ای بزرگ می یابد که با عمّال بیشمار " و ما یعلم جنود ربک الا هو" دست هم گرفته در کارند تا انسان بسازند و از عالمی تحویل به عالم دیگر دهند و می گوید که مروت نباشد که کفران شود و جبران نشود.

*از شاه اولیا امیرالمومنین علی (ع) سوال کردند که وجود چیست؟ گفت:
به غیر وجود چیست؟

*اما در باب شیوه پسندیده سکوت، حق است که :

هر که را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند

هر که خاموش شد گویا شد. هر که چشم سر بست بینا شد. هر که مراقب است سرور است. چه این که کلید نیکبختی در مشت اوست و نگین پیروزی در انگشت او.

*قیامت با توست نه در آخر طول زمانی. رسول الله (ص) به قیس ابن عاصم فرمود: "ان مع الدنیا آخره" .

*از هم اکنون که ماه شعبان است و میقات شهر الله است، غسل توبه کن و لباس وفا و ولا از دل و جان محرم شو و از صمیم قلب لبیک گو و در خویشتن سفری کن و گرد کعبه عشق طواف کن که دستی از غیب برون آید و کاری بکند.

*در روز، مشغله و آمد و شد و اسباب انصراف انسان بسیار زیاد است، بخلاف شب که هنگام آرامش قوله سبحانه: " انا سنلقی علیک قولا ثقیلا ان ناشئه الیل هی اشد و طئا و اقوم قیلا ان لک فی النهار سبحا طویلا". لذا اذکار و اوراد و خلوت را در شب تاثیری خاص است که در روز نیست، به خصوص در ثلث آخر لیل.

*اهل الله گفتند که هیچ نوع از انواع اذکار و عبادات در ترقی درجات و مقامات معنوی کلمه طیبه "لا اله الا الله" ندارد. از این روی رسول خدا (ص) فرمود: " کل حسنه یعملها الرجل توزن یوم القیامه الا شهاده لا اله الا الله فانها لا توضع فی المیزان و وضعت السماوات و الارضون السبع و ما فیهن کان لا اله الا الله ارجح من ذلک" به پارسی این که: در روز رستاخیز هر کار نیک سنجیده شود جز گواهی دادن به لا اله الا الله که آن را در ترازو ننهند چه اگر در ترازو رود، آسمان ها و زمین های هفتگانه با وی برابری نکنند. کنایه از این که ثواب این کلمه را نهایت نبود و به شمار نیاید و هیچ چیز هم سنگ او نگردد.

در این اوان که بحمدالله با " لا اله الا الله" محشوری ، خوش آن که با دوست، حشر علی الدوام دارد. حبیبا همت بلند دار و از کمال اخلاص:

دوست بگو دوست بگو دوست دوست
تا نگری هر چه بود اوست اوست

عباس، امام ادب و اخلاق

عباس، امام ادب و اخلاق   

نگاهی به زندگی زیبای حضرت قمر بنی هاشم (س) پر از درس های پر مغز و ادب است.



● بارقه آشنایی

علی به طرف مسجد به راه افتاد. درب شبستان مسجد که رسید برادرش عقیل را دید که طبق معمول در سجاده اش نشسته بود.

عقیل در نسب شناسی مهارت خاصی داشت، و افراد برای حل مسائل خود به او مراجعه می کردند. علی(ع) منتظر ماند تا مردم رفتند، آنگاه نزد برادر رفت.

ـ سلام برادر. می خواهم همسری انتخاب کنم تا برایم فرزند شجاعی بیاورد. اگر بتوانی قبیله ای را به من معرفی کنی تا از میان آن همسری برگزینم. عقیل گفت: برادرجان تو که خود دانای عربی چرا از من می پرسی؟ علی(ع) فرمود: آمده ام با تو مشورت کنم.

عقیل اندکی تأمل کرد سپس گفت: قبیله کلاب مردان شجاعی دارد همه آنها از دلاوران روزگارند. بین آنها زنی را می شناسم به نام فاطمه دختر حزام بن خالد، زن خوبی است.

علی کسی را برای خواستگاری فاطمه فرستاد مراسم خواستگاری و ازدواج برگزار شد. فاطمه به خانه علی آمد. در این زمان حسن و حسین مریض بودند. وی به خوبی از آنها پرستاری کرد و سعی نمود جای خالی مادر را برای فرزندان علی پر کند.



● خانه علی روشن می شود

دیری نپائید که دیگربار خانه علی با تولد نوزادی روشن شد. همان طور که علی می خواست فرزندش آثار دلاوری و شجاعت در وجود او نمایان بود.کودک علی بسیار خوش اندام و زیبا بود. بعدها به خاطر این زیبایی وخوش اندامی به او لقب ماه بنی هاشم دادند. علی کودک را به دست گرفت در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. آداب ولادت را به جای آورد. نگاه معناداری به کودکش کرد؛ اشک چشمان او را فرا گرفت.

حسن و حسین هم به نوبت برادر خود را دیدند آنها هم خوشحال بودند که خداوند برادری نصیب آنها نموده است. حالا وقت آن رسیده که نامی برای فرزند معین کنند. علی کودکش را عباس نامید یعنی شیری که در میدان نبرد همه از او فرار می کنند.



● کودکی ابوالفضل

از خردسالی قوی و نیرومند بود و همیشه کمک کار پدر بود. در آبیاری نخلستان ها و حفر قنوات و آبادانی مزارع، نهایت کوشش را داشت و به بینوایان و ایتام کمک می کرد و به بیوه زنان رسیدگی می کرد. در بسیاری از جنگ ها با پدر شرکت می نمود. رابطه او با برادرانش حسن و حسین بسیار صمیمی و دوستانه بود. او بارها از پدرش شنیده بود که به او می گفت: روزی باید به یاری برادرت حسین بشتابی بیشتر با او باش و او را کمک کن.



● ادب ابوالفضل

او همیشه حسن و حسین را از خود بالاتر و برتر می دانست. به آنها به دیده احترام نگاه می کرد. آنها را با احترام خاصی صدا می زد. زیرا آنها را از فرزندان فاطمه زهرا(س) و فرزندان پیامبر(ص) می دانست و خود را کوچک تر از آن می دانست که خود را برادر آنها بنامد. به خواهرش زینب بسیار احترام می کرد.



● من شرم دارم....

روزی عباس مشغول بازی بود علی فرزندش را صدا زد به او گفت: فرزندم بگو یک. عباس گفت: خدا یکی است. حضرت فرمود: بگو دو. عباس از این که این جمله را بگوید خودداری کرد. وقتی علی علت را پرسید عباس که کودکی ۵ ساله بود گفت: پدرجان من شرم دارم با زبانی که خدا را به یگانگی خوانده ام دو بگویم. علی (ع) از هوش و ذکاوت فرزندش غرق در شادی شد و پیشانی فرزندش را بوسید.



● جوان نقابدار

لشکر معاویه آب را بر سپاه امیرالمؤمنین در کارزار صفین قطع کرده بود. علی(ع) قصد داشت سربازان را برای بازکردن راه آب، تهییج و تحریک کند. دراین میان جوان رشیدی از لشکر علی در حالی که نقابی بر چهره داشت، بیرون آمد. آثار شجاعت و دلیری در رفتار او نمایان بود. چند قدم جلو رفت تا در مقابل سپاه دشمن قرار گرفت با صدای بلند خطاب به سپاه دشمن فریاد زد: شجاع ترین شما کیست؟ چه کسی جرأت دارد جلو بیاید تا تکلیف کار روشن شود؟

در میان سپاه معاویه شخص شجاعی بود به نام ابوشعثاء. او از جنگجویان روزگار خود بود. معاویه او را صدا زد و به او گفت: به میدان برو و این جوان را از پای درآور، تا عبرتی برای دیگران باشد. ابوشعثاء گفت: در شأن من نیست که با چنین جوانی روبرو شوم من فرمانده ای هستم که توان مقابله با هزار نفر را دارم. ولی فرزندانی دارم که یکی از آنها را می فرستم تا کار این جوان را تمام کند. فرزند او به میدان رفت تا با جوان سپاه علی بجنگد. بعد از مدتی درگیری فرزند ابوشعثاء کشته می شود. ابوشعثاء فرزند دیگرش را روانه می کند او هم بعد از دقایقی هلاک می گردد. جوان نقابدار هفت فرزند ابوشعثاء را می کشد. آثار خشم و غضب در چهره ابوشعثاء آشکار می شود. شمشیرش را برداشته به میدان می رود جنگ سختی درمی گیرد. اما بعد از دقایقی هم دیدند که جسد ابوشعثاء غرق در خون بر روی زمین افتاده و جوان نقابدار فریاد می زند: آیا کسی هست به جنگ من بیاید؟

همه متعجب شده اند و انگشت به دهان گرفته اند. مگر این جوان کیست که چنین رشادتی از خود نشان داد؟ لحظاتی بعد وقتی کسی یارای مقابله با جوان را نداشت او به خیمه سپاه برگشت همه خود را به او رسانیدند تا او را بشناسند اما او به طرف علی امیرالمؤمنین حرکت کرد. آیا او با علی(ع) نسبتی دارد؟ وقتی نقاب از چهره برگرفت دیدند او، عباس فرزند علی(ع) است. آری او فرزند فاتح خیبر است که توانست چنین مردانه بجنگد. علی فرزند خود را در آغوش کشید و صورتش را غرق بوسه کرد.



● در کنار برادر

عباس همیشه سعی می کرد در کنار برادرش حسین باشد و او را یاری کند. وقتی امام حسین (ع) را برای بیعت فرا خواندند حضرت عباس از جمله کسانی بود که آماده نبرد شد و تا دارالاماره مدینه برادرش را همراهی کرد و وقتی امام از مدینه به مکه حرکت نمودند به همراه امام حرکت کرد و برادرش را تنها نگذاشت. عباس، حسین را امام خویش می دانست و به همین جهت در یاری او کوتاهی نمی کرد.



● اعلام وفاداری

شب عاشورای حسینی، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) در سخنرانی مفصلی تمای یاران خویش را آزاد گذاشتند و فرمودند: هر کدام می توانید از فرصت تاریکی شب استفاده کنید و جان خود را برهانید. آنها با من کار دارند اگر مرا بگیرند کاری با شما ندارند. وقتی سخنان امام حسین(ع) تمام شد حضرت عباس بلند شد و با سخنانی وفاداری خود را به برادر و امام خویش اعلام کرد. فرمود: ما هیچ گاه تو را تنها نمی گذاریم و تا آخر با دشمنان تو می جنگیم.



● عبادت و بندگی ابوالفضل

فرزند از رفتارهای پدر و مادر تأثیر می پذیرد. عباس فرزند امیرالمؤمنین است هم او که عبادت های شبانه اش معروف است. عباس اهل عبادت بود، اهل تقوی و بندگی. آن چنان در این عرصه پیشتاز بود که در سن ۳۴ سالگی هنگام شهادت ، اثر سجده در پیشانی مبارکش به خوبی نمایان بود.



● زیارت حضرت ابوالفضل

در زیارت ایشان می خوانیم: سلام بر تو ای بنده صالح مطیع خدا و پیامبر و امیرالمؤمنین و حسن و حسین علیهم السلام. سلام و رحمت و مغفرت و برکات و رضایت خدا بر تو باد.



● مقام حضرت عباس

حضرت سجاد(ع) می فرمایند: خداوند عمویم عباس را رحمت کند برادرش را بر خود ترجیح داد و خود را فدای برادر کرد. همانا عمویم عباس نزد خداوند مقامی دارد که در روز قیامت تمام شهدا به آن غبطه می خورند.



● سخن امام صادق(ع)

امام صادق(ع) درباره ایشان فرمودند: عموی ما عباس دارای بصیرت عمیق در دین و ایمان محکم و استوار بود. با اباعبدالله الحسین(ع) جهاد کرد تا آنکه شهید شد.

    خبر آنلاین ( www.khabaronline.ir)   
   

   


           

ام البنین (سلام الله علیها)

ام البنین (سلام الله علیها)

ازدواج امیر المؤمنین على علیه السلام با أم البنین (سلام الله علیها).
پس از آنکه امیر المؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام به سوگ پاره تن و ریحانه رسول خدا محمد بن عبد الله صلى الله علیه و آله و سلم یعنى سرور زنان عالمیان حضرت فاطمه زهرا علیها السلام شهیده راه ولایت و امامت نشست، برادرش عقیل بن ابى طالب را که آشنا به انساب عرب بود، فرا خواند و از او خواست برایش همسرى از تبار دلاوران بر گزیند تا پسر دلیرى براى مولا به ارمغان آورد که سالار شهیدان حسین بن على علیه السلام را در کربلا یارى کند (1) .
عقیل، ام البنین کلابیه را براى حضرت علیه السلام برگزید که قبیله و خاندانش، بنى کلاب، در شجاعت بى مانند بودند (2) . بنى کلاب از حیث شجاعت و دلاورى در میان عرب زبانزد بودند، و لبید درباره آنان چنین سروده است: «ما بهترین زادگان عامر بن صعصعه هستیم» و کسى بر این ادعا خورده نمى‏گرفت . «ابو براء»، همبازى نیزه‏ها (ملاعب الأسنة)، که عرب در شجاعت مانند او ندیده بود، از همین خاندان است (3) .
حضرت امیر المؤمنین علیه السلام این انتخاب را پسندید و عقیل را به خواستگارى نزد پدر ام البنین فرستاد. پدر، خشنود از این وصلت مبارک، نزد دختر شتافت و او نیز با سر بلندى و افتخار پاسخ مثبت داد و پیوندى هیمشگى بین وى و مولاى متقیان على بن ابى طالب علیه السلام برقرار شد. امام علیه السلام در همسرش عقلى سترگ، ایمانى استوار، آدابى والا و صفاتى نیکو مشاهده کرد و او را گرامى داشت و از صمیم قلب در حفظ حرمت او کوشید.

ام البنین، و دو سبط پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم
ام البنین بر آن بود که جاى خالى مادر دو سبط پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم دو ریحانه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و دو سرور جوانان بهشت، امام حسن و امام حسین علیهما السلام، را در زندگى آنها پر کند، مادرى که در اوج شکوفایى پژمرده شد و آتش به جان فرزندان خردسال خود زد.
فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در وجود این بانوى پارسا، مادر خود را مى‏دیدند، و رنج فقدان مادر را کمتر احساس مى‏کردند. ام البنین ، فرزندان دخت گرامى رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم را بر فرزندان خود که نمونه‏هاى والاى کمال بودند مقدم مى‏داشت و بخش عمده محبت و علاقه خود را متوجه آنان مى‏کرد.
تاریخ جز این بانوى پاک کسى را به یاد ندارد که به اصطلاح فرزندان هووى خود را بر فرزندان خویش مقدم بدارد. لیکن ام البنین علیها السلام توجه به فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را فریضه‏اى دینى مى‏شمرد، زیرا خداوند متعال در کتاب خود همگان را به محبت آنان دستور داده (4) ، و آنان امانت و ریحانه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بودند (5) .ام البنین با درک عظمت آنان به خدمتشان قیام کرد و در این راه از بذل آنچه در توان داشت دریغ نورزید.
گویند همان روزى که پاى در خانه مولا علیه السلام گذاشت، حسنین علیهما السلام هر دو مریض بوده و در بستر افتاده بودند. اما عروس تازه ابو طالب به محض آنکه وارد خانه شد خود را به بالین آن دو عزیز عالم وجود رسانید و همچون مادرى مهربان به دلجویى و پرستارى آنان پرداخت (6) . چنانکه گفته مى‏شود خود نیز پس از چندى به مولا پیشنهاد داد که به جاى فاطمه، که اسم قبلى و اصلى وى بوده، او را ام البنین صدا زند، تا حسنین علیهما السلام از ذکر نام اصلى او توسط مولا علیه السلام به یاد مادر خویش، فاطمه زهرا سلام الله علیها، نیفتاده و در نتیجه خاطرات تلخ گذشته در ذهنشان تداعى نگردد و رنج بى مادرى آنها را آزار ندهد !

اهل بیت علیهم السلام، و ام البنین
محبت بى شائبه ام البنین در حق فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و فداکاریهاى فرزندان او در راه سید الشهدا علیه السلام، در تاریخ بى پاسخ نماند. اهل بیت عصمت و طهارت در احترام و بزرگداشت آنان کوشیدند و از قدردانى نسبت به آنان چیزى فرو گذار نکردند .
«شهید»، که از فقهاى قله پوى شیعه است، مى‏گوید: ام البنین از زنان با فضیلت و عارف به حق اهل بیت علیهم السلام بود. وى محبتى خالصانه به آنان داشت و خود را وقف دوستى آنان کرده بود. آنان نیز براى او جایگاهى والا و موقعیتى ارزنده قائل بودند. زینب کبرى علیها السلام پس از رسیدن به مدینه به محضرش شتافت و شهادت چهار فرزندش را تسلیت گفت. چنانکه در اعیاد نیز، براى اداى احترام، به محضرش مشرف مى‏شد.
رفتن نواده رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله و سلم، شریک نهضت حسینى و قلب طپنده قیام امام حسین علیه السلام یعنى زینب کبرى نزد ام البنین علیها السلام و تسلیت گفتن شهادت فرزندان برومندش، نشان دهنده منزلت والاى ام البنین علیها السلام نزد اهل بیت علیهم السلام است.

ام البنین واسطه فیض الهى
این بانوى بزرگوار نزد مسلمانان جایگاهى ویژه دارد، و بسیارى از آنان معتقدند او را نزد خداوند منزلتى والاست و اگر دردمندى او را به درگاه حضرت بارى تعالى شفیع و واسطه قرار دهد، غم و اندوهش برطرف خواهد شد.لذا به هنگام سختیها و درماندگیها، این مادر فداکار را شفیع خود قرار مى‏دهند. البته بسیار هم طبیعى است که ام البنین علیها السلام نزد پروردگار مقرب باشد، زیرا وى فرزندان و پاره‏هاى جگر خود را خالصانه در راه خدا و استوارى دین حق تقدیم داشته است (7) . در خلال کراماتى که در بخش سوم کتاب حاضر آمده، با جلوه‏هایى از مقام والاى ام البنین علیها السلام در عالم معنا آشنا خواهیم شد.

سلسله نسب ام البنین علیها السلام
وى فاطمه (8) ، دختر حزام (9) بن خالد بن ربیعة بن وحید بن کعب بن عامر بن کلاب بن ربیعة بن عامر بن صعصعة بن معاویة بن بکر بن هوازن است.
مادر او شمامه (10) از خانواده سهل بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب مى‏باشد و جده‏هایش عبارتند از:
جده اول:عمره دخت طفیل بن مالک احزم بن جعفر بن کلاب.
جده دوم:کتبه دخت عروة الرحال فرزند جعفر بن کلاب.
جده سوم:ام خشفت دخت ابى معاویة فارس هرار بن عبادة بن عقیل بن کلاب.
جده چهارم: فاطمه دخت جعفر بن کلاب (11) .
جده پنجم: عاتکه دخت عبد الشمس بن عبد مناف بن قصى، جده حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است که « عمدة الطالب» نام او را فاطمه دانسته است.
جده ششم: آمنه دخت وهب بن عمیر بن نصر بن قعین بن حرث بن ثعلبة بن ذودان بن اسد بن خزیمه .
جده هفتم: دخت جحدر بن ضبیعه اغر بن قیس بن ثعلبیة بن عکایة بن صعب بن على بن بکر بن وائل بن ربیعة بن نزار، جد حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم.
جده هشتم: دخت ملک بن قیس بن ثعلبه.
جده نهم: دخت الرأسین: خشین بن أبى عصم بن سمح بن فزاره(در«قاموس اللغة» خشین بن لاى، و در «تاج العروس» لاى بن عصیم آمده است).
جده دهم: دخت عمر بن صرمة بن عوف بن سعد بن ذبیان بن بغیض بن ریث بن غطفان.
اینان جده‏هاى ام البنین علیها السلام، مادر ابو الفضل العباس علیه السلام، هستند که ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبیین از ایشان یاد کرده است. تاریخ گواهى مى‏دهد که پدران و داییهاى ام البنین علیها السلام در دوران قبل از اسلام جزو دلیران عرب محسوب مى‏شده‏اند و مورخان آنان را به دلیرى و جلادت در هنگام نبرد ستوده‏اند. افزون بر این، آنان علاوه بر شجاعت و قهرمانى، سالار و بزرگ و پیشواى قوم خود نیز بوده‏اند، آنچنان که سلاطین زمان در برابرشان سر تسلیم فرود مى‏آورده‏اند. اینان همانانند که عقیل به امیر المؤمنین علیه السلام گفت: «در میان عرب از پدرانش شجاعتر و قهرمانتر یافت نشود» (12) .
امیر المؤمنین علیه السلام نیز مقصودش از آن پرس و جو آن بود که زنى را به همسرى خویش برگزیند که زاده دلاوران عرب باشد، چرا که مسلم است سرشت و خصایص اجداد به فرزندان منتقل مى‏شود، و فرزندان نیز آن ویژگیها را به نسلهاى بعدى منتقل مى‏سازند. بر این اساس است که رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مى‏فرمایند: «دایى به منزله یکى از دو زوج است (یعنى دایى نیز، چون پدر و مادر، در صفات و اخلاق طفل مؤثر است) پس براى جایگاه نطفه خود همسرى شایسته برگزینید».
در اینجاست که مى‏بینیم در وجود شریف ابو الفضل علیه السلام دو گونه شجاعت در هم آمیخته است: .1 شجاعت هاشمى و علوى که ارجمندتر و والاتر است و از جانب پدرش سرور اوصیا به او رسیده، ..2 شجاعت عامرى که از جانب مادرش ام البنین علیها السلام ارث برده است، زیرا که در میان تیره مادریش جدى پیراسته چون عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب (جد ثمامه مادر ام البنین) بوده است که به سبب قهرمان سالارى و شجاعتش او را «ملاعب الأسنة» یعنى کسى که سر نیزه‏ها را به بازى مى‏گیرد، مى‏نامیدند. این لقب را نخستین بار حسان در باب او به کار برد، چون دید که یک تنه با شجاعاتى که او را احاطه کرده بودند پیکار مى‏کند، و لذا گفت: «وى سر نیزه‏ها را با دستش به بازى گرفته است».
نیز از اوس بن حجر نقل شده که درباره عامر گفته است:
یلاعب أطراف الأسنة عامر
فراح له حظ الکتائب أجمع (13)
عامر سر نیزه‏ها را به بازى مى‏گیرد، پس او در کارآیى و توان نظامى، به تنهایى نیروى یک لشگر را در خود جمع دارد.
عامر بن مالک همان کسى است که برادر زاده‏اش، عامر بن طفیل، با علقمة بن علاثه قرار گذاشتند که هر کدام نسب و حسب افتخار آمیزترى داشت و به نفع او حکم شد، صد شتر از دیگرى بستاند. بدین منظور، هر یک،یکى از پسران خود را نزد مردى از بنى وحید به گرو گذاشتند (و ضمانت و رهن نیز از آن هنگام دایر گردید). چون ابن طفیل در این مورد از عمویش، عامر بن مالک، کمک خواست، این مرد دلیر نعلین خود را به او داد و گفت: براى تعیین شرافت خود از این نعلین کمک بگیر، زیرا من با آن چهل «مرباع» را به دست آورده‏ام (14)
مرباع، ربع غنائم جنگى‏یى بوده است که پس از پیروزى یک قوم بر قوم دیگر، در زمان جاهلیت به رئیس قبیله مى‏رسید. این نعلین، مخصوص رئیس و پیشواى قوم بوده که در ایام نبرد آن را مى‏پوشیده است، و الا مزیتى نداشته که براى تعیین افتخار و مباهات به نسب به کار رود.
دیگر از اجداد مادرى حضرت ابو الفضل علیه السلام، عامر بن طفیل بن مالک بن جعفر بن کلاب، برادر عمره: جده اول ام البنین علیه السلام مى‏باشد که فوقا از او یاد شد. او گرامیترین مردم در عصر خود و نام آورترین شجاعان و دلاوران عرب بود. حتى گویند که: هر گاه یکى از اعراب نزد قیصر روم مى‏رفت قیصر به او مى‏گفت: تو با عامر بن طفیل چه نسبتى دارى؟ اگر وى میان خود و عامر نسبتى بر مى‏شمرد، گرامیش مى‏داشت.
وصله و احسان به او مى‏کرد، و الا روى خوش به او نشان نمى‏داد (15)
نیز از اجداد مادرى ام البنین علیها السلام، عروة الرحال فرزند عتبة بن جعفر بن کلاب،پدر کبشه: جده دوم این بانو مى‏باشد. عروه با پادشاهان رفت و آمد بسیار داشت و او را نزد آنها پایگاه و منزلتى رفیع بود، و به همین خاطر هم او را «رحال» (یعنى جهانگرد) نامیده‏اند .
از دیگر نیاکان ام البنین، طفیل: فارس قرزل است که پدر عمره (جده اول این بانوى بزرگوار) مى‏باشد. او نیز در شجاعت و قهرمان سالارى زبانزد همگان بوده و با «ملاعب الأسنة»، ربیعه، عبیده، و معاویه (پسران جعفر بن کلاب) برادر بوده است.
گویند: یک روز صبح آنان بر نعمان بن منذر (امیر مشهور عرب) وارد شدند و مشاهده کردند که یکى از یاران و همنشینان امیر، موسوم به ربیع بن زیاد عبسى، با امیر مشغول غذا خوردن است. آنان مطلع شده بودند که ربیع نزد حاکم از ایشان سعایت کرده است.
لبید، کوچکترین فرزند ربیعه (یکى از برادران یاد شده)، اشعارى در مدح طائفه و عموهاى خویش و ذم ربیع بن زیاد سرود که نعمان و دیگر همنشینانش بر او انکار نورزیدند، و این به لحاظ شرافت و بزرگمنشى غیر قابل انکار آنان بود. حتى پس از این ماجرا، امیر آن شخص سخن چین را از خود راند و ابیاتى در توبیخ او سرود.
ام البنین علیها السلام همسرى جز امیر المؤمنین على علیه السلام برنگزید!
گروهى از مورخین بر آنند که امیر المؤمنین علیه السلام با ام البنین علیها السلام، دختر حزام عامریه، بعد از شهادت حضرت زهرا علیها السلام ازدواج نمود (16) .دسته‏اى دیگر مى‏گویند که این امر بعد از ازدواج حضرتش با امامه بوده است. (17) اما در هر حال، مسلم است که این ازدواج بعد از شهادت صدیقه کبرى علیها السلام صورت گرفته است، زیرا تا فاطمه علیها السلام زنده بود خداوند ازدواج با دیگر زنان را بر امیر المؤمنین علیه السلام حرام نموده بود (18) .
ام البنین داراى چهار پسر به نامهاى: عباس، عبد الله، جعفر و عثمان گردید که سرور همه آنان حضرت عباس علیه السلام مى‏باشد. این بانوى بزرگوار، بعد از امیر المؤمنین على علیه السلام مدتى طولانى زنده بود و با کسى نیز ازدواج نکرد، همچنانکه امامه و اسماء بنت عمیس و لیلى نهشلیه چنین نمودند و این چهار زن آزاده، کمال وفادارى را در حق شوى و سرورشان امیر المؤمنین على علیه السلام انجام دادند (19) . حتى یک بار مغیرة بن نوفل و یک بار نیز ابو هیاج بن سفیان از امامه خواستگارى کردند، اما او امتناع ورزید و حدیثى از على علیه السلام نقل کرد که همسران پیامبر و جانشینش بعد از مرگ ایشان نباید به همسرى کسى در آیند، بر پایه این سفارش، زنان وارسته مزبور، تن به ازدواج با کسى ندادند (20) .
در باب عظمت مقام و علو معرفت حضرت ام البنین علیها السلام به مقام و موقعیت اهل بیت علیهم السلام همین بس که نوشته‏اند: چون به ازدواج امیر المؤمنان علیه السلام در آمد، امام حسن و امام حسین علیهما السلام بیمار بودند، و او بسان مادرى دلسوز و پرستارى مهربان به مراقبت و د لنوازى از آنان پرداخت، و چنین امرى از همسر سرور اهل ایمان، که از انوار معارف حضرتش بهره‏ها گرفته، در بوستان علوى تربیت یافته و به آداب و اخلاق مولاى متقیان علیه السلام مؤدب و متخلق شده، شگفت نیست.

فرزندان ام البنین علیها السلام
اول از همه، قمر بنى هاشم علیه السلام متولد گردید، و بعد بترتیب: عبدالله و جعفر و عثمان گام به جهان هستى گذاشتند.
فرزندان ام البنین ـ همگى ـ در زمین کربلا شهید شدند و نسل ام البنین علیها السلام از طریق عبید الله بن قمر بنى هاشم بسیار مى‏باشند. چون بشیر به فرمان امام زین العابدین علیه السلام وارد مدینه شد تا مردم را از ماجراى کربلا و بازگشت اسراى آل الله با خبر سازد، در راه ام البنین علیها السلام او را ملاقات کرد و فرمود: اى بشیر، از امام حسین علیه السلام چه خبر دارى؟ بشیر گفت: اى ام البنین، خداى تعالى ترا صبر دهد که عباس تو کشته گردید. ام البنین علیها السلام فرمود: از حسین مرا خبر ده. بدینگونه، بشیر خبر قتل یک یک فرزندانش را به او داد، اما ام البنین علیها السلام پیاپى از امام حسین علیه السلام خبر مى‏گرفت وى گفت: فرزندان من و آنچه در زیر آسمان است، فداى حسینم باد! و چون بشیر خبر قتل آن حضرت را به او داد صیحه‏اى کشید و گفت: اى بشیر، رگ قلبم را پاره کردى! و صدا به ناله و شیون بلند کرد.
مامقانى گوید: این شدت علاقه، کاشف از بلندى مرتبه او در ایمان، و قوت معرفت او به مقام امامت است که شهادت چهار جوان خود را که نظیر ندارند در راه دفاع از امام زمان خویش سهل مى‏شمارد.
به نوشته علامه سماوى در ابصار العین: ام البنین علیها السلام همه روزه به بقیع مى‏رفت و مرثیه مى‏خواند، به نوعى که مروان ـ با آن قساوت قلب ـ ـاز ناله و گریه ام البنین علیها السلام به گریه مى‏افتاد و اشکهاى خود را با دستمال پاک مى‏کرد. نیز هنگامى که زنها او را با عنوان ام البنین خطاب کرده و به وى تسلیت مى‏داده‏اند، این ابیات را سرود :
لا تدعونی ویک ام البنین‏
تذکرینی بلیوث العرین‏
کانت بنون لی ادعى بهم‏
و الیوم أصبحت و لا من بنین‏
أربعة مثل نسور الربى‏
قد واصلوا الموت بقطع الوتین‏
تنازع الخرصان أشلائهم‏فکلهم أمسوا صریعا طعین‏
یا لیت شعری أ کما اخبروا
بأن عباسا مقطوع الیدین
یعنى اى زنان مدینه، دیگر مرا ام البنین نخوانید و مادر شیران شکارى ندانید، مرا فرزندانى بود که به سبب آنها ام البنینم مى‏گفتند، ولى اکنون دیگر براى من فرزندى نمانده و همه را از دست داده‏ام. آرى، من چهار باز شکارى داشتم که آنها را هدف تیر قرار دادند و رگ گردن آنها را قطع نمودند و دشمنان با نیزه‏هاى خود ابدان طیبه آنها را از هم متلاشى کردند و در حالى روز را به پایان بردند که همه آنها با جسد چاک چاک بر روى خاک افتاده بودند. اى کاش مى‏دانستم آیا این خبر درست است که دستهاى فرزندم قمر بنى هاشم علیه السلام را از تن جدا کردند؟!
مخوان جانا دگر ام البنینم‏
که من با محنت دنیا قرینم‏
مرا ام البنین گفتند، چون من‏
پسرها داشتم ز آن شاه دینم‏
جوانان هر یکى چون ماه تابان‏
بدندى از یسار و از یمینم‏
ولى امروز بى بال و پرستم‏
نه فرزندان، نه سلطان مبینم‏
مرا ام البنین هر کس که خواند
کنم یاد از بنین نازنینم‏
به خاطر آورم آن مه جبینان‏
زنم سیلى به رخسار و جبینم‏
به نام عبد الله و عثمان و جعفر
دگر عباس آن در ثمینم‏
یا من رأى العباس کر
على جماهیر النقد
و وراه من أبناء حیدر
کل لیث ذی لبد
نبئت أن ابنی اصیب‏
برأسه مقطوع ید
ویلی على شبلی و مال‏
برأسه ضرب العمد
لو کان سیفک فی‏
یدیک لما دنى منک أحد
حاصل مضمون این ابیات جانسوز آنکه: هان اى کسى که فرزند عزیزم، عباس، را دیده‏اى که با دشمن در قتال است و آن فرزند حیدر کرار، پدروار،حمله مى‏کند و فرزندان دیگر على مرتضى، که هر یک نظیر شیر شکارى هستند، در پیرامون وى رزم مى کنند، آه که به من خبر داده‏اند که بر سر فرزندم عباس عمود آهن زدند در حالیکه دست در بدن نداشته است. اى واى بر من ! چه بر سرم آمد و چه مصیبتى بر فرزندانم رسید؟! اگر فرزندم عباس دست در تن داشت، کدام کس را جرأت بود که به وى نزدیک شود؟!
فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبید الله بن عباس بن امیر المؤمنین علیه السلام نیز، که از تبار قمر بنى هاشم است، مرثیه ذیل را در سوگ جد خود سروده است:
إنی لأذکر للعباس موقفه‏
بکربلاء و هام القوم یختطف‏
یحمی الحسین و یحمیه على ظمأ
و لا یولى و لا یثنى فیختلف‏
و لا أرى مشهدا یوما کمشهده‏
مع الحسین علیه الفضل و الشرف‏
اکرم به مشهد أبانت فضیلته‏
و ما أضاع له أفعاله خلف
و چه زیبا سروده است شاعر بزرگ اهل بیت علیهم السلام مرحوم سید جعفر حلى «ره» در مدح حضرت ابو الفضل العباس علیه السلام:
وقع العذاب على جیوش امیة
من باسل هو فی الوقایع معلم‏
ما راعهم إلا تقحم ضیغم‏
غیر ان یعجم لفظه و یدمدم‏
عبست وجوه القوم خوف الموت‏
و العباس فیهم ضاحک متبسم‏
قلب الیمین على الشمال و غاص فی‏
الأوساط یحصد للرؤوس و یحطم‏
بطل تورث من أبیه شجاعة
فیها انوف بنی الضلالة ترغم‏
حامی الظعینة أین منه ربیعة)
أم أین من علیا أبیه مکدم‏
فی کفه الیسرى السقاء یقله‏
و بکفه الیمنى الحسام المخذم‏
حسمت یدیه المرهقات و انه‏
و حسامه من حدهن لأحسم‏
فغدا یهم بأن یصول فلم یطق‏
کاللیث إذ أظفاره تتقلم‏
أمن الردى من کان یحذر بطشه‏
أمن البغات إذا أصیب القشعم‏
و هوى بجنب العلقمی فلیته‏
للشاربین به یدان العلقم (21)
کمیت شاعر چه خوش سروده است:
و ابو الفضل إن ذکرهم الحلو
شفاء النفوس من أسقام‏
قتل الأدعیاء إذ قتلوه‏
أکرم الشاربین صوب الغمام (22)
یعنى: و ابو الفضل (یکى از جوانمردان بود) که یاد شیرین آنها شفاى درد هر ددرمندى است .
آن که زنا زادگان را کشت و در آن هنگامى که او را کشتند، و بزرگوارترین کسى که از آب باران آشامید.
شاعرى دیگر درباره عباس بن على علیه السلام چنین سروده است:
أحق الناس أن یبکى علیه‏
فتى أبکى الحسین بکربلاء
أخوه و ابن والده علی‏
أبو الفضل المضرج بالدماء
و من واساه لا یثنیه شی‏ء
و جادله على عطش بماء (23)
یعنى: شایسته‏ترین کسى که سزاوار است مردم بر او بگریند آن جوانى است که (شهادتش) حسین علیه السلام را در کربلا به گریه انداخت.
یعنى برادر و فرزند پدرش على علیه السلام که همان ابو الفضل بود و به خون آغشته گشت .
و کسى که با او مواسات کرد و چیزى نتوانست جلو گیر او (در این مواسات) گردد، و با اینکه خود تشنه آب بود (اب نخورد و)به آن حضرت کرم کرد.
به دریا پا نهاد و تشنه برگشت‏
أم البنین مضطر نالد چو مرغ بى پر
گوید به دیده تر، دیگر پسر ندارم‏
زنها!مرا نگویید أم البنین از این پس‏
من ام بى بنینم، دیگر پسر ندارم‏
مرا ام البنین دیگر مخوانید
به آه و ناله‏ام یارى نمایید
بنالم بهر عباسم شب و روز
شده آهم به جانم آتش افروز
به دشت کربلا آن مه جبینم‏
شنیدم بود سقاى حسینم‏
به دریا پا نهاد و تشنه برگشت‏
حسینش تشنه بود، از آب لب بست‏
گذشت از آب و کسب آبرو کرد
به سوى خیمه‏ها با آب رو کرد
ز نخلستان چو بر سوى خیم شد
به دست اشقیا دستش قلم شد (24)
شنیدم آنکه جدا شد ز قامت عباس‏
دو دست، بر اثر ظلم قوم حق نشناس‏
به چشم راست خدنگش رسیده از الماس‏
چمن خزان شد و پژمرده گشت چون گل یاس

پى‏نوشت ها:

1ـ تنقیح المقال: ج 2 صفحه .128
2ـ الاصابة: صفحه 375 ج 1، معارف ابن قتیبه: صفحه 92،اغانى: صفحه 50 ح .15
3ـ تنقیح المقال: ج 2 صفحه .128
4ـ سوره شورى، آیه 23، (قل لا اسالکم علیه أجرا إلا المودة فی القربى).
5ـ رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: «الحسن و الحسین ریحانتا رسول الله» (امالى صدوق: صفحه 85 و ینابیع الموده: صفحه 166 و احقاق الحق: جلد 10 صفحه 595 الى صفحه 626 و ارشاد مفید صفحه 180).
6ـ زندگانى حضرت ابو الفضل العباس علیه السلام: صفحه .21
7ـ عمدة الطالب و در تاریخ الخمیس: جلد 2 صفحه 317 نامشان (وایسى) گفته شده است.
8ـ در اصابه: جلد 1 صفحه 37 و معارف ابن قتیبه: صفحه 92 «حرام» با راى بدون نقطه آمده است، ولى در تاریخ طبرى، تاریخ ابن اثیر و تاریخ ابن الفداء و غین (حزام) با زاء ثبت شده است.
9ـ در عمدة الطالب از او به نام «لیلى» یاد کرده است.
10ـ در اغانى: جلد 15 صفحه 50 (خالده) آمده است.
11ـ سردار کربلا: ترجمه العباس مرحوم مقرم، صفحه 154، از انتشارات مؤسسه الغدیر، چاپ اول سال 1411 ق.
12ـ رساله ابن زیدون در حاشیه شرح صفدى بر لامیة العجم: جلد 1 صفحه .130
13ـ اغانى: جلد 15 صفحه 50، بلوغ الأرب: جلد 1 صفحه .317
14ـ سمط اللئالى: جلد 2 صفحه 89، مجمع الأمثال: جلد 2 صفحه .23
15ـ تاریخ طبرى: جلد 6 صفحه 89، تاریخ ابن اثیر: جلد 3 صفحه 158، تاریخ ابو الفداء: جلد 1 صفحه .181
16ـمناقب ابن شهر آشوب: جلد 6 صفحه 89، تاریخ ابن اثیر: جلد 3 صفحه 158، تاریخ ابو الفداء : جلد 1 صفحه .181
17ـ مناقب ابن شهر آشوب: جلد 2 صفحه .93
18ـ کشف الغمة: صفحه 32، الفصول المهمة: صفحه 145، مناقب ابن شهر آشوب: جلد 2 صفحه 76، مطالب السؤول: صفحه .63
19ـ مناقب ابن شهر آشوب: جلد 2 صفحه .76
20ـ سفینة البحار: مرحوم محدث قمى، جلد 6 صفحه .133
21ـ سفینة البحار: مرحوم محدث قمى، ج 6 صفحه .134
22 و 23ـ ترجمه مقاتل الطالبیین: صفحه 81 و .82
24ـ از فائز تبریزى.

چهره درخشان قمر بنى‏هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام ص 5
بلاغ

گوشه ای از فضایل سلمان فارسی


در اینجا باید برای شناخت بیشتر سلمان، نگاهی کوتاه به روایات اسلامی ‏می افکنیم:‏
‏1- امام علی علیه السلام نام سلمان را «سلسل» گذاشت و او را با این لقب ‏باد می کرد. شاید بدان خاطر بود که ‏پیامبر صلی الله علیه و آله در شأن سلمان فرموده بود:‏
‏«سلسل یمنح الحکمه؛ سلمان آبشار گوارایی است که حکمت و دانش ‏از او تراوش می کند.» (1)‏
‏2- ابن بریده می گوید:« رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود:« خداوند ‏مرا فرمان داد تا چهار نفر را دوست بدارم و به من خبر داد که آنها را ‏دوست می دارد، آنها عبارتند از: علی علیه السلام، سلمان، ابوذر و ‏مقداد.» (2)‏
‏3- امام صادق علیه السلام فرمود:‏
‏«ان سلمان علم الاسم الاعظم؛ سلمان به اسم اعظم آگاهی دارد.» (3)‏
‏4- پیامبر صلی الله علیه و آله به علی علیه السلام فرمود:« بهشت مشتاق ‏دیدار تو و عمار و سلمان و ابوذر است.» (4)‏
‏5- امام کاظم علیه السلام فرمود:« وقتی که روز قیامت می شود، منادی ‏خدا ندا می کند: «کجایند حواریون ( یاران مخصوص) پیامبر صلی الله ‏علیه آله که عهد شکنی نکردند و در صراط پیامبر صلی الله علیه و آله ‏باقی ماندند؟» سلمان و مقداد و ابوذر برمی خیزند.»(5)‏
‏6- امام باقر علیه السلام فرمود: « بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله ‏همه ی افراد جز سلمان، ابوذر و مقداد در راه (صحیح ) اسلام متزلزل ‏شدند.» (6)‏
‏7- امام علی علیه السلام و امام صادق علیه السلام فرمودند: « سلمان، علم ‏پیشینیان و آیندگان را می داند و او دریایی است که هر چه از آن ‏استفاده شود، کم نمی شود و او جزء خاندان ما اهلبیت است.»‏
‏8- در ماجرای جنگ خندق، در سال پنجم هجری، طبق پیشنهاد سلمان، ‏قرار شد در برابر دشمن خندق (کانال به عنوان سنگر) حفر کنند، رسول ‏خدا صلی الله علیه و آله حفر آن را بین مسلمانان تقسیم کرد و برای هر ‏ده نفر کندن چهل ذراع (حدود 20 متر) را تعیین نمود، (7) سلمان فردی ‏نیرومند و کارآمد بود، مهاجران گفتند: سلمان از ما است ( یعنی نام او را ‏در لیست مهاجران دیگر در گروه های ده نفری ما قرار دهید).‏
انصار گفتند: سلمان از ما است.‏
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «سلمان از ما اهلبیت است».(8)‏
این جمله (سلمان از ما اهلبیت است) تنها در این مورد( جنگ خندق ) ‏گفته نشده، بلکه این تعبیر به طور مطلق از زبان پیامبر صلی الله علیه و آله ‏و امام علی علیه السلام و بعضی امامان علیهم السلام دیگر در موارد ‏مختلف، آمده است.(9)‏
این تعبیر پر معنی، حاکی است که سلمان از نظر معنوی در سطح بسیار ‏بالا است که جزء اهلبیت پیامبر علیه السلام شده است.‏
مطالب دیگری که در مورد سلمان گفته شده به طور صریح، این ‏موضوع را تأیید می کنند؛ مثلا امیرمؤمنان علی علیه السلام در شأن ‏سلمان (در پاسخ حذیفه که درباره ی سلمان سؤال کرده بود) فرمود:‏
‏«ما اقول فی رجل خلق من طینتنا و روحه مقرونه بروحنا، خصه الله تعالی ‏من العلوم باولها و آخرها و ظاهرها و سرها و علانیتها؛ من درباره ی ‏کسی که از سرشت ما آفریده شده و روحش با روح ما آمیخته شده، چه ‏می توانم بگویم، خداوند او را به آغاز و انجام علوم و ظاهر و باطن و ‏رموز دانش ها، اختصاص داده است.» (10)‏
عارف قرن هفتم، محی الدین ابن عربی ( متوفی 638 ه.ق) در شرح ‏جمله ی ( سلمان منا اهل البیت) می گوید:‏
‏«اضافه و پیوند سلمان به اهلبیت علیهم السلام در این عبارت، بیانگر ‏گواهی رسول خدا صلی الله علیه و آله به مقام عالی طهارت سلمان ‏است، زیرا منظور از قرار دادن سلمان به عنوان جزیی از اهلبیت، جزئ ‏نسبی نیست. بنابراین، این پیوند مربوط به صفات است. نتیحه اینکه: ‏وجود سلمان از نظر خصلت های انسانی با وجود اهلبیت نبوت، گره ‏خورده است... پس سلمان در سطح عالی مقام انسانیت در کنار اهلبیت ‏علیهم السلام می درخشد.»
دوستی و دشمنی با سلمان و تقرب او به پیامبر صلی الله علیه و آله
جابر بن عبدالله انصاری می گوید: «از رسول خدا صلی الله علیه و آله ‏درباره ی مقام سلمان پرسیدم، فرمود: سلمان دارای علم گذشته و آینده ‏است. خداوند، دشمن او را دشمن دارد و دوستش را دوست بدارد.»(11)‏
‏«عایشه» می گوید: «سلمان جلسات خصوصی شبانه با رسول خدا صلی ‏الله علیه و آله داشت که اکثر اوقات آن حضرت را فرا می گرفت.»(12)‏

سلمان یک شیعه ی حقیقی ‏
جماعتی از شیعیان در خراسان، برای زیارت حضرت رضا علیه السلام ‏به در خانه ی آن حضرت رفتند. اجازه ی ورود طلبیدند، آن حضرت به ‏آنها اجازه نداد، پس از چند روز رفت و آمد، به آنها اجازه ی ورود ‏داده شد و به محضر آن حضرت رسیدند. آنها هنگام اجازه گرفتن، به ‏دربان گفته بودند:« ما از شیعیان امام علی علیه السلام هستیم».‏
حضرت رضا علیه السلام به آنها فرمود:‏
‏«و یحکم انما شیعه امیرالمؤمنین، الحسن و الحسین و سلمان و ابوذر و ‏المقداد و عمار و محمد بن ابی بکر، الذین لم یتخالفوا شیئا من اوامره؛ ‏وای بر شما! شیعیان امیرمؤمنان علی علیه السلام عبارت بودند از: حسن ‏علیه السلام، حسین علیه السلام، سلمان، ابوذر، مقداد، عمار ومحمد بن ‏ابی بکر آنانکه هیچگاه از اوامر علی علیه السلام مخالفت نکردند و ‏همواره پیرو آن حضرت بودند.»(13)‏

اسرار فاش نشدنی
هنگامی که سلمان ازدواج کرد، شب زفاف در اطاق خلوت به همسرش ‏گفت: «خلیلم رسول خدا صلی الله علیه و آله سفارش (مستحبی) کرده ‏که وقتی یکی از ما کنار همسر خود قرار گرفتیم، از عبادت و اطاعت ‏خدا غافل نباشیم.» سپس بی درنگ هر دو برای نماز آماده شدند، سلمان ‏در جلو و عروس پشت، ساعاتی را به عبادت گذراندند و سپس به ‏بستر رفتند.‏
صبح که شد، عده ای به حضور سلمان آمدند، در حین گفتگو ‏پرسیدند: «همسرت را چگونه یافتی؟» و این سؤال از طرف آنان، سه بار ‏تکرار شد.‏
سلمان در پاسخ فرمود: خداوند پرده ها را از این جهت قرار داده که ‏اسرار و مسایل خصوصی افراد فاش نگردد، از رسول خدا صلی الله علیه ‏و آله شنیدم که فرمود:‏
‏«المتحدث عن ذلک کالحمارین یتشامان فی الطریق؛ آن کس که این ‏گونه اسرار را فاش می کند و با کسی در این باره گفتگو می نماید، ‏مانند دو الاغ هستند که در جاده همدیگر را بو می کنند».(14)‏

ارزش احترام گذاشتن به مؤمن
سلمان می گوید: «روزی به خانه پیامبر صلی الله علیه و آله رفتم . آن ‏حضرت بر متکایی تکیه کرده بود، آن متکا را کنار من گذاشت تا بر آن ‏تکیه کنم، سپس به من فرمود: «ای سلمان هر مسلمانی که وارد بر برادر ‏مسلمانش گردد و آن برادر مسلمان به احترام او، متکایی کنار او ‏بگذارد، حتما خداوند گناهان آن برادر مسلمان را می آمرزد.»(15)‏

کرامت عجیبی از سلمان
روزی ابوذر غفاری به دیدن سلمان رفت. دیگ غذای سلمان روی ‏آتش بود، به هنگام سخن، دیگ غذا وارونه شد ولی از آب گوشت آن ‏چیزی نریخت، ابوذر بسیار تعجب کرد.‏
سلمان دیگ را برداشت و روی آتش نهاد، برای بار دوم در حین سخن، ‏دیگ سرازیر شد، ولی باز هم چیزی از آن نریخت، ابوذر که شگفت ‏زده شده بود، از منزل خارج شد و در این باره فکر می کرد. ناگاه با ‏علی علیه السلام برخورد کرد، علی علیه السلام از او پرسید: «چرا از ‏منزل سلمان بیرون آمدی؟ و چرا ناراحتی هستی؟»‏
ابوذر ماجرا را گفت. امیرمؤمنان علی علیه السلام فرمود: «ای ابوذر! اگر ‏آنچه سلمان می داند برای تو بازگو کند (چون اندیشه ی تو کشش آن را ‏ندارد) خواهی گفت: خدا قاتل سلمان را رحمت کند (که مثلا خیال می ‏کنی که او این کارها را به وسیله ی سحر و جادو انجام می دهد).‏
ای ابوذر! سلمان از باب های الهی است، کسی که او را درست بشناسد ‏و بپذیرد، مؤمن است و کسی که او را انکار کند و فضایل او را نپذیرد ‏کافر است و سلمان از ما اهلبیت است.» (16)‏

شرکت سلمان در جنگ ها
اکثرسیره نویسان، می نویسد، نخستین جنگی که سلمان در آن شرکت کرد، جنگ خندق ‏بود (در سال پنجم هجرت) زیرا پس از آنکه از بردگی آزاد گردید، ‏نخستین جنگی که پیش آمد جنگ خندق بود و سلمان در همین جنگ ‏نقشه ی حفر خندق را پیشنهاد کرد و مورد قبول پیامبر صلی الله علیه ‏وآله واقع شد و به فرمان آن حضرت خندق ( کانال بزرگ و عمیق) را ‏کندند و وقتی دشمن رسید، نتوانست از آن عبور کند و وارد مدینه ‏گردد و گفت: این نیرنگ را عرب نمی دانست، این از عجم است. توان ‏جسمی سلمان در این جنگ به حدی بود که مطابق نیروی ده نفر در ‏کندن خندق ، کارساز بود.‏
سیره نویس معروف «برهان الدین الحلبی الشافعی » می نویسد:‏
‏«و انما وقع التنافس فی سلمان رضی الله عنه لانه کان رجلا قویا یعمل ‏عمل عشره رجال فی الخندق ؛ بین مسلمانان در مورد کمک گرفتن از ‏سلمان (خدا از او راضی باشد) اشتیاق بسیار پیدا شد ( هر گروه او را به ‏سوی خود دعوت می کرد ) او مردی نیرومند و پرتوان بود که به اندازه ‏ی ده نفر در حفر خندق کار می کرد .» (17)‏
سلمان پس از جنگ خندق، در همه ی جنگ های رسول خدا صلی الله ‏علیه و اله شرکت کرد و بعضی معتقدند حتی سلمان آن هنگام که هنوز ‏برده بود، در جنگ بدر و احد شرکت نمود و در صف مسلمانان بود. ‏‏(18)‏
در جنگ طائف، در سال هشتم هجرت، پس از فتح حنین مشرکان وارد ‏قلعه ی طائف شدندکه با دروازه ها و دژهای بلند محاصره شده بود، ‏مسلمانان مدتی برای فتح قلعه کوشیدند ولی نتیجه نگرفتند، یکی از ‏کارهای مسلمانان، ساختن منجنیق بود، برای ساختن این دستگاه از ‏سلمان نظرخواهی کردند و این دستگاه با دخالت و نظارت مستقیم ‏سلمان ساخته شد و سپاه اسلام به وسیله ی آن به سوی دشمن، سنگ ‏پرتاب می کردند، گر چه در آنجا با این وسیله نیز نتوانستند قلعه را فتح ‏کنند، ولی رعب و وحشت سختی بر دل دشمن افکندند که بعدها برای ‏تسلیم و عقب نشینی دشمن، بسیار مؤثر بود. (19)‏

سلمان آشنای صمیمی خاندان رسالت
سلمان می گوید: در محضر حضرت زهرا (س) بودم، دیدم که فاطمه ‏‏(س) نشسته بود و آسیابی پیش روی او قرار داشت و به وسیله ی آن ‏مقداری جو را آرد می کرد. نگاه کردم دیدم دسته ی آسیاب خون ‏آلود است و حسین علیه السلام ( که در آن هنگام کودک شیرخواری ‏بود) در گوشه ی خانه بر اثر گرسنگی به شدت گریه می کند. عرض ‏کردم: ای دختر رسول خدا! چندان خود را به زحمت نینداز و اینک این ‏فضه (کنیز شما) در خدمت حاضر است.‏
فرمود: رسول خدا صلی الله علیه و آله به من سفارش نمود تا کارهای ‏خانه را یک روز من و روز دیگر فضه انجام دهد، دیروز نوبت فضه بود ‏و امروز نوبت من است.‏
عرض کردم: من بنده ی آزاد شده ی شما هستم، من حاضر به خدمت ‏می باشم یا آسیا کردن جو را به عهده ی من بگذار یا پرستاری حسین ‏علیه السلام را .‏
فرمود:«من برای پرستاری حسین علیه السلام مناسب تر هستم ، تو ‏آسیاب کردن را ، بر عهده بگیر.» من مقداری از جو را آسیاب کردم، ‏ناگهان صدای اذان شنیدم، به مسجد رفتم و نماز را با رسول خدا صلی ‏الله علیه و آله خواندم. پس از نماز، این مطلب را به علی علیه السلام ‏گفتم. آن حضرت غمگین برخاست و به خانه رفت. سپس دیدم، خندان ‏بازگشت. رسول خدا صلی الله علیه و آله از علت خنده اش پرسید.‏
امیرمؤمنان علی علیه السلام عرض کرد: نزد فاطمه (س) رفتم، دیدم او ‏به پشت خوابیده و حسین علیه السلام روی سینه اش به خواب رفته است ‏و آسیاب در پیش روی او، بی آنکه دستی آن را بگرداند، خودبه خود ‏می چرخد.‏
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «ای علی! آیا نمی دانی که برای ‏خدا فرشتگانی است که در زمین گردش می کنند تا به محمد و آل ‏محمد صلی الله علیه و آله خدمت کنند؟ این خدمت آنها تا روز قیامت ‏ادامه دارد.»(20)‏

شایستگی های سلمان از زبان پیامبر صلی الله علیه و آله ‏
امام علی علیه السلام فرمود: «روزی سلمان در محضر رسول خدا صلی ‏الله علیه و آله نشسته بود، شخص مغروری آمد و سلمان را با کمال ‏گستاخی از محضر آن حضرت دور کرد و خود به جای سلمان نشست. ‏پیامبر صلی الله علیه و آله به قدری خشمگین شد که چشمانش سرخ ‏گردید و رگ آبی میان دو چشمش آشکار شد و با تندی به او گفت: ‏تو مردی را از جایش دور ساختی که خداوند او را در آسمان و رسول ‏خدا صلی الله علیه و آله در زمین دوست دارد و آن حضرت مکرر ‏دوستی خود را آشکار نموده است! ‏
تو مردی را دور می کنی که هر گاه جبرئیل نزد من آمد، امر می کرد تا ‏سلام خدا را به او برسانم، مگر نمی دانی که سلمان از من است، هر ‏کس به او جفا کند به من جفا کرده است و هر کسی او را بیازارد، مرا ‏آزرده است و هر کس او را دور کند، مرا دور کرده است.‏
آیا نمی دانی سلمان کیست؟ خداوند به من امر کرده تا پیشاپیش او را از ‏هنگام مرگ و بلاهای آینده که به مردم می رسد و از گفتار نشان دهنده ‏حق از باطل آگاه سازم!»‏
آن شخص گستاخ، پس از عذرخواهی گفت: مگر سلمان مجوسی ‏‏(زرتشتی) نبود و سپس مسلمان شد؟
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه، او مجوسی نبود، بلکه از روی تقیه ( ‏و حفظ جان از خطر مرگ) اظهار شرک می کرد، ولی در باطن مؤمن و ‏یکتاپرست بود. ای اعرابی! همان گونه که خداوند فرموده است:‏
‏«ما آتاکم الرسول فخذوه و ما نهاکم عنه فانتهوا؛ آنچه رسول خدا صلی ‏الله علیه و آله برای شما آورده است، بگیرید و آنچه را نهی کرده است، ‏خودداری کنید.»(21)‏
از رسول خدا صلی الله علیه و آله پیروی کن و سخن او را انکار نکن تا ‏سزاوار عذاب نگردی، همواره مطیع او باش تا در صف مؤمنان قرار ‏گیری .»(22)‏

آرزوی مرگ
سلمان به دو خصلت علاقه ی بسیار داشت:‏
‏1-‏سجده برای خدا.‏
‏2-‏همنشینی با افراد خوش کلام و درستکار . ‏
به طوری که می گفت: اگر سجده برای خدا و همنشینی با افرادی ‏که سخن زیبا و پاک دارند نبود، آرزوی مرگ می کردم. (23)‏

مهمان نوازی سلمان ‏
ابووائل می گوید: با دوستم به ملاقات سلمان رفتیم و مهمان او ‏شدیم. گفت: اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله از تکلف ( و به ‏زحمت انداختن) نهی نکرده بود، خود را به زحمت انداخته و غذای ‏خوبی برای شما آماده می کردم. سپس نان و نمک حاضر کرد. ‏دوستم گفت: اگر سبزی هم می بود، بهتر می شد.‏
سلمان برخاست و آفتابه ی خود را برد و آن را نزد سبزی فروش ‏گرو گذاشت و مقداری سبزی از او گرفت و آورد. در پایان دوستم ‏گفت: «خدا را شکر که ما را به این غذای ساده، قانع کرد.»‏
سلمان گفت:‏
‏«لو قنعت رزقک لم تکن مطهرتی مرهونه؛ اگر تو اهل قناعت ‏بودی، آفتابه ی من به گرو نمی رفت.»(24)‏

درجه و مقام سلمان ‏
امام صادق علیه السلام فرمود: «ایمان دارای ده درجه است، مقداد ‏در درجه ی هشتم آن، ابوذر در درجه ی نهم و سلمان در درجه ی ‏دهم آن قرار داشت.»‏
نیز فرمود: «به خدا سوگند، علی علیه السلام «محدث» بود و ‏سلمان نیز «محدث» بود.»‏
ابوبصیر عرض کرد:« این سخن را توضیح بده».‏
امام صادق علیه السلام فرمود:« خداوند، فرشته ای را به سوی ‏آنها فرستاد و مطالب را به گوش آنها می خواند.» (25)‏

یک خبر غیبی از سلمان ‏
از خبرهای غیبی سلمان، این بود که سال ها قبل از جنگ جمل، ‏شتری را برای فروش به مدینه آوردند، سلمان آن شتر را می زد.‏
به سلمان گفتند: «این حیوان است، چرا آن را می زنی؟»‏
سلمان در پاسخ گفت: «این شتر، حیوان نیست، بلکه عسکر پسر ‏کنعان جنی است.» و به صاحبش می گفت: «این عسکر را در ‏اینجا نفروش، آن را به محل «حواب» ببر و در آنجا پول خوبی ‏برای آن می دهند.»‏
آن شتر را در مدینه به هفتصد درهم خریدند و همانگونه که سلمان ‏پیشگویی کرده بود، عایشه در جنگ جمل بر آن شتر سوار شد و ‏به جنگ با علی علیه السلام و سپاهش پرداخت. (26)‏
به راستی چرا سلمان آن شتر را می زد؟ و این زدن چه پیامی ‏داشت؟ سلمان با زدن شتر می خواست تنفر خود را از هر چیزی ‏که وسیله و عامل کمک به افرادی که به جنگ اولیای خدا می ‏روند، آشکار کند و پیوند مقدس خود را به علی علیه السلام اظهار ‏نماید و به مسلمانان پیام دهد که خشم و نفرت خود را ازحامیان ‏باطل آشکار کنید و به اولیای خدا بپیوندید.‏

سلمان، مسلمان بافراست و هوشمند
امام باقر علیه السلام در شأن و مقام سلمان فرمود:‏
‏«کان سلمان من المتوسمین؛ سلمان از هوشمندان بود.»(27)‏
توضیح اینکه در قرآن در آیه ی 75 سوره ی حجر می خوانیم:‏
‏«ان فی ذلک لآیات للمتوسمین؛ در این (عذاب قوم لوط) برای ‏هوشیاران، نشانه هایی است.»‏
‏«متوسم» یعنی کسی که تیزهوش است و حقایق را با هوش و ‏سرعت انتقال و ذهن آماده ی خود، درک می کند.‏
از امام علی علیه السلام نقل شده که فرمود: «متوسم، پیامبر صلی ‏الله علیه و آله بود و من بعد از او و سپس امامان علیهم السلام از ‏دودمان من.»(28)‏
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:‏
‏«اتقوا فراسه المؤمن فانه ینظر بنور الله؛ مراقب فراست و ‏هوشمندی مؤمن باشید که او با نور خدا می بیند.»(29)‏
آری چنین فراستی برای سلمان که به تأیید امام معصوم علیه ‏السلام رسیده است، بیانگر اوج علم و درایت و شناخت قوی ‏سلمان درباره ی حقایق و اسرار است.‏

اشعار جالب در شأن و مقام سلمان
ز سلمان که بودی سر داستان ‏
که دانش به او بود همداستان
نه بنشست بر تخت دانشوری
به دانشوری همچو او سروری
ندیده دو بیننده ی روزگار
چه او دانش آموز اندوزکار
بگنج نهانی، زبانش کلید
ز سیماش، راز نهانی پدید
به دانشوری همچو او کس نبود
پیمبر مر او را به دانش ستود
چنین گفت: کازاهلبیت من است
چه ایشان به من یکدل و یکتن است(30)‏

پاسخ قاطع سلمان
مطابق مرام خرافی جاهلی، شخصی سلمان را که از عجم (غیر ‏عرب) بود، تحقیر کرد و گفت: «تو کیستی و چیستی و چه ‏ارزشی داری؟»‏
سلمان در پاسخ او با الهام گیری از قرآن ( آیات 6 تا 9 سوره ی ‏قارعه) که در راستای شکستن غول سیاه تبعیضات نژادی نازل ‏شده است، به او گفت:‏
‏«اما اولی و اولک فنطفه قدره و اما آخری و آخرک فجیفه منتنه ‏فاذا کان یوم القیامه و نصبت الموازین فمن ثقلت موازنه فهو ‏الکریم و من خفت موازینه فهو اللئیم؛ اما آغاز پیدایش من و تو ‏نطفه ی آلوده ای بوده و پایان من و تو مرداری گندیده بیش نیست، ‏هنگامی که روز قیامت فرا رسد و ترازوهای سنجش اعمال نصب ‏گردد، هر کس تراوزی عملش سنگین بود، شریف و بزرگوار ‏است و هر کس ترازوی عملش سبک بود، پست و لئیم است.» ‏‏(31)‏

روایتی از پسر سلمان ( تحفه ی بهشتی) ‏
در کتاب مهج الدعوات آمده است که عبدالله پسر سلمان گفت:‏
پدرم سلمان فرمود: ده روز بعد از رحلت رسول خدا صلی الله ‏علیه و آله از منزل بیرون آمدم، حضرت علی علیه السلام را ‏دیدم، به من فرمود: ای سلمان! بعد از رسول خدا صلی الله علیه و ‏آله نسبت به ما جفا کردی!‏
عرض کردم ای ابوالحسن! آیا مثل تو شایسته ی جفا است؟ (عذرم ‏این است که) غم فراق رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا گرفته، ‏از این رو نتوانستم به خدمت شما برسم.‏
فرمود: ای سلمان! نزد فاطمه(س) برو که مشتاق دیدار توست و ‏می خواهد هدیه ای که از بهشت برایش آمده به تو عطا کند.‏
به محضر فاطمه (س) رفتم، به من فرمود: نسبت به ما بی مهری ‏کردی که اینجا نمی آیی.‏
عرض کردم: آیا سزاوار است که من به شما بی مهری کنم؟!‏
حضرت عرض کرد: بنشین و درست بیندیش که چه می گویم، من ‏دیروز در همین مکان، کنار در بسته، نشسته بودم و در غم فراق ‏رسول خدا صلی الله علیه و آله و قطع وحی، فرو رفته بودم که ‏ناگاه دیدم در بسته ، باز شد و سه دختر به طرف من آمدند، که ‏کسی را به حسن جمال و خوشبویی آنها ندیده بودم، برخاستم و ‏پرسیدم: آیا شما از اهل مکه هستید یا از اهل مدینه؟
گفتند: ای دختر رسول خدا! ما اهل زمین نیستیم، خداوند ما را از ‏بهشت فرستاده است، زیرا بسیار مشتاق دیدار تو بودیم.‏
از یکی از آنها که به نظر بزرگتر از دیگران بود، پرسیدم: نام تو ‏چیست؟
گفت: من مقدوده هستم و این نام به این خاطر است که خداوند مرا ‏برای مقداد آفریده است.‏
از دیگری پرسیدم: نام توچیست؟
گفت: من ذره هستم و این نام به خاطر آن است که خداوند مرا ‏برای ابوذر آفریده است .‏
از سومی پرسیدم: نام تو چیست؟
گفت: من سلمی هستم و این نام به خاطر آن است که خداوند مرا ‏برای آزاد شده ی پدرت سلمان آفریده است.‏
آنگاه چند عدد از خرمای بهشتی به من داد که از برف سفیدتر و ‏از مشک خوشبوتر بود.‏
سلمان می گوید: آنگاه یکی از آن خرماها را به من داد و فرمود: ‏امشب با این رطب افطار کن و فردا هسته اش را برایم بیاور.‏
رطب را گرفتم و از منزل بیرون آمدم، به هر کس می رسیدم، می ‏پرسید: ای سلمان! گویا همراه تو مشک است. می گفتم:آری.‏
شب شد و با آن افطار کردم، ولی هسته نداشت؛ فردای آن روز به ‏حضور فاطمه (س) رفتم و گفتم: خرما هسته نداشت.‏
فرمود: چگونه هسته داشته باشد، با آنکه از درخت بهشتی است و ‏آن درخت را خداوند در دارالسلام بهشت افشانده و پاداش دعایی ‏است که صبح و شام می خوانم و پدرم آن را به من آموخته و ‏سفارش کرده است که همواره آن دعا را بخوانم.‏
گفتم: آن دعا را به من بیاموز.‏
فرمود: اگر می خواهی بیماری تب به سراغ تو نیاید، این دعا را ‏همواره بخوان، من آن دعا را آموختم و به بیش از هزار نفر از ‏مردم مدینه و مکه که به بیماری تب مبتلا بودند، تعلیم دادم. همه ‏ی آنها از این بیماری شفا یافتند، دعا این است:‏
‏«بسم الله الرحمن الرحیم - بسم الله النور، بسم الله نور النور، بسم ‏الله نور علی نور، بسم الله الذی هو مدبر الامور، بسم الله الذی خلق ‏النور من النور، الحمدلله الذی خلق النور من النور، و انزل النور ‏علی الطور فی کتاب مسطور فی رق منشور بقدر مقدور علی نبی ‏محبور، الحمدلله الذی هو بالعز مذکور و بالفخر مشهور و علی ‏السراء و الضراء مشکور و صلی الله علی سیدنا محمد و آله ‏الطیبین الطاهرین.» (32)‏
در مورد تشیع سلمان و پیوند مقدس و خلل ناپذیر او با علی علیه ‏السلام و آل علی علیه السلام در بخش سوم سخن خواهیم گفت.‏

جنگجوی جوان ایرانی در جنگ احد
پس از سلمان و ام الفارسیه، از بعضی از متون اسلامی فهمیده ‏می شود که ایرانیان دیگری نیز در همان سال های اول هجرت ‏بوده اند که به اسلام گرویده اند و حتی در جنگ احد (در سال سوم ‏هجرت) جزء سپاه اسلام بوده اند، چنانکه در تاریخ آمده: یک جوان ایرانی در جنگ احد در صف سپاه اسلام ضربتی سخت بر ‏دشمن کوبید و فریاد برآورد: ‏
‏«خذها و انا الغلام الفارسی؛ بگیر این ضربت را از من که جوانی ‏ایرانی هستم.»‏
رسول خدا صلی الله علیه و آله دریافت که سخن او ممکن است ‏شعله ی تعصب نژادی دیگران را برافروزد، به آن جوان ‏فرمود: «بگو از یک جوان انصاری !»(33)‏

شاگرد جدی ایرانی پای منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله ‏
ابن حجر در کتاب «الاصابه » می نویسد: مردی از ایرانیان به ‏نام ابوشاه، پای منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله بود و خطبه ‏ی بلیغ و سودمند آن حضرت را می شنید، پس از پایان خطبه، به ‏حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و گفت: دستور بدهید ‏این سخنان را بنویسند.‏
آن حضرت به آنان که سواد نوشتن داشتند، فرمود:‏
‏«اکتبو لابی شاه؛ این سخنان را برای ابوشاه بنویسید.»(34)‏
به این ترتیب می بینیم، یکی ایرانی جدی و مصمم در سال های ‏آغاز هجرت، در فکر ضبط و ثبت بیانات رسول خدا صلی الله ‏علیه و آله بود تا از آن بهره مند شود و آن سخنان بلند پایه برای ‏آیندگان باقی بماند.‏

پی نوشتها

‏1.بهجه الآمال، ج4، ص 437؛ الغارات، ج2 ، ص 823.‏
‏2. خصال صدوق، ج1 ، ص 255.‏
‏3. بحارالانوار، ج22، ص 346.‏
‏4. همان مدرک، ص 324.‏
‏6. بهجه الآمال، ج4، ص 409.‏
‏7. اعیان الشیعه، ج7، ص 286؛ بهجه الآمال ، ج 4، ص 410.‏
‏8. با توجه به اینکه عدد لشکر مسلمین طبق مشهور، حدود سه ‏هزار بود، طول مجموع خندق را بعضی دوازده هزار ذراع(تقریبا ‏شش هزار متر) تخمین زده اند و به گفته ی بعضی از مورخان، ‏حفر خندق در شش روز به انجام رسید ( طبقات ابن سعد، ج2، ‏ص 67).‏
‏9. اعیان الشیعه، ج7، ص 386؛ مجمع البیان، ج2، ص 427.‏
‏10. همان، ص 32.‏
‏11. میرزا حسین نوری، نفس الرحمن، ص 31 و 33.‏
‏12. اختصاص شیخ مفید، ص 223.‏
‏13. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج18، ص 36.‏
‏14. بحارالانوار، ج22، ص 330.‏
‏15. نفس الرحمن، ص 141؛ حلیه الاولیاء، ج1، ص 186.‏
‏16. سید محسن امین، اعیان الشیعه، چاپ ارشاد، ج7، ص 287.‏
‏17. بهجه الآمال، ج4، ص 413.‏
‏18. سیره الحلبیه، علی بن برهان الدین الحلبی الشافعی، چاپ ‏بیروت، داراحیاء التراث العربی، ج2، ص 313 و در کتاب بهجه ‏الآمال، ج4، ص 433 و همچنین در تفسیر مجمع البیان، ج2، ص ‏‏427 آمده: و کان سلمان رجلا قویا... «سلمان ( در ماجرای کندن ‏خندق) مردی نیرومند بود...».‏
نیز این مطلب در تاریخ طبری، چاپ بیروت، ج2، ص 92 آمده ‏است.‏
‏19. سیره الحلبیه، ج2، ص 331؛ شرح نهج البلاغه ابن ابی ‏الحدید، ج18، ص 35.‏
‏20. سیره الحلبیه، ج3، ص 134.‏
‏21. خرائج راوندی، طبق نقل بیت الاحزان محدث قمی، ص 20.‏
‏22. حشر/7.‏
‏23. الاختصاص شیخ مفید، ص11.‏
‏24. علامه مجلسی، بحار، ج22، ص 384.‏
‏25. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، طبق نقل بحار، ج22، ص ‏‏384.‏
‏26. بحار، ج22، ص 341 و 350.‏
‏27. رجال کشی، ص9.‏
‏28. علامع علیاری ، بهجه الآمال، ج4، ص 412.‏
‏29. محدث حویزی، نورالثقلین، ج3، ص 23.‏
‏30. شیخ صدوق، عیون اخبار الرضاَ، ج2، ص 200.‏
‏31. میرزا حسین نوری، نفس الرحمن، ص 36.‏
‏32. شیخ صدوق، معانی الاخبار، ص 207.‏
‏33. قاموس الرجال، ج2، ص 451؛ نفس الرحمان، ص 81 و ‏‏82.‏
‏34. سنن ابی داوود ،ج2، ص 625.‏
‏35. نفس المهموم، ترجمه ی شعرانی، پاورقی 356.‏

منبع: کتاب رابطه ی ایران با اسلام و تشیع
نویسنده: محمد ‏محمدی اشتهاردی
 

چهل داستان درباره ی سلمان



‏قسمت اول
سلمان در مدائن با پارسایی و مدیریت قاطع و حکیمانه به ‏رهبری و راهنمایی مردم پرداخت . در این عصر درخشان ‏، ماجراهایی که بیانگر شیوه ی رفتار نیک سلمان با مردم ‏است، رخ داد. نمونه هایی از آنها در اینجا به عنوان داستان ‏های شنیدنی می آوریم تا دورنمایی از حکومت داری ‏اسلامی را از چهره ی سلمان تماشا کنیم :‏

‏1-اتکای سلمان به خدا در فتح مدائن ‏
در جریان فتح مدائن ، سعد وقاص، فرمانده ی سپاه اسلام ‏فرمان داد که سپاه از رود بزرگ دجله بگذرد. مسلمانان ‏شانه به شانه با اسبانی به آب زدند، با سختی حرکت می ‏کردند. سلمان نیز با جرأت و آرامش عجیبی از آب عبور ‏می کرد . در این گرفتاری ، سعد وقاص نگران بود که ‏چگونه سپاه از رودخانه بگذرد. سلمان که شانه به شانه ی ‏سعد عبور می کرد، به سعد دلداری می داد و می گفت:‏
‏«الاسلام جدید ذللت له و الله البحور کما ذلل له البر اما و ‏الذی نفس سلمان بیده لیخرجن منه افواجا؛ اسلام آیین نوپا ‏است، به خدا سوگند دریاها در برابرش تسلیم می گردند، ‏چنانکه خشکی ها تسلیم شدند. سوگند به خداوندی که جان ‏سلمان در اختیار او است، همه ی افراد سپاه به سلامت از ‏این آب بیرون می آیند.» ‏
طبق پیش بینی سلمان همه ی افراد سپاه به سلامت از آب به ‏ساحل رسیدند و هیچکس از آنها درمانده نشد.(1)‏
سپاه اسلام همچنان که به پیشروی خود ادامه داد تا کنار ‏حصارهای مدائن آمده و اجتماع کردند. نگهبانان گارد ‏شاهنشاهی که در کنار قلعه ها پاس می دادند، هنگامی که ‏سپاه اسلام را دیدند که از رود دجله گذشتند، فریاد می ‏زدند: «دیوان آمدند، دیوان آمدند.» (2)‏
البته این تعبیر توهین آمیز از آن بردگان زر و زور دربار ‏ساسانی بود و گرنه این سپاه ، سپاه توحید بود که برای ‏نجات انسان های مستضعف از زیر یوغ طاغوتیان و دین ‏تحریف شده ی زرتشتی آمده بودند. ‏

‏2-تاج کسری بر سر سلمان ‏
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله به سلمان فرمود: «‏هنگامی که فارس به دست مسلمانان فتح شد، تاج کسری ( ‏شاه ایران) بر سر تو نهاده می شود.» ‏
هنگامی که مدائن فتح شد و آن تاج به دست مسلمانان افتاد، ‏سلمان برای تصدیق سخن پیامبر صلی الله علیه اله لحظه ای آن تاج را بر ‏سر نهاد و سپس آن را برداشت و به زمین گذاشت و به ‏عمامه ی کرباسی خود اکتفا کرد. (3) او با این عمل خود ‏خواست بگوید که ما برای تاج و تخت به اینجا نیامده ایم، ‏بلکه برای شکستن تاج ظلم و ستم آمده ایم، تاجی که به ‏گرانی چپاول اموال مردم و ریختن خون آنها به دست آمده ‏است و همیشه سنبل طغیان و غرور بوده است.‏
آرزوی تاج کیانی و سخن فردوسی ‏
بعضی از نژادپرستان که برای سقوط تاج و تخت ساسانیان، ‏به دست مسلمانان سوگوار هستند و اشک تمساح می ریزند. ‏در تعبیرات خود، آزادسازی شهرهای ایران را از زیر یوغ ‏شاهان و سنت متحجر زرتشتی گری به عنوان غارت و ‏چپاول عرب قلمداد می نمایند. آیا به راستی چنین است؟
حقیقت این است که تاج و تخت مزبور ، از چپاول اموال ‏مردم ستمدیده ی ایران به دست آمده بود و در خدمت دستگاه ‏ساسانی قرار گرفته بود و پس از فتح ایران از دست آنها ‏بیرون آمد و در خدمت مسلمانان ایرانی و غیر ایرانی قرار ‏گرفت. شیوه ی تقسیم سلمان و سعد وقاص در غنائم جنگی ‏بسیار عادلانه بود و در اختیار مردم مسلمان قرار می گرفت ‏و در شهرسازی کوفه و استحکام دژهای نظامی و پیشرفت ‏های اقصادی مصرف گردید. سلمان عمامه ی کرباسی را ‏بر آن تاج ترجیح داد و با کمال سادگی حدود بیست سال در ‏مدائن حکومت نمود. بنابراین او آرزوی تاج کیانی نداشت.‏
عجیب اینکه نژادگرایان برای تأیید گفتار خود به شعر ‏معروف فردوسی، شاعر حماسه سرای بزرگ ایران استناد ‏می کنند که گفته است:‏
زشیر شتر خوردن و سوسمار ‏
عرب را به جایی رسیده است کار ‏
که تاج کیانی کند آرزو ‏
تفو باد بر چرخ گردون تفو ‏
شما را بدیده درون شرم نیست ‏
ز راه خرد، مهر و آزرم نیست (4)‏
آیا به راستی فردوسی نیز همین عقیده را داشته است که ‏اعراب به قتل و غارت پرداخته اند؟ ‏
پاسخ اینکه : از ویژگی های فردوسی در شاهنامه ، این ‏است که در نقل عبارات دیگران، رعایت صداقت و امانت ‏داری را نموده است. فردوسی با اشعار فوق و اشعار دیگر، ‏مضمون نامه ی رستم ( فرمانده ی لشکر ایران) را که برای ‏سعد وقاص ( فرمانده ی لشکر اسلام) نوشته است، با اشعار ‏خود بیان می کند، (5) نه اینکه خودش خواسته باشد با این ‏شعرها به مسلمانان اعتراض کند.‏
برهمین اساس می بینیم که فردوسی در جریان جنگ سعد ‏وقاص با رستم، واقعیت را بازگو می کند و در عین اینکه ‏ایرانی است، رزم شجاعانه ی سعد و قاص را در کشتن رستم ‏به روشنی بیان می نماید، به گونه ای که انسان گمان می کند ‏که فردوسی طرفدار سعد وقاص است. در صورتی که او ‏بیان کننده ی واقعیت است، او می گوید:‏
بپوشید دیدار رستم زگرد ‏
بشد سعد پویان ز جای نبرد
یکی تیغ زد بر سرترک اوی ‏
که خون اندر آمد ز ترکش بروی ‏
چو رخسار رستم به خون تیره گشت ‏
جهان جوی تازی بر او خیره گشت ‏
دگر تیغ زد بر سر و گردنش ‏
به خاک اندر افکند جنگی تنش (6)‏
فردوسی کیست؟
اکنون که سخن از فردوسی به میان آمد، نظر به اینکه ‏زرتشتیان و نژادپرستان، در بسیاری از موارد به اشعار او ‏تکیه می کنند، لازم است اندکی از این شاعر حماسه گوی ‏بزرگ ایرانی اسلامی دفاع کنیم:‏
حکیم منصور بن حسن معروف به ابوالقاسم فردوسی در ‏حدود سال های 329 یا 330 ه.ق در روستای «فاز» یا ‏‏«باژ» از روستاهای بخش تا بران طوس دیده به جهان گشود ‏و در 80 یا 81 سالگی به سال 411 ه.ق از دنیا رفت و ‏دیوان عظیم شاهنامه را که مشتمل بر شصت هزار بیت ‏شعر است، تقریبا در سال 371 هجری شروع کرد و در ‏طول 30 یا 35 سال زحمت آن را به پایان رسانید.‏
فردوسی از نظر مذهبی ، شیعه بود که او را رافضی می ‏خواندند و یکی از علل مهم خشم سلطان محمود به او همین ‏بود که سلطان در مذهب تسنن، تعصب داشت. (7) ‏
فردوسی شاعری متعهد و استوار بود و دینش را به ‏دنیا نفروخت. او عقیده اش را بر زرق و برق دستگاه سلطان ‏ترجیخ داد و در برابر فرمانروایان مسلط بر زمین و زمان ‏که موالی ( توده ی مردم ایران) را برده ی خود قرار داده ‏بودند، با صراحت فریاد برآورد:‏
زترک و ز ایران و از تازیان ‏
نژادی پدید آید اندر میان ‏
نه ترک و نه ایران، نه تازی بود ‏
سخن ها به کردار بازی بود ‏
او تشیع استوار خود را چنین بیان می کند:‏
اگر چشم داری به دیگر سرای ‏
بنزد نبی و وصی گیر جای ‏
گرت زین بد آید، گناه من است
چنین است آیین وراه من است (8)‏
بر این زادم و هم بر این بگذرم ‏
چنان دان که خاک پی حیدرم ‏
سرانجمن بد ز یاران علی ‏
که خواندش پیامبر، علی ولی (9)‏
این را باید توجه داشت که شاهنامه (به تعبیر خود فردوسی) ‏‏«ستم نامه ی شاهان و درد دل بی گناهان » است. او تاریخ ‏آنها را ذکر می کند و بعد این نکته را بیان می نماید که ‏زمان شاهان سپری می شود ولی تنها نیکی و عدالت ‏و انسانیت باقی است. ‏
فردوسی یک عمر دور از دیار دربار زیست و نزد شاهان ‏سر فرود نیاورد. جوسازان و وعاظ السلاطین مانند حسن ‏میمندی، آنچنان مردم را بر ضد او شورانیدند که او را به ‏دلیل رافضی بودن( شیعه بودن ) طرد کردند و حتی از دفن ‏جنازه ی او در قبرستان مسلمانان جلوگیری کردند. از این ‏رو در خانه ی خودش دفن گردید. (10)‏
او در مورد «ستم نامه بودن شاهنامه » می گوید:‏
ستمنامه ی عزل شاهان بود ‏
چو درد دلی بی گناهان بود ‏
بماناد تا جاودان این گهر ‏
هنرمند و با دانش و با گهر ‏
نباشد جهان بر کسی پایدار ‏
همه نام نیکو بود یادگار ‏
کجا شد فریدون و ضحاک و جم ‏
مهان عرب، خسروان عجم ‏
کجا آن بزرگان ساسانیان ‏
ز بهرامیان تا به سامانیان ‏
سخن ماند اندر جهان یادگار ‏
سخن بهتر از گوهر شاهوار ‏
ستایش نبرد آنکه بی داد بود
به گنج و به تخت شهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی ‏
نخواند به گیتی کسی نام اوی (11) ‏
کوتاه سخن اینکه: فردوسی، نه نژادپرست بود و نه شاه ‏پرست، بلکه یک مرد آزاده ی شیعی دوازده امامی بود و ‏مفاهیم عالی انسانی را از زبان این و آن بیان می کرد. حتی ‏از سوی دربار سلطان محمود به عنوان «بدکیش» معرفی ‏گردید و تهدید شد که اگر انتقاد کنی ، به فرمان شاه بدنت را ‏زیر پیل ها می افکنند، او با کمال آزادگی خطاب به سلطان ‏محمود گفت:‏
که بد دین و بدکیش خوانی مرا ‏
منم شیر نر، میش خوانی مرا ‏
مرا غمز کردند کآن بد سخن ‏
به مهر نبی و «علی» شد کهن ‏
من از مهر این هر دو شه نگذرم ‏
اگر تیغ شه، بگذرد بر سرم ‏
منم بنده ی اهلبیت نبی ‏
ستاینده ی خاک پای وصی ‏
مرا سهم دادی که در پای پیل ‏
تنت را بسازم چو دریای نیل ‏
نترسم که دارم ز روشن دلی ‏
به دل مهر جان نبی و علی ‏
اگر شاه محمود از این بگذرد ‏
مر او را به یک جو نسنجد خرد ‏
این بیت آخر حاکی است که اگر سلطان محمود در طریق ‏شیوه ی مذهب من گام برندارد، از نظر عقل و خرد یک جو ‏ارزش ندارد... ‏
به راستی کدامیک از شاعران بزرگ و معروف، این گونه ‏در راه مذهب ، در برابر حاکم ستمگر زمان خودجبهه ‏گیری کرده اند؟! ‏
ولی در عین حال، ما این انتقاد را از فردوسی داریم که چرا ‏از ایرانیانی مانند سلمان و نقش سلمان در گرایش ایرانیان ‏به اسلام سخن نگفته است؟ لابد در پاسخ می گویند:‏
‏1-هدف او در شاهنامه، بیان تاریخ شاهان و سپری شدن ‏روزگار آنها بود.‏
‏2-او سخت در فشار و خفقان حاکمان ستمگر بود و رسم ‏تقیه و فشار، مانع بود که او از سلمان و نقش او بگوید.‏
ولی این دو پاسخ، قانع کننده نیست، زیرا او در ضمن تاریخ ‏سقوط شاهان ساسانی و کشته شدن رستم و یزدگرد که در ‏آخر شاهنامه آمده است، همانگونه که از سعد وقاص یاد ‏کرده، می توانست از سلمان یاد کند و نام زیبای این پیشگام ‏ایرانی را زینت بخش اشعار خود سازد و مسأله ی تقیه نیز ‏حد حدودی دارد. او با بیان سحرانگیز خود می توانست ‏حتی زیر پوشش تقیه اندکی از عدالت و زهد و صفای سلمان ‏را در برخورد با ایرانیان جنگ زده بیان کند. آری این ‏سؤال همچنان برای نگارنده، بی جواب مانده است ، چرا که ‏باید در حد امکان، شکر نعمت قلم و هنر و بیان را که ‏بازگویی حقایق است، ادا کرد.‏

‏3-پیشگویی سلمان در مسیر مدائن ‏
مسیب بن نجیه می گوید: من و جمعی، سلمان را هنگامی که ‏از مدائن به کوفه می آمد، استقبال کردیم. وقتی که در مسیر ‏راه به کربلا رسید، پرسید: «نام این سرزمین چیست؟» ‏
گفتیم:« کربلا».‏
فرمود:« اینجا محل کشته شدن برادران من است. اینجا جای ‏خیمه گاه و بارانداز آنها است. اینجا محل خواباندن شتران ‏آنها است. در همین جا خون های آنها می ریزد. در همین جا ‏بهترین فرد از پیشینیان و آیندگان کشته می شود.»‏
از آنجا عبور کردیم. وقتی که به دو میلی کوفه رسیدیم، ‏پرسید: «این سرزمین چه نام دارد؟»‏
گفتیم:« حروراء».‏
فرمود:« در اینجا بدترین امت های پیشین خروج کرده اند و ‏بدترین افراد این امت، در همین جا خروج خواهند نمود.» (‏اشاره به شورش خوارج نهروان، برای جنگ با امیرمؤمنان ‏علی علیه السلام کرد.)‏
وقتی که کوفه رسیدیم، پرسید: «آیا این سرزمین کوفه است ‏؟» حاضران گفتند: «آری».‏
فرمود: «اینجا قبه السلام ( بارگاه اسلام) است» (اشاره به ‏حکومت علی علیه السلام در آنجا و استقرار حوزه ی علمیه و ... ‏کرد.) (12)‏

‏4-معنی صحابه و هدیه ی مبارک
دو نفر به نام های اشعث بن قیس و جریر بن عبدالله (که از ‏سرشناسان سپاه اسلام بودند) به استقبال سلمان آمدند (به ‏گفته ی بعضی، این دو نفر قصد زیارت سلمان را نداشتند، ‏بلکه می خواستند با تظاهر خود را به سلمان نزدیک کنند و ‏بعدها بتوانند از وجود او سوء استفاده نمایند. ظاهرا این ‏استقبال ، در آن هنگام بود که سلمان سوار بر مرکب از ‏مدینه به سوی مدائن می آمد.) ‏
نامبردگان به حضور سلمان رسیده و سلام کردند و ‏احترامات مخصوص را انجام دادند. [گویی در آغاز وقتی ‏که سلمان را با ظاهری ساده و بدون تشریفات، مثلا سوار ‏بر الاغ دیدند، شک کردند که آیا این شخص همان سلمان ‏صحابی و نماینده ی خلیفه ی دوم است یا شخص دیگر؟]‏
پرسیدند: «آیا تو سلمان فارسی هستی؟»‏
سلمان گفت: «آری».‏
پرسیدند: «آیا تو همان شخصی هستی که از اصحاب رسول ‏خدا صلی الله علیه وآله است؟»‏
سلمان گفت: «آری».‏
اشعث و جریر به شک افتادند و به همدیگر گفتند شاید این ‏شخص همان سلمان معروف، نماینده ی عمر بن خطاب ‏نباشد (ولی به زودی با توضیح سلمان، هم شکشان برطرف ‏شد و همه فهمیدند که سلمان فردی استوار و جدی و ‏پرهیزکار و هوشمند است) سلمان به آنها گفت: «من همانم ‏که شما در فکر دیدار با او هستید. همان سلمان صحابی ‏رسول خدا صلی الله علیه و آله که هم رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم و هم با او ‏همنشین بوده ام، ولی این را بدانید که :‏
‏«انما صاحبه من دخل معه الجنه ؛ صحابی رسول خدا صلی الله علیه و آله ‏کسی است که با او وارد بهشت گردد.» ‏
اکنون بگویید از من چه می خواهید؟»‏
آنها گفتند: «ما از شام، از جانب برادر دینی تو ابودرداء ( ‏که در آن وقت قاضی شام بود) آمده ایم.» ‏
سلمان پرسید: «هدیه ای که او برای من فرستاده است، کجا ‏است؟»‏
آنها گفتند: «او هدیه نفرستاده است.»‏
سلمان گفت: «از خدا بترسید، هدیه ی او و امانت او را به ‏صاحبش برسانید، هر کس از جانب او نزد من آمده، هدیه ‏ای از سوی او آورده است.» ‏
آنها گفتند: «ما هدیه از طرف او نیاورده ایم، اگر تو می ‏خواهی حقی را بر گردن ما بگذاری بگذار. ما آن را از مال ‏خود می پردازیم.» ‏
سلمان گفت: «من از شما همان امانت را می خواهم.»‏
آنها بازگفتند: «او چیزی به ما نسپرده است. آری ما هر ‏وقت نزد او می رفتیم، می گفت:سلمان مردی است که هر ‏وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به خلوت می طلبید، در آن هنگام ‏هیچکس را نمی پذیرفت، سلام مرا به سلمان برسانید.»‏
سلمان گفت: «منظور من از هدیه همین(سلام) بود. سلام ‏هدیه ای مبارک از سوی خدا است.»(13)‏
آنچه از این روایت قابل توجه است، معنی «صحابی بودن» ‏از دیدگاه سلمان است که صحابی حقیقی شخصی است که ‏با رسول خدا صلی الله علیه و آله با هم وارد بهشت شوند. نه اینکه تنها او ‏را دیده و با او نشسته باشد، ولی احکام الهی را از یاد ببرد.‏
به عبارت روشن تر، صحابی کسی است که تا پایان زندگی ‏بر طبق دستورهای پیامبر صلی الله علیه و آله رفتار نماید. هرگز تغییر ‏روشن ندهد و از مرز دستورهای او خارج نشود.‏
این پاسخ سلمان، سخن قاطعی بود که مبادا افراد فرصت ‏طلب ظاهر پیر و شکستگی جسمی سلمان را بنگرند و در ‏اندیشه ی خود تصور کنند که می توان در کنار فرمانروایی ‏سلمان سوء استفاده کرد، بلکه بدانند که سلمان قلب جوان و ‏پاک واندیشه ی نیرومند و استوار دارد هرگز افراد سودجو ‏و بی لیاقت در دستگاه فرمانروایی او جایی ندارند.‏

‏5-بار علف بر دوش سلمان ‏
روزی شخص غریبی از شام به مدائن آمد. او مسافر تازه ‏واردی بود و سلمان فرمانروای مدائن را نمی شناخت. ‏بار علفی بر دوش کشیده و رنج سفر از یک سو و سنگینی بار ‏از سوی دیگر او را خسته کرده بود. منتظر بود از کسی ‏خواهش کند تا او را کمک نماید. ناگاه شخصی را که سیمای ‏ظاهرش به کارگرها شباهت داشت دید، او سلمان بود، صدا ‏زد: «ای بنده ی خدا بیا، این بار مرا تا فلان جا حمل کن.»‏
سلمان بی آنکه خم به ابرو بیاورد، با کمال اشتیاق و ‏اخلاص، بار علف آن مسافر غریب را به دوش خودکشید و ‏به سوی مقصد حرکت کردند. در مسیر راه وقتی مردم ‏سلمان را می دیدند، احترام می گذاردند و در محلی در ‏مسیر راه، جمعی از مردم با تعظیم خاصی گفتند: «سلام بر ‏امیر، سلام بر امیر!»‏
مسافر کم کم فهمید که آن شخص مورد احترام همه ی مردم ‏است و او را با عنوان امیر خطاب می کنند . ناگهان ‏دید جمعی به سرعت آمدند تا بار را از او بگیرند و به ‏مسافر گفتند: «مگر تو این شخص را می شناسی. این ‏سلمان فرمانروای مدائن است.»‏
مسافر شامی، سخت شرمنده شد و به عذرخواهی پرداخت. ‏نزد سلمان آمد و عاجزانه خواست که او را ببخشد و بار را ‏به او تحویل دهد.‏
ولی سلمان به او گفت: «تا این بار را به مقصد نرسانم، به ‏تو نخواهم داد.»(14)‏
هزاران درود بر این فطرت پاک و اخلاق عالی اسلامی و ‏انسانی، ای سلمان قهرمان و پیشتار ایرانی که هیچ مقام و ‏پستی تو را در مسیر الهی تغییر نداد.‏

‏6-تشویق سلمان به تحصیل دانش ‏
روزی سلمان در مدائن با مردی کنار رودخانه ی دجله ‏آمدند. آن مرد از آب دجله آشامید، سلمان به او گفت: «باز ‏هم بیا شام!»‏
او گفت: «سیراب شدم، دیگر میل ندارم.»‏
سلمان گفت: «آیا این مقدار آبی که از رودخانه دجله ‏آشامیدی، چیزی از آن کم شد؟»‏
او گفت: «از این همه آب فراوان، مگر چیزی با نوشیدن من ‏کم می شود؟» ‏
سلمان گفت: «علم و دانش نیز چنین است. هر چه از آن ‏بیاموزی، چیزی از آن کم نمی شود. بنابراین تا توان داری ‏در کسب دانش جدیت کن و از دریای علم بهره بگیر.»(15)‏

‏7-نجات سبکباران در قیامت ‏
هنگام ورود سلمان به مدائن، مردم به استقبال رفتند و او را ‏برای سکونت در کاخ سفید و ایوان مدائن دعوت نمودند. او ‏این دعوت را به شدت رد کرد و گفت: «یک مغازه مانند ، ‏در کنار بازار (محل اجتماع مردم) برایم اجاره کنید تا در ‏آنجا سکونت کنم و به تدبیر کارهایتان بپردازم.»‏
حجره ی ساده ای در بازار برای او اجاره کردند. او هم در ‏آنجا سکونت داشت وهم آنجا را دادگاهی برای رسیدگی ‏امور مردم قرار داده بود.‏
اتفاقا روزی بر اثر بارندگی بسیار و طغیان رود دجله، ‏سیلی آمد و آن حجره و بسیاری از خانه ها و باغ ها را ‏ویران کرد و مردم دچار سختی های طاقت فرسا شدند، ولی ‏در حجره ی سلمان جز یک فرش ساده و یک عصا و آفتابه ‏ی گلی و کاسه چیز دیگری نبود. سلمان آنها را برداشت و ‏به بالای بلندی که آب به آنجا نمی رسید، رفت و گفت:‏
‏«هکذا ینجوا المخففون یوم القیامه ؛ این چنین سبکباران در ‏روز قیامت، نجات می یابند.»‏
سپس این دو بیت شعر را خواند:‏
یا ساکن الدنیا تاهب و انتظر یوم الفراق ‏
و اعد زادا للرحیل فسوف تهدی بالرفاق ‏
و ابک الذنوب بادمع تنحل من سحب الاماق ‏
یا من اضاع زمانه ارضیت ما یفتی بباق ‏
‏«ای کسی که در دنیا سکونت گزیده ای آماده ی سفر آخرت ‏و در انتظار جدایی و کوچ از دنیا باش و برای این کوچ ‏توشه ای فراهم کن که به زودی به کاروان های رونده به ‏سوی مرگ هدایت می شوی.‏
برای گناهان خود گریه کن و اشک های خود را از پرده ‏های چشمانت سرازیر نما، ای کسی که فرصت وقت را تباه ‏ساخته ای آیا به چیزی که فناپذیر است، دل بسته و ‏خشنودی؟»(16)‏

‏8-استراحت سلمان در کنار درخت ‏
جریر بن عبدالله می گوید: به مدائن رفتم، برای استراحت از ‏کنار درختی می گذشتم، ناگهان دیدم شخصی در زیر آن ‏درخت خوابیده و پوست گوسفندی را روی شاخه ی درخت ‏انداخته تا در سایه ی آن بخوابد، ولی تابش خورشید از آن ‏پوست گذشته و بر روی او تابیده است. من آرام به جلو رفتم ‏و آن پوست را در جایی از شاخه ی درخت قرار دادم که ‏جلو تابش خورشید را بگیرد.‏
در این میان ناگهان آن شخص خفته بیدار شد و برخاست، ‏دیدم سلمان است. به او گفتم تابش خورشید از روی پوست ‏گذشته بود، آن را در برابر تابش خورشید نهادم تا برای تو ‏سایه ای پدید آید.‏
مرا شناخت و گفت: « ای جریر! در دنیا تواضع و فروتنی ‏کن، زیرا کسی که در دنیا تواضع کند، خداوند مقام او را در ‏روز قیامت بالا می برد.»‏
آنگاه فرمود:‏
‏«اتدری ما ظلمه النار؟ آیا می دانی تاریکی آتش دوزخ ‏‏(نتیجه ی ) چیست؟»‏
گفتم :« نه»‏
گفت:« فانه ظلم الناس؛ این تاریکی دوزخ، نتیجه ی ستم ‏مردم به یکدیگر است.»(17)‏

‏9-عیادت سلمان از شاگرد خود
روزی سلمان به شاگردان خود نگریست. یکی از آنها را ‏ندید، جویای حال او شد به او گفتند که بر اثر بیماری، در ‏خانه بستری است.‏
سلمان گفت: « برخیزید به عیادت او برویم.»‏
آنها برخاستند و همراه سلمان به بالین آن شاگرد بیمار آمدند، ‏سلمان دید او در حال جان دادن است. سلمان خطاب به ‏عزرائیل گفت: «ای فرشته ی قبض روح! به این دوست خدا ‏مدارا کن.»‏
عزرائیل در جواب سخنی گفت که همه ی حاضران آن را ‏شنیدند. گفت:‏
‏«یا اباعبدالله انی ارفق بالمؤمنین و لو ظهرت لاحد لظهرت ‏لک؛ ای ابوعبدالله! من نسبت به مؤمنان، مهربان تر از ‏دیگران هستم و اگر بنا بود که برای کسی آشکار گردم، ‏برای تو آشکار می شدم.»(18)‏

‏10-دوستی سلمان با جوان خداشناس
روزی سلمان از مدائن به کوفه آمد و در بازار آهنگران ‏کوفه عبور می کرد. ناگاه نعره ی جوانی را شنید که افتاد و ‏بیهوش شد. مردم در اطراف او اجتماع کردند، وقتی سلمان ‏را در آنجا دیدند گویی طبیب مهربان و انسان مستجاب ‏الدعوه ای را دیده اند، به سلمان گفتند: «بیا دعایی در گوش ‏این جوان بخوان، شاید بهبود یابد.»‏
سلمان جلو آمد و همین که بر بالین جوان نشست، جوان ‏برخاست و با کمال هوشیاری در محضر سلمان ایستاد. ‏جوان نگاهش به جمعیت افتاد و دریافت که آنها برای چه ‏اجتماع کرده اند. رو به سلمان کرد و گفت: «این گونه که ‏این مردم خیال می کنند (که من بیماری صرع دارم) چنین ‏نیست، بلکه من در بازار آهنگرها عبور می کردم. نگاهم به ‏چکش های بزرگ و پتک ها افتاد که آهنگرها بر سر میله ‏های آهن گداخته می کوبیدند، با این نگاه به یاد این آیه ‏افتادم:‏
‏«و لهم مقامع من حدید - کلما ارادوا ان یخرجوا منها من غم ‏اعیبدوا فیها و ذوقوا عذاب الحریق ؛ و برای آنها ( مالکان ‏دوزخ) گرزهایی از آهن است - هرگاه بخواهند از غم و ‏اندوه های دوزخ خارج شوند، آنها را با آن گرزها باز می ‏گردانند و ( به آنها گفته می شود) بچشید عذاب سوزان ‏را.»(19)‏
از این رو خوف خدا حالم منقلب گردید. سلمان از حال ‏معنوی آن جوان خوشش آمد و او را به عنوان دوست خود ‏برگزید و با او رابطه دوستی برقرار کرد و از او دلجویی ‏می نمود. روزی او را ندید، جویای احوال او شد به او ‏گفتند: «بیمار است.»‏
سلمان به عیادت او رفت، وقتی که در بالین او نشست، دید ‏در حال جان دادن است.‏
سلمان گفت:‏
‏«یا ملک الموت ارفق باخی ؛ ای فرشته ی مأمور قبض روح ‏به برادر ایمانیم مدارا کن.»‏
عزرائیل گفت:‏
‏«انی بکل مؤمن رفیق؛ من به همه ی مؤمنان مهربان ‏هستم.»(20)‏

پی نوشتها

‏1.تاریخ طبری، ج2، ص 172؛ اخبار الطوال دینوری، ص ‏‏160.‏
‏2. اخبار الطوال دینوری، ص 161 .‏
‏3. ان النبی قال السلمان: « سیوضع علی راسک تاج ‏کسری.» فوضع التاج علی رأسه عند الفتح.(نفس الرحمان ، ‏ص 93).‏
‏4. شاهنامه رحلی، چاپ سپهر، سال 1369، ص 504 ‏‏(نامه ی رستم به سعد وقاص ) .‏
‏5. همان . ‏
‏6. همان ص 542.‏
‏7. اقتباس از فرهنگ معین، ج6، ص 1337؛ الکنی و ‏الالقاب، ج3، ص 20.‏
‏8.شاهنامه، چاپ رحلی، ص 23.‏
‏9. همان.‏
‏10. مجالس المؤمنین، قاضی نورالله شوشتری، ج2، ص ‏‏590.‏
‏11. شاهنامه، چاپ مسکو، ج7، ص 114 (بیت 27 به بعد)‏
‏12. رجال کشی، ص 24؛ اعیان الشیعه، چاپ وزارت ‏ارشاد، ج7، ص 285.‏
‏13. فتاوی صحابی کبیر، ص 677.‏
‏14. اقتباس از حلبأ الاولیاء، ابونعیم اصفهانی، ج 1 ، ص ‏‏203.‏
‏15. المعارف الجلیه، ج1، ص 37.‏
‏16. سید نعمت الله جزایری، المقامات، مطابق نقل نفس ‏الرحمن، ص 139.‏
‏17. نفس الرحمان، ص 141.‏
‏18. امالی ابن الشیخ، ص 80.‏
‏19. حج/ 21 و 22.‏
‏20. تنفیح المقال مامقامی ، ج 2 ، ص 47 ؛ بحار ، ج 2 ، ص 360 و 358 . ‏

منبع: کتاب رابطه ی ایران با اسلام و تشیع
نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی

40 داستان درباره سلمان



قسمت دوم

11- نوشتن ترجمه ی سوره ی حمد
ایرانیان تازه مسلمان که در جریان فتح مدائن به اسلام گرویده بودند، زبان عربی نمی دانستند. از این رو یاد گرفتن حمد و سوره ی نماز برای آنها مشکل بود. در این باره از سلمان استمداد نمودند و از او خواستند تا ترجمه ی سوره ی حمد را به فارسی بنویسد، سلمان ترجمه ی فارسی سوره ی حمد را برایشان نوشت. آنها در مدتی که هنوز سوره ی حمد را به زبان عربی یاد نگرفته بودند، ترجمه ی فارسی آن را در نماز می خواندند. (1)

12- کلاس درس سلمان در ایوان مدائن
از طرف سلمان اعلام شد که در ایوان مدائن واقع در کاخ سفید ( که گاهی به عنوان مسجد و محل نماز جمعه و جماعت و مدرسه از آن استفاده می شد) کلاس درس تفسیر قرآن برقرار است.
جمعی حدود هزار نفر در آن کلاس حاضر شدند. سلمان مدتی برای آنها سوره ی یوسف را تفسیر می کرد، (انتخاب این سوره شاید از این رو است که هم داستان شیرین و جالب و در سطح عموم مردم بود و هم درس کشور داری ، امانت ، عفت و تقوا ، تعاون و همکاری و توسعه ی کشاورزی را می آموخت و هم عاقبت ناخوشایند مجرمان را نشان می داد.)
از آنجا که مردم تازه مسلمان بودند، زود خسته می شدند و مجلس درس خلوت می شد و سلمان اظهار تأسف می کرد و آنها مورد انتقاد قرار می داد که چرا به شنیدن کلام خدا عشق نمی ورزند. (2)

13-نامه ی ناصحانه ی سلمان به ابودرداء
طبق بعضی از روایات، پیامبر صلی الله علیه و آله در ماجرای عقد برادری، بین سلمان و ابودرداء، عقد برادری جاری ساخت و بعدا در زمان خلافت عمر، ابودرداء به عنوان قاضی شام، به شام رفته و در آنجا سکونت کرد.
سلمان که در مدائن بود، روزی نامه ای را دریافت کرد، که ابودرداء از شام برای او چنین نوشته بود:
«سلام بر تو، بعد از آنکه از همدیگر جدا شدیم، خداوند، ثروت و فرزندانی به من بخشیده است، و در سرزمین مقدس (شام و بیت المقدس) سکونت نموده ام.»
سلمان در پاسخ او، در نامه ای چنین نوشت:
سلام بر تو، برای من نوشته ای که خداوند ثروت و فرزند به تو بخشیده است، ولی بدان که سعادت ، در افزایش ثروت و فرزند نیست، بلکه سعادت در افزونی حلم و بردباری است و در این است که علم تو برای تو سودمند باشد. و نیز نوشته ای که در سرزمین مقدس (بیت المقدس و اطراف آن) فرود آمده ای، ولی این را بدان که :
«ان الارض لاتعمل لاحد، اعمل کانک تری و اعدد نفسک من الموتی ؛ سرزمین برای کسی جانشین عمل نمی شود، کارهای نیک انجام بده آن گونه که گویی عمل خود را می بینی، و خودت را آماده ی مرگ کن که گویا در حال مرگ هستی، و باید از این سرا بروی .»
آری، سلمان در موقعیتی قرار داشت که خود را موظف می دید تا در کنار ایرانیان تازه مسلمان بماند، و آنها را پله به پله در صراط اسلام، به پیش ببرد، او حتی مدینه را که مقدس تر از شام است، رها کرده و تا آخر عمر در مدائن می ماند، این رفتار او ، درسی به همه ی روحانیون و مبلغان متعهد می دهد که برای تبلیغ و ارشاد مردم، باید سفر کرد، و رنج دوری از دوستان را تحمل نمود، زیرا که هدف، مقدس تر از سکونت و دلبستگی به یک سرزمین، به خاطر امور مادی و رفاه طلبی است.
قبر مقدس او در کنار مدائن بیانگر آن است که «سلمان محمدی» باید تا آخرین نفس، در جامعه حضور یابد، و در کنار مستضعفان بماند، و در نجات آنها همت گمارد.

14- بینوایان در کنار سفره ی سلمان
قبلا درباره ی زهد و ساده زیستی و حصیربافی سلمان، سخن گفتیم، در اینجا به این نکته نیز توجه کنید؛ شخصی می گوید: سلمان را می دیدم که گاهی گوشت می خرید، و آن را می پخت، و بینوایان را دعوت می کرد، و آنها می آمدند و کنار سفره ی سلمان با شخص سلمان می نشستند، و از آبگوشت او می خوردند، و او شاد بود که با آنها مأنوس است و همنشینی با آنها را دوست دارد.

15- راز گریه سلمان در بستر مرگ
هنگامی که سلمان در بستر مرگ افتاد، سعد وقاص برای احوالپرسی، کنار بستر سلمان آمد و گفت: «خوشا به سعادت تو، به تو مژده ای می دهم که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از دنیا رفت، از تو راضی بود و تو پس از مرگ به محضر آن حضرت می روی و در کنار حوض کوثر با او دیدار می کنی.»
قطرات اشک از چشمان سلمان سرازیر شد و سخت گریست.
سعد گفت: «چرا گریه می کنی، با اینکه مرگ تو سرآغاز سعادت و شادمانی تو ملاقات با پیامبرصلی الله علیه و آله است؟»
سلمان گفت:گریه ام برای مرگ و جدایی از دنیا نیست.
«و لکن رسول الله عهد الینا، فقال: لیکن بلغه احدکم کزاد الراکب و حولی هذه الاساور؛ ولی رسول خدا صلی الله علیه و آله با ما پیمان بست و فرمود: باید توشه ی هر یک از شما از دنیا به اندازه ی توشه ی یک مسافر باشد ولی در کنار من این اثاثیه ها را می بینی .»
سعد می گوید: «در اطراف او نگاه کردم. یک تشت لباسشویی و یک سپر جنگ و یک آفتابه گلی و یک کاسه بیشتر نبود.»
در عبارت دیگر آمده است: سلمان گفت: «نگران آن هستم که بیش از حدود پیمان رسول خدا صلی الله علیه و آله در برگرفتن از توشه ی دنیا تجاوز کرده باشم.»

تحلیلی از معنی زهد صحیح اسلامی
در اینجا باید توجه داشت که زهد در اسلام، به معنی رهبانیت و ترک دنیا و گوشه گیری نیست، بلکه به معنی عدم دلبستگی به زرق و برق دنیا است. بر همین اساس طبق بعضی از روایات، سلمان آذوقه و معاش (گندم و نان) یکسال خود را جلوتر ذخیره می کرد. شخصی از روی اعتراض به او گفت: «این کار با زهد تو، سازگار نیست، شاید همین امروز یا فردا بمیری!» سلمان در پاسخ او گفت: «چرا تو امید بقای مرا نداری، همان گونه که نگران فنای من هستی؟ آیا نمی دانی که هر گاه معاش انسان تأمین نباشد، امیال نفسانی او در فشار و اضطراب قرار می گیرد و هنگامی که تأمین معاش کرد، آرامش می یابد و از نگرانی نجات پیدا می کند.» (3)
کوتاه سخن آنکه زهد و پارسایی بر دو گونه است: 1- مثبت 2- منفی.
آن زهدی که انسان را به گوشه گیری و فقر و عدم بهره گیری صحیح از نعمت های الهی سوق دهد، زهد منفی است و اسلام آن را نفی کرده است.
ولی آن زهدی که به معنی عدم دلبستگی به دنیا و توجه نمودن به اهداف معنوی انسانی و بهره گیری عادلانه از مواهب و نعمت های الهی است، زهد مثبت است و اسلام به چنین زهدی دستور داده است.
سلمان فارسی که یک شاگرد ممتاز و مورد قبول پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله است. در عین آنکه در مرحله ی اعلای زهد و پارسایی قرار داشت، در متن اجتماع بود و زمام فرمانروایی مدائن را به دست گرفت و با حضور فعل خود در جامعه به تدبیر و اداره ی امور مردم می پرداخت.
او یک انسان متعادل بود و همه چیز را بر اساس حکمت الهی می خواست. در عین آنکه از زرق و برق و تجملات دنیا دوری می کرد، توشه ی یک سال خود را با حصیربافی و کارهای بازویی تأمین می نمود و در رأس سیاست و اداره شؤون اجتماعی و سیاسی مردم قرار داشت، هم مجاهد بود و هم عابد و پارسا و هم شهرساز و استاندار و با همان حال هرگز تسلیم غرایز نفسانی نشد و در جهت افراط و تفریط گام برنداشت.

16-گفتگوی سلمان با یکی از مردگان
یکی از عجایب زندگی سلمان که از کرامات اوست، گفتگوی او با مردگان است که در اینجا نظر شما را به آن جلب می کنیم:
اصبغ بن نباته از یاران نزدیک امام علی علیه السلام بود و در کوفه و مدائن رفت و آمد می کرد. او شنید سلمان در بستر بیماری است، چند بار به عیادت او آمد. اصبغ می گوید: بیماری سلمان سخت شد، به طوری که یقین به مرگ کرد. به من گفت: «پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من خبر داد که هر گاه مرگم نزدیک شد، مردگان با من صحبت می کنند. مرا به قبرستان ببرند .
این دستور انجام شد. سلمان در قبرستان رو به قبله نشست و خطاب به مردگان گفت:
«السلام علیکم یا عرصه البلاء، السلام علیکم یا محتجبین عن الدنیا؛ سلام بر شما، ای همنشینان غمکده ی خاک، سلام بر شما، ای در حجاب و خفا فرورفتگان.»
بار دیگر با صدای بلند گفت: «سلام بر شما ای کسانی که خاک زمین شما را پوشانده است و در کام زمین فرو رفته اید. شما را به خدای بزرگ و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله سوگند می دهم، پاسخ مرا بدهید. من سلمان فارسی غلام آزاد شده ی پیامبرصلی الله علیه و آله هستم که به من وعده داده که هرگاه در آستانه ی مرگ افتادم، مرده ای با من سخن می گوید.»
ناگاه از قبر این صدا برخاست:
«السام علیک و رحمه الله و برکاته ...
سخن تو را شنیدم و برای پاسخ شما شتاب نمودم. خدا تو را رحمت کند، اکنون هر سؤال داری بپرس.»
بین سلمان و او گفتگوی زیر ادامه یافت.
سلمان: «تو اهل بهشت هستی یا اهل دوزخ؟»
مرده: «خداوند بر من منت نهاد و مرا اهل بهشت کرده است.»
سلمان: «مرگ را چگونه یافتی؟»
مرده: «مرگ به قدری سخت بود که اگر مرا با اره می بریدند و با قیچی بریده بریده می کردند، برای من آسان تر از دشواری های مرگ بود. اینک داستان زندگی مرا بشنو:
من در دنیا ازافرادی بودم که خداوند توفیق علاقه مندی به نیکی ها را به من داده بود و واجبات را انجام می دادم. قرآن می خواندم، به پدر و مادر نیکی می کردم. از گناهان و ستم دوری می نمودم و در کسب روزی حلال سعی داشتم. در بهترین دوران زندگی که در رفاه بودم ، ناگهان بیمار شدم. پس از چند روزی شخص بسیار بلند قامتی را که منظره ی دهشتناکی داشت دیدم. به چشمانم اشاره ای نمود که نابینا شدم. به گوشم اشاره کرد، کر شدم. به زبانم توجه کرد، لال شدم و در این حال صدای گریه ی بستگانم را شنیدم. از آن شخص بلند قامت پرسیدم: «تو کیستی که چنین مرا در فشار قرار داده ای؟»
پاسخ داد: «من عزرائیل هستم، آمده ایم که تو را به خانه ی آخرت ببرم، چرا که مدت زندگی تو در دنیا به آخر رسیده است.»
در این هنگام دو نفر زیبا چهره و نورانی آمدند. یکی از آنها در جانب راست و دیگری در جانب چپ من نشسته، سلام نموده و گفتند: «ما نامه ی عمل تو را آورده ایم ، آن را بگیر و بخوان.» نامه ی نیکی ها را از فرشته ی رقیب گرفته و خواندم و شادمان شدم، ولی با دیدن کارنامه ی گناهان- که از فرشته ی دیگر گرفته بودم- گریه کردم. آنان مرا دلداری داده و از نگرانی بیرون آوردند.
پس از آنکه عزرائیل جان مرا گرفت، صدای گریه و شیون از خانه ام بلند شد. عزرائیل به خانواده ام گفت:« گریه نکنید.... پس از آنکه مرگش فرا رسید، ناراحت نباشید که او به سوی خدای کریم کوچ می کند تا هر طور که بخواهد با او رفتار نماید. اگر شما صبر کنید، به پاداش آن می رسید...»
آنگاه روح مرا بالا بردند... روحم در غسال خانه به غسال فریاد می زد: «ای بنده ی خدا، با این بدن ضعیف مدارا کن...»
آنها پس از آنکه بدنم را غسل دادند و کفن کردند، بستگانم با من وداع نموده بر من نماز خواندند و مرا به سوی قبر حرکت دادند. هنگامی که مرا وارد قبر نمودند، ترس عجیب مرا فرا گرفت، مثل آنکه از آسمان به زمین افتادم، قبر را با خاک پر کردند. هنگامی که جمعیت به خانه های خود بازگشتند، به قدری وحشت زده شدم که با خود گفتم: «ای کاش به دنیا بر می گشتم.»
شخصی در پاسخ به این آرزوی من گفت:
«کلا انها کلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الی یوم یبعثون؛ هرگز چنین نیست، این سخنی است که او به زبان می گوید (و اگر بازگردد، برنامه اش همان روش سابق است) و پشت سرآنها برزخی است تا روزی که برانگیخته می شوند.» (4)
از آن شخص پرسیدم: «کیستی؟»
گفت: «مالک منبه هستم، خدا مرا مأمور مردگان نموده تا چگونگی اعمال آنها را به آنها خبر دهم.»
او مرا نشانید و گفت: «بنویس.»
گفتم: «فراموش کرده ام.»
گفت: «هر چه را تو فراموش کرده ای، خدا همه ی آنها را مشخص کرده است.»
بازگفت: «بنویس.»
گفتم: «کاغذ ندارم.» گوشه ی کفنم را گرفت و گفت: «این کاغذ، بنویس.»
گفتم:« قلم ندارم.» انگشت اشاره ام را گرفت و گفت: «این انگشت قلم است.»
گفتم: «مرکب ندارم.»
گفت: «آب دهانت مرکب است.»
سپس او می گفت و من می نوشتم، تمام اعمالم از کوچک و بزرگ را شرح داد و من نگاشتم.
آنگاه نامه ی مرا گرفت و مهر کرد و پیچید و به گردنم افکند. این نامه آنقدر بر من سنگینی کرد که خیال کردم تمام کوههای عالم را بر گردنم افکندند.
سپس فرشته منبه از من دور شد و فرشته ی «منکر» با هیکلی بزرگ آمد و سؤالاتی از آفریدگار و پیامبر و امام و قرآن از من کرد، همه را درست جواب دادم...
سپس مرا در قبرم نهادند و فرشته نکیر، به من بشارت داد و گفت: «با آرامش خاطر بخواب» و از جانب سرم دری به سوی بهشت و از طرف پاهایم دری به سوی دوزخ گشوده شده بود. فرشته ی نکیر گفت: «به آتش دوزخ نگاه کن که از آن نجات یافته ای .»
آنگاه آن در را بست و در بالای سرم را که به سوی بهشت بود، گشود و قبرم را وسیع کرد. اکنون همواره از نسیم دل انگیز و نعمت های بهشتی بهره مند هستم، سپس آن فرشته رفت و غایب گردید. ای سلمان! حال من از وحشت و شادی این چنین بود... ای سلمان! مراقب باش و بدان که در محضر الهی هستی و روزی در درگاه الهی بازخواست می شود.» آنگاه صدای آن مرده قطع شد.
سلمان به همراهان گفت: «مرا بر زمین نهید و تکیه دهید.» درخواستش را انجام دادیم، رو به آسمان کرد و دعایی خواند. پس از آن که دعایش به پایان رسید، به لقاء الله پیوست. مضمون ترجمه ی دعای سلمان این بود:
«ای خدایی که اختیار همه چیز در دست تو است و همه به سوی تو باز می گردند و به تو پناه می آورند، به تو ایمان آوردم و از پیامبرت اطاعت کردم و قرآنت را تصدیق نمودم. آنچه به من وعده دادی، به من رسید. آی خدایی که خلف وعده نمی کنی، روحم را به جوار رحمتت ببر و مرا در خانه ی کرامتت جای بده. من گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست.
خدایی که بی همتا است و گواهی می دهم که محمد صلی الله علیه و آله بنده و رسول او است... »(5)

17- امام علی علیه السلام در کنار جنازه ی سلمان
اصبغ بن نباته می گوید: همین که سلمان از دنیا رفت و هنوز ما جنازه ی او را از قبرستان برنداشته بودیم، ناگهان مردی را سوار بر استر دیدیم که خیلی غمگین بود. از استر پیاده شد و بر ما سلام کرد و ما جواب سلام او را دادیم، گفت: «در مورد غسل و نماز وکفن و دفن جنازه ی سلمان، جدیت و شتاب کنید.»
ما او را کمک کردیم، او برای حنوط و کفن و دفن، کافو آورده بود. به دستور او آب آوردیم، او جنازه ی سلمان را غسل داد وکفن کرد و نماز بر جنازه خواندیم و جنازه را دفن نمودیم.
آن مرد، امیرمؤمنان علی علیه السلام بود که خودش لحد قبر سلمان را چید و قبر را پوشانید. آنگاه سوار بر استر شد که برود، در همین موقع به دامنش چسبیدم و گفتم: «ای امیرمؤمنان! چه کسی خبر درگذشت سلمان را به تو داد و چگونه (به این زودی از مدینه) به اینجا آمدی، با این که فاصله ی راه طولانی است؟)
فرمود:« ای اصبغ! از تو پیمان می گیرم که در صورت آگاهی از این ماجرا تا زنده هستم به کسی نگویی.»
گفتم: «ای امیرمؤمنان! من قبل از تو می میرم.»
فرمود:« نه ، عمرت طولانی می گردد.»
گفتم:« بسیار خوب، پیمان می بندم تا زنده هستی به کسی نگویم.»
فرمود:« ای اصبغ! من هم اکنون در کوفه نماز خواندم و از مسجد به سوی خانه بازگشتم. در خانه خوابیدم، در عالم خواب شخصی نزد من آمد و گفت: «سلمان از دنیا رفت.» بی درنگ برخاستم و سوار بر استرم شدم و آنچه برای تجهیز میت لازم است باخود برداشتم و به سوی مدائن آمدم. خداوند این راه دور را برایم نزدیک کرد و اکنون اینجا هستم. رسول خداصلی الله علیه و آله مرا از این ماجرا آگاه کرده بود.
اصبغ می گوید: دیگر علی علیه السلام را ندیدم، نفهمیدم به آسمان رفت یا به زمین و سپس به کوفه آمدم. صدای اذان مسجد را شنیدم، به مسجد رفتیم، دیدیم امیرمؤمنان علی علیه السلام به نماز جماعت ایستاده است. این بود سرگذشت عجیب آمدن امام علی علیه السلام کنار جنازه ی سلمان.(6)

18- پاسخ به اعتراض خلیفه ی عباسی
روزی مستنصر عباسی( یازدهمین طاغوت عباسی) به مدائن رفت و در آنجا کنار قبر سلمان آمد واندکی توقف کرد و گفت: «غلات شیعه دروغ می گویند که علی علیه السلام از مدینه به مدائن آمد و شخصا جنازه ی سلمان را غسل داد و برگشت. مگر می توان از مدینه تا مدائن یک شبه آمد؟»
یکی از علمای شیعه به نام «سید عزالدین اقساسی» که در آنجا حضور داشت، در رد او این اشعار را سرود:
انکرت لیله اذزار الوصی الی
ارض المدائن لما ان لها طلبا
و غسل الطهر سلمانا و عاد الی
عراص یثرب و الاصباح ما وجبا
و قلت ذلک من قول الغلاه و ما
ذنب الغلاه اذا لم یوردوا کذبا
فاصف قبل رد الطرف من سباء
بعرش بلقیس و اقی یخرق الحجبا
فانت فی آصف لم تغل فیه بلی
فی حیدر انا غال ان ذا عجبا
ان کان احمد خیرالمرسلین فذا
خیرالوصیین او کل الحدیث هبا
«اینکه انکار نموده ای که علی علیه السلام در یک شب به مدائن آمد و جنازه ی پاک سلمان را غسل داده و قبل از صبح به مدینه بازگشته است و گفته ای این دروغی است که غلاه ( و افراطیون ) شیعه ساخته اند. به تو می گویم اگر آنها سخن راستی گفته اند و دروغی در کار نیست. چه گناه دارند، از تو می پرسم که (مطابق قرآن آیه 40 نمل) قبول داری که «آصف برخیا» در یک چشم بهم زدن تخت بلقیس را از شهر سبا به بیت المقدس ( نزد سلمان) آورد.
بنابراین عجبا، چگونه تو درباره ی آصف برخیا غلو نکرده ای و من درباره ی حضرت امام علی علیه السلام غلو کرده ام.
به همان دلیل که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از همه ی پیامبران برتر است، وصی او علی علیه السلام نیز از همه ی اوصیاء برتر است وگرنه باید گفت: همه ی این حرف ها (حتی در مورد آصف ) نیز دروغ است.» (7)

19- شکایت از حاکم جدید مدائن و عزل او
پس از وفات سلمان، عثمان(خلیفه سوم)، حارث بن حکم بن ابی العاص( برادر مروان و پسر عموی خود) را به عنوان فرمانروای جدید مدائن به سوی آنجا فرستاد، ولی طولی نکشید که نارضایتی مردم مدائن از حارث بالا گرفت و آرامش مدائن بهم خورد. آنها که در عصر حکومت سلمان، در کمال صفا، آرامش و عدالت به سر می بردند. اکنون خود را در برابر طاغوت چه ای خودسر می نگرند و همواره به یاد سلمان و فرمانروایی پر مهر و صفای او اشک می ریختند. گروههایی از مدائن به مدینه نزد عثمان آمدند و از حاکم جدید شکایت کردند و ستم ها و انحرافات او را بر شمردند. در این مورد گفتگو بالا گرفت و به خشونت انجامید، سرانجام عثمان مجبور شد که حاکم جدید را عزل کند و به جای او حذیفه بن یمان را که خوش سابقه و استوار بود، به مدائن بفرستد.
حذیفه به سوی مدائن حرکت کرد و زمام امور استان مدائن را به دست گرفت.(8)
او همچنان در آنجا بود تا عثمان از دنیا رفت. پس از او، امام علی علیه السلام حاکمیت حذیفه را در مدائن تثبیت کرد. حذیفه در سال 36 هجری، چهل روز پس از کشته شدن عثمان در زمان خلافت علی علیه السلام از دنیا رفت و قبرش در مدائن کنار قبر سلمان است. (9)

20- سعد بن مسعود، حاکم مدائن از طرف علی علیه السلام
پس از وفات حذیفه، سعد بن مسعود، عموی مختار، از جانب امیرمؤمنان علی علیه السلام استاندار مدائن شد و همچنان بر سر کار بود تا امام علی علیه السلام به شهادت رسید. او در زمان امام حسن علیه السلام نیز همچنان به اداره ی حکومت مدائن می پرداخت.
هنگامی که خوارج و منافقان به امام حسن علیه السلام لطمه زدند و مسلمانان سست عنصر کوفه نسبت به آن حضرت وفاداری نکردند، آن بزرگوار تصمیم گرفت، به مدائن برود و در آنجا دوستان خود را به گردهم آورد و برای مقابله با منافقان و سرسپردگان معاویه آماده گردد.
هنگامی که با جمعی از یاران به سوی مدائن می رفت، در ساباط مدائن یکی از خوارج در تاریکی خنجری بر ران آن حضرت زد که مجروح شد. شیعیان آن حضرت را به خانه ی «سعد بن مسعود» در مدائن بردند و در آنجا زخم آن حضرت را مداوا کردند.(10)
در این تصویر نیز ایرانیان را می نگریم که در مدائن پیوند دوستی خود را با آل علی علیه السلام برقرار کرده اند و در راستای رهنمودهای سلمان به پیش می روند و آنچنان پایدار می مانند که امام حسن علیه السلام از همه جا ناامید شده و برای گردآوری سپاه به مدائن می رود.

پی نوشتها

1. المعارف الجلیه، ج1 ،ص 154.
2. حلیأ الاولیاء، ج1،ص 203 .
ولی طبق روایات صحیح، پیامبر (ص) بین سلمان و ابوذر، عقد برادری خواند ( سلمان الفارسی فی مواجهه التحدی،ص 178).
3. قاموس الرجال ، ج 5 ،ص 89؛ در کتاب فروع کافی در بابی تحت عنوان «باب احراز القوت» چند روایت ذکر شده که: هر کسی غذای یک سالش را تأمین کند، آرامش می یابد و امام باقر (ع) از سلمان نقل می کند که گفت: «در آنجا که معاش مورد اطمینانی که بتوان بر آن اعتماد کرد وجود نداشته باشد، امیال نفسانی انسان گاهی بر صاحبش فشار و اضطراب وارد می کند و هنگامی که آن معاش را تأمین کرد، آرام می گیرد.» (فروع کافی، ج5،ص 89).
4. مؤمنون/ 100.
5. بحار ، ج 22،ص 374 به بعد.
6. بحارالانوار، ج22، ص380؛ ناگفته نماند که طبق روایت فوق، امام علی (ع) هنگام وفات سلمان در کوفه بوده و سلمان در عصر خلافت آن حضرت از دنیا رفته است، ولی طبق بعضی از روایات، امام علی (ع) در مدینه بود و به طی الارض، خود را به مدائن رسانید (بحارالانوار، ج22،ص 372 ) بنابراین قول، سلمان در عصر خلافت عثمان از دنیا رفته است. این قول را «زاذان» نقل می کند که در شرح حالش ذکر خواهد شد.
7. مجالس المؤمنین ، ج 1،ص 507؛ ناگفته نماند که در کتاب ارزشمند «الغدیر» جلد5، ص 15 این اشعار به سید محمد اقساسی ( نه سید عزالدین) نسبت داده شده است و در کتاب مناقب ابن شهر آشوب، ج1،صلی الله علیه و آله 449 به ابوالفضل تمیمی منسوب است.
8. نفس الرحمن ،ص 157.
9. سفینه البحار، ج1، ص239؛ اعیان الشیعه، چاپ ارشاد، ج4، ص591.
10. اعیان الشیعه، ج2،ص209؛ معجم الرجال، ج1، ص142.

منبع: کتاب رابطه ی ایران با اسلام و تشیع
نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی

سلمان کیست ؟

سلمان کیست؟
حدود دویست و شانزده یا سیصد و شانزده سال قبل از هجرت، در روستاى «جى‏» (از روستاهاى اصفهان) فرزندى به دنیا آمد، که نامش را «روزبه‏» گذاشتند و بعدها پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) او را «سلمان‏» نامید.
پدر سلمان «بدخشان کاهن‏» (روحانى زرتشتى) بود و کار همیشگى‏اش هیزم نهادن بر شعله آتش. با این که سلمان در میان خاندان و محیطى زرتشتى دیده به جهان گشود، ولى هرگز در برابر آتش سر فرود نیاورد و به خداى یکتا اعتقاد یافت. سلمان در دوران کودکى مادرش را از دست داد و عمه‏اش سرپرستى او را به عهده گرفت.
سلمان، بعد از آن که دریافت قرار است او را شش ماه با اعمال شاقه زندانى سازند و پس از آن اگر به آیین نیاکانش ایمان نیاورد اعدامش کنند، با همکارى عمه‏اش گریخت و روانه بیابان شد. در بیابان کاروانى دید که به سوى شام مى‏رفت; پس به مسافران پیوست و رهسپار سرزمین هاى ناشناخته گردید.
سرانجام سلمان، در همان آغاز هجرت گمشده‏اش را یافت و در حالى که برده یک یهودى بود، در محضر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) مسلمان شد. (1)

آزادى و نامگذارى سلمان
پیامبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله) سلمان را به مبلغ چهل نهال خرما و چهل وقیه (هر وقیه معادل چهل درهم)، از مرد یهودى، خرید و آزادش ساخت و نام زیباى «سلمان‏» را بر او نهاد. (2) این تغییر نام، بیانگر آن است که:
1 - برخى از نامهاى عصر جاهلیت، شایسته یک مسلمان نیست; 2 - واژه «سلمان‏» از سلامتى و تسلیم گرفته شده است. انتخاب این نام زیبا از سوى پیامبر(صلی الله علیه وآله) نشانه پاکى و سلامت روح سلمان است.

فضیلتهاى برجسته سلمان
سلمان، الگوى مسلمان کمال‏جو، وارسته و خودساخته است و ارزشهاى متعالى بسیارى در خویش گردآورده بود. بخشى از این فضایل عبارت است از:

1 - نزدیکى به رسول خدا(صلی الله علیه وآله)
سلمان، پس از پذیرفتن اسلام، چنان در راه ایمان و معرفت اسلامى پیش رفت که نزد رسول خدا جایگاهى والا یافت و مورد ستایش معصومان(علیه السلام) قرار گرفت. بخشى از سخنان آن بزرگان در باره سلمان چنین است:
الف) در ماجراى جنگ خندق، که در سال پنجم هجرى رخ داد و به پیشنهاد سلمان پیرامون شهر خندق کندند. هر گروهى مى‏خواست‏سلمان با آنها باشد; مهاجران مى‏گفتند: سلمان از ما است. انصار مى‏گفتند: او از ما است. پیامبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: «سلمان منا اهل البیت‏» (3) ; سلمان از اهل بیت ما است.
عارف معروف، محى‏الدین بن‏عربى، با این که از علماى اهل تسنن است، در شرح این سخن پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) مى‏گوید: پیوند سلمان به اهل بیت (علیهم السلام) در این عبارت، بیانگر گواهى رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به مقام عالى، طهارت و سلامت نفس سلمان است; زیرا منظور از این که سلمان از اهل بیت (علیهم السلام) است، پیوند نسبى نیست; این پیوند بر اساس صفات عالى انسانى است. (4)
ب) جابر نقل مى‏کند که رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود:
«همانا اشتیاق بهشت‏به سلمان بیش از اشتیاق سلمان به بهشت است; و بهشت‏به دیدار سلمان عاشق‏تر از دیدار سلمان به بهشت است.» (5)
ج) پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) فرمود:
«هر که مى‏خواهد به مردى بنگرد که خداوند قلبش را به ایمان درخشان کرده، به سلمان بنگرد.» (6)
د) آن بزرگوار هم چنین فرمود:
«سلمان از من است، کسى که به او ستم کند به من ستم کرده است و کسى که او را بیازارد مرا آزرده است.»
و) امام صادق(علیه السلام) فرمود:
«سلمان علم الاسم الاعظم‏» (7) ; سلمان اسم اعظم را مى‏دانست.
این سخن بدان معناست که سلمان از نظر عرفان، به مقامى رسیده بود که حاصل اسم اعظم الهى بود. اگر کسى چنین لیاقتى داشته باشد، دعایش به اجابت مى‏رسد و کرامات عظیمى از او سر مى‏زند.

2 - علم سلمان
پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) فرموده است: «اگر دین در ثریا بود، سلمان به آن دسترسى پیدا مى‏کرد.» (8)
وسعت و عمق آگاهیهاى سلمان به حدى بود که براى هر کس قابل هضم نیست. امام صادق(علیه السلام) فرمود: رسول خدا(صلی الله علیه وآله) و على(علیه السلام) اسرارى را که دیگران قدرت تحمل آن را نداشتند به سلمان مى‏گفتند و او را لایق نگهدارى علم مخزون و اسرار مى‏دانستند; از اینرو یکى از القاب سلمان، «محدث‏» است. (9)
سلمان داراى علم بلایا و منایا (حوادث آینده) بود و هم چنین از متولمان(قیافه‏شناسان) و محدثان به شمار مى‏رفت. جایگاه علمى سلمان چنان بود که امام صادق(علیه السلام) در باره‏اش فرمود: «در اسلام، مردى که فقیه‏تر از همه مردم باشد، هم چون سلمان، آفریده نشده است.» (10)
پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) فرمود: «سلمان دریاى علم است که نمى‏توان به عمق آن رسید.» (11)
البته دانش سلمان، به معارف فکرى محدود نمى‏شد و آگاهی هاى فنى او نیز در حد بالایى بود. در جنگ خندق، طرح کندن خندق را سلمان خدمت پیامبر(صلی الله علیه وآله) پیشنهاد کرد و عملى شد. هم چنین در جنگ طائف، طرح ساختن «منجنیق‏» براى درهم کوبیدن قلعه‏هاى مشرکان از ابتکاراتى است که به سلمان نسبت داده شده است.
بنابراین، سلمان حق دارد از مقام علمى‏اش چنین تعبیر کند:
اى مردم! اگر من شما را از آن چه مى‏دانستم مطلع مى‏کردم، مى‏گفتید، سلمان دیوانه است، یا به کسى که سلمان را بکشد درود مى‏فرستادید. (12)

3 - عبادت سلمان
آن چه به عبادت سلمان ارزش بیشترى مى‏دهد، علم و آگاهى اوست. چرا که عبادت آگاهانه و پرستش از روى بصیرت از عبادت سطحى و ظاهرى ارزشمندتر است.
امام صادق(علیه السلام) فرمود: روزى پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) به یاران خود فرمود: کدام یک از شما تمام روزها را روزه مى‏دارد.
سلمان گفت: من، یا رسول الله.
پیامبر(صلی الله علیه وآله) پرسید: کدام یک از شما تمام شبها را به عبادت مى‏گذراند؟
سلمان گفت: من، یا رسول الله.
حضرت پرسید: آیا کسى از شما هست که روزى یک بار قرآن را ختم کند؟
سلمان گفت: من یا رسول الله.
یکى از حاضران که جوابهاى سلمان را خودستایى و فخرفروشى مى‏پنداشت، گفت: اکثر روزها دیده‏ام که سلمان روزه نیست، بیشتر شب را هم مى‏خوابد و بیشتر روز را به سکوت مى‏گذراند، پس چگونه همیشه روزه است و هر شب براى نیایش با خدا بیدار مى‏ماند و روزى یک بار قرآن را ختم مى‏کند؟!
پیامبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: ساکت‏باش! تو را با همسان لقمان چه کار؟ اگر مى‏خواهى چگونگى‏اش را از خودش بپرس تا خبر دهد.
سلمان گفت: در ماه سه روز روزه مى‏گیرم و خداوند فرموده است: «هر کس عمل نیکى انجام دهد پاداش ده برابر دارد. از طرف دیگر، روز آخر شعبان را روزه گرفته و آن را به روزه ماه رمضان متصل مى‏کنم و هر که چنین کند، پاداش روزه همیشه را دارد. از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) شنیدم که فرمود: هر کس با طهارت بخوابد، در ثواب، چنان است که تمام شب را عبادت کرده باشد. اما ختم قرآن، رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود: هر کس یک بار سوره «قل هوالله‏» را بخواند، پاداش یک سوم قرآن را دارد و هر که دو بار بخواند، دو ثلث قرآن را خوانده است و هر که سه بار بخواند، گویا قرآن را ختم کرده است. و نیز حضرت فرمود: یا على، هر کس تو را با زبان دوست‏بدارد یک سوم ایمانش کامل شده، هر که با دل و زبان وستت‏بدارد، دو ثلث ایمان او کامل شده; و هر که با دل و زبانش دوستت‏بدارد و با دست هم یارى‏ات کند، تمام ایمان را به دست آورده است.» (13)

4 - زهد سلمان
آیات و روایات نشان مى‏دهد که «زهد» به معناى حرام ساختن نعمتهاى الهى بر خود نیست. زهد به معناى عدم دلبستگى به امور مادى است. یکى از مواردى که در تمام زوایاى زندگى سلمان، از آغاز تا پایان عمر، دیده مى‏شود زهد، پارسایى و بى‏رغبتى او به دنیاست.
سلمان، که پیرو راستین پیامبر(صلی الله علیه وآله) و حضرت على(علیه السلام) بود، راه آنان را پیش گرفت و حتى وقتى فرماندار مدائن بود، ساده‏زیستى را رها نکرد. زهد و وارستگى سلمان از ایمان عمیق او سرچشمه مى‏گرفت; زیرا هر کس ایمان قویتر داشته باشد، از جاذبه‏هاى دنیوى آزادتر است. امام صادق(علیه السلام) فرمود: «ایمان ده درجه دارد، مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ایمان است.» (14)
سلمان، خانه نداشت و هرگز دل به خانه‏سازى نمى‏داد. شخصى از او خواست تا برایش خانه‏اى بسازد ولى سلمان راضى نشد. سرانجام به سبب اصرار شخص نیکوکار اجازه داد برایش خانه بسازد، ولى سفارش کرد خانه چنان باشد که هنگام ایستادن سر به سقف آن بخورد و هنگام خوابیدن پا به دیوار برسد. (15)
سلمان پارسا، حتى حقوق اندک سالانه (16) خود را هم به نیازمندان مى‏داد و بسیار اندک براى خود برمى‏داشت.

5 - دفاع از حریم ولایت
آن چه در زندگى سلمان، بسیار چشمگیر و جالب است عدم بى‏تفاوتى اوست. او با هوشیارى و جدیت کامل در صحنه‏هاى مختلف حضور داشت و در پیروى از امام‏حق لحظه‏اى تردید نکرد. او همواره، از هر فرصتى، براى گفتن حق بهره مى‏برد و مسلمانان را به امامت‏حضرت على(علیه السلام) فرا مى‏خواند. آن بزرگوار پیوسته این سخن رسول خدا را براى مردم تکرار مى‏کرد: «همانا على(علیه السلام) درى است که خداوند گشوده است. هر کس در آن وارد شود، مؤمن است و هر کس که از آن خارج گردد، کافر است.» (17) (بهترین فرد این امت، على(علیه السلام) است.» (18)
بعد از رحلت جانسوز رسول خدا(صلی الله علیه وآله)، غصب خلافت و مظلومیت‏حضرت على(علیه السلام)، سلمان در خطبه‏اى بسیار فصیح، که مى‏توان آن را «کوبنده و افشاگرانه‏» خواند، چنین گفت: «اى مردم! هر گاه فتنه‏ها و آشوبها را هم چون پاره ظلمانى شب دیدید که برجستگان در آن به هلاکت مى‏رسند، بر شما باد به آل محمد(صلی الله علیه وآله) چرا که آنها راهنمایان به سوى بهشتند، و بر شما باد على(علیه السلام). اى مردم! ولایت را در میان خود همانند سر قرار دهید.»
یعنى اگر ولایت اهل بیت (علیهم السلام) را نداشته باشید، مسلمان حقیقى نیستید و دین شما سودى ندارد. (19)
ابن‏عباس سلمان را در خواب دید و از او پرسید: در بهشت، پس از ایمان به خدا و رسول، چه چیز برتر است؟ سلمان پاسخ داد: پس از ایمان به خدا و پیامبر، هیچ چیز با ارزشتر و برتر از دوستى و ولایت على بن‏ابى‏طالب(علیه السلام) و پیرورى از او نیست. (20)

نقش سلمان در تشیع ایرانیان
یکى از کارهاى بسیار مهم سلمان، که بخش اعظم زندگى او را فرا گرفته بود، تلاش پیگیر او در معرفى اسلام ناب و تشیع راستین بعد از رحلت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) است. او در این راستا در مدینه جهاد کرد و از هر فرصتى بهره برد. وقتى به مدائن آمد، همین عقیده را دنبال کرد و نقش بسیارى در تشیع ایرانیان داشت.
مى‏پرسند: با این که اسلام در عصر خلافت‏خلیفه دوم وارد ایران شد، چرا اکثریت قاطع مردم ایران، شیعه حضرت على(علیه السلام) هستند؟
در پاسخ باید گفت: عوامل متعددى سبب این گرایش است. از نخستین عوامل این گرایش، وجود سلمان در مدائن و رفت و آمد او به کوفه و حوالى آن و حتى اصفهان و ... بود. سلمان پیام‏آور اسلام ناب، منادى تشیع و نویدبخش مذهب اهل بیت (علیهم السلام) بود و اکثر ایرانیان این ندا و نوید را شنیدند و پذیرفتند. (21)

وفات
سلمان سرانجام، پس از عمرى طولانى و بابرکت، در اواخر خلافت عثمان در سال 35ه .ق وفات یافت. (22) حضرت على(علیه السلام) پیکرش را غسل داد، کفن کرد و بر آن نماز گزارد. همراه آن حضرت، جعفر بن‏ابى‏طالب و حضرت خضر، در حالى که با هر یک از آن دو هفتاد صف از فرشتگان بودند بر پیکر سلمان نماز گزاردند. (23) بعضى از راویان چنین نقل کرده‏اند که حضرت على(علیه السلام) بر کفن سلمان شعرى نوشت که معناى آن چنین است:
«بر شخص کریم و بزرگوارى وارد شدم، بى‏آنکه توشه نیک و قلب پاک داشته باشم; ولى بردن توشه نزد شخص کریم و بزرگوار، زشت‏ترین کار است.» (24)
مرقد شریف حضرت سلمان(س) در مدائن، در پنج فرسخى بغداد، نزدیک تاق کسرى قرار دارد. در این دنیاى پرتلاطم و پرزرق و برق که انسان را در گرداب گناه غرق مى‏کند، هر کس الگویى مى‏خواهد تا با سرمشق قرار دادن روش و کردارش کشتى وجودش را سالم به ساحل سعادت برساند; و زندگى سلمان فارسى براى ما ایرانیان الگویى شایسته است.

پی نوشتها:

1- بحار، ج 22، ص‏366.
2- الدرجات الرفیعه، ص‏203.
3- مجمع‏البیان، ج 2، ص‏427.
4- شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ج 18، ص‏36.
5- بحار، ج 22، ص 341.
6- احتجاج طبرسى، ج 1، ص 150.
7- اعیان الشیعه، ج‏7، ص‏287.
8- شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ج 18، ص‏36.
9- بحار، ج 22، ص 331.
10- تنقیح المقال، ج 2، ص‏47.
11- اختصاص شیخ مفید، ص 222.
12- رجال کشى، ص 20.
13- بحارالانوار، ج 22، ص‏317.
14- همان، ص 341.
15- شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحدید، ص‏36.
16- حدود چهار تا شش هزار درهم.
17- کتاب سلیم بن‏قیس، ص 251.
18- اعیان الشیعه، ج‏7، ص‏287.
19- بهجة‏الآمال، ج 4، ص 418.
20- بحارالانوار، ج 22، ص 341.
21- کتاب ایرانیان مسلمان در صدر اسلام، ص 201.
22- بحار، ج 22، ص 391 - 392.
23- همان، ص‏373.
24- طرائف الحقائ، ج 2، ص 5.

منبع: ماهنامه کوثر