لطفا برای دانلود کلیک کنید
آیتالله حسین وحید خراسانی در پاسخ به سؤالی در خصوص توجه در نماز، رعایت هشت شرط را برای حضور قلب توصیه کرده است.
آیتالله
وحید خراسانی در پاسخ به این سؤال که چه عواملی موجب افزایش توجه به خدا
میشود، در پاسخی که از طریق پایگاه اطلاعرسانی این مرجع تقلید شیعیان
منتشر شده، رعایت هشت امری که در روایات سفارش شده را بیان کرده است که در
پی میآید:
اول؛ وضو را باتوجه و حضور قلب انجام دهد، از امام رضا
(ع) روایت شده که وضو موجب طهارت و تزکیه دل است. (وسائل الشیعه 1/367
ابواب وضو باب 1 حدیث 9)
دوم؛ در عظمت نماز و در روایاتی که دربارهی نماز وارد شده تأمّل نماید.
سوم؛
مانند کسی نماز بخواند که گویا با نماز وداع میکند و دیگر فرصت نماز
خواندن را نخواهد یافت (مجالس صدوق و ثوابالاعمال عن ابن ابییعفور قال
«قال ابوعبدالله الصادق (ع) اذا صلّیت صلاة فریضة فصلّها لوقتها صلاة
مودّع یخاف ان لا یعود الیها ابدا»)
چهارم؛ وقتی روبه قبله مینماید؛
سعی کند که دنیا و مافیها و خلق و آنچه به آن مشغولند را فراموش نماید و
قلب خود را از آنها تهی نماید.
پنجم؛ به معانی نماز توجه نموده و نماز را با تأنّی و آرامش بخواند.
ششم؛
اینکه بداند از آن هنگام که وارد نماز میشود، تا آن لحظهای که از نماز
خارج میشود، خدای تعالی به او رو کرده و نظر مینماید، و ملکی بالای سر
او ایستاده و میگوید: ای نمازگزار! اگر میدانستی چه کسی به تو نظر
مینماید و با چه کسی مناجات میکنی، هرگز از او رو بر نمیگرداندی و
ابداً از جای خود بر نمیخواستی (کافی عن ابیجعفر (ع) قال: «قال
رسولالله (ص) اذا قام العبد المؤمن فی صلاته نظر الله عزوجل الیه (اقبل
الله الیه) حتی ینصرف ... و وکّل الله به ملکاً قائماً علی رأسه یقول له
ایها المصلی لو تعلم من ینظر الیک و من تناجی ما التفتّ و لازلت من موضعک
ابداً» وسائل الشیعه ابواب اعداد فرائض باب 8 حدیث 5 از کافی)
هفتم؛
اینکه بداند که در حال نماز از بالای سرش تا کرانه آسمان، رحمت خدا براو
سایه انداخته و ملائکه الهی از اطراف او تا افق سماء او را در بر
گرفتهاند. (عنه (ص) ... واظّلته الرحمة من فوق رأسه الی افق السماء
والملائکة تحفّه من حوله الی افق السماء...» وسائل الشیعه ابواب اعداد
فرائض باب 8 حدیث 5 از کافی)
هشتم؛ آنچه در نماز مکروه است؛ به جا
نیاورید و به آنچه فضیلت نماز را میافزاید اهتمام نمائید، مثل انگشتر
عقیق به دست نمودن و لباس پاکیزه پوشیدن و خود را خوشبو نمودن و شانه و
مسواکزدن.
عباس، امام ادب و اخلاق
نگاهی به زندگی زیبای حضرت قمر بنی هاشم (س) پر از درس های پر مغز و ادب است.
● بارقه آشنایی
علی به طرف مسجد به راه افتاد. درب شبستان مسجد که رسید برادرش عقیل را دید که طبق معمول در سجاده اش نشسته بود.
عقیل در نسب شناسی مهارت خاصی داشت، و افراد برای حل مسائل خود به او مراجعه می کردند. علی(ع) منتظر ماند تا مردم رفتند، آنگاه نزد برادر رفت.
ـ سلام برادر. می خواهم همسری انتخاب کنم تا برایم فرزند شجاعی بیاورد. اگر بتوانی قبیله ای را به من معرفی کنی تا از میان آن همسری برگزینم. عقیل گفت: برادرجان تو که خود دانای عربی چرا از من می پرسی؟ علی(ع) فرمود: آمده ام با تو مشورت کنم.
عقیل اندکی تأمل کرد سپس گفت: قبیله کلاب مردان شجاعی دارد همه آنها از دلاوران روزگارند. بین آنها زنی را می شناسم به نام فاطمه دختر حزام بن خالد، زن خوبی است.
علی کسی را برای خواستگاری فاطمه فرستاد مراسم خواستگاری و ازدواج برگزار شد. فاطمه به خانه علی آمد. در این زمان حسن و حسین مریض بودند. وی به خوبی از آنها پرستاری کرد و سعی نمود جای خالی مادر را برای فرزندان علی پر کند.
● خانه علی روشن می شود
دیری نپائید که دیگربار خانه علی با تولد نوزادی روشن شد. همان طور که علی می خواست فرزندش آثار دلاوری و شجاعت در وجود او نمایان بود.کودک علی بسیار خوش اندام و زیبا بود. بعدها به خاطر این زیبایی وخوش اندامی به او لقب ماه بنی هاشم دادند. علی کودک را به دست گرفت در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. آداب ولادت را به جای آورد. نگاه معناداری به کودکش کرد؛ اشک چشمان او را فرا گرفت.
حسن و حسین هم به نوبت برادر خود را دیدند آنها هم خوشحال بودند که خداوند برادری نصیب آنها نموده است. حالا وقت آن رسیده که نامی برای فرزند معین کنند. علی کودکش را عباس نامید یعنی شیری که در میدان نبرد همه از او فرار می کنند.
● کودکی ابوالفضل
از خردسالی قوی و نیرومند بود و همیشه کمک کار پدر بود. در آبیاری نخلستان ها و حفر قنوات و آبادانی مزارع، نهایت کوشش را داشت و به بینوایان و ایتام کمک می کرد و به بیوه زنان رسیدگی می کرد. در بسیاری از جنگ ها با پدر شرکت می نمود. رابطه او با برادرانش حسن و حسین بسیار صمیمی و دوستانه بود. او بارها از پدرش شنیده بود که به او می گفت: روزی باید به یاری برادرت حسین بشتابی بیشتر با او باش و او را کمک کن.
● ادب ابوالفضل
او همیشه حسن و حسین را از خود بالاتر و برتر می دانست. به آنها به دیده احترام نگاه می کرد. آنها را با احترام خاصی صدا می زد. زیرا آنها را از فرزندان فاطمه زهرا(س) و فرزندان پیامبر(ص) می دانست و خود را کوچک تر از آن می دانست که خود را برادر آنها بنامد. به خواهرش زینب بسیار احترام می کرد.
● من شرم دارم....
روزی عباس مشغول بازی بود علی فرزندش را صدا زد به او گفت: فرزندم بگو یک. عباس گفت: خدا یکی است. حضرت فرمود: بگو دو. عباس از این که این جمله را بگوید خودداری کرد. وقتی علی علت را پرسید عباس که کودکی ۵ ساله بود گفت: پدرجان من شرم دارم با زبانی که خدا را به یگانگی خوانده ام دو بگویم. علی (ع) از هوش و ذکاوت فرزندش غرق در شادی شد و پیشانی فرزندش را بوسید.
● جوان نقابدار
لشکر معاویه آب را بر سپاه امیرالمؤمنین در کارزار صفین قطع کرده بود. علی(ع) قصد داشت سربازان را برای بازکردن راه آب، تهییج و تحریک کند. دراین میان جوان رشیدی از لشکر علی در حالی که نقابی بر چهره داشت، بیرون آمد. آثار شجاعت و دلیری در رفتار او نمایان بود. چند قدم جلو رفت تا در مقابل سپاه دشمن قرار گرفت با صدای بلند خطاب به سپاه دشمن فریاد زد: شجاع ترین شما کیست؟ چه کسی جرأت دارد جلو بیاید تا تکلیف کار روشن شود؟
در میان سپاه معاویه شخص شجاعی بود به نام ابوشعثاء. او از جنگجویان روزگار خود بود. معاویه او را صدا زد و به او گفت: به میدان برو و این جوان را از پای درآور، تا عبرتی برای دیگران باشد. ابوشعثاء گفت: در شأن من نیست که با چنین جوانی روبرو شوم من فرمانده ای هستم که توان مقابله با هزار نفر را دارم. ولی فرزندانی دارم که یکی از آنها را می فرستم تا کار این جوان را تمام کند. فرزند او به میدان رفت تا با جوان سپاه علی بجنگد. بعد از مدتی درگیری فرزند ابوشعثاء کشته می شود. ابوشعثاء فرزند دیگرش را روانه می کند او هم بعد از دقایقی هلاک می گردد. جوان نقابدار هفت فرزند ابوشعثاء را می کشد. آثار خشم و غضب در چهره ابوشعثاء آشکار می شود. شمشیرش را برداشته به میدان می رود جنگ سختی درمی گیرد. اما بعد از دقایقی هم دیدند که جسد ابوشعثاء غرق در خون بر روی زمین افتاده و جوان نقابدار فریاد می زند: آیا کسی هست به جنگ من بیاید؟
همه متعجب شده اند و انگشت به دهان گرفته اند. مگر این جوان کیست که چنین رشادتی از خود نشان داد؟ لحظاتی بعد وقتی کسی یارای مقابله با جوان را نداشت او به خیمه سپاه برگشت همه خود را به او رسانیدند تا او را بشناسند اما او به طرف علی امیرالمؤمنین حرکت کرد. آیا او با علی(ع) نسبتی دارد؟ وقتی نقاب از چهره برگرفت دیدند او، عباس فرزند علی(ع) است. آری او فرزند فاتح خیبر است که توانست چنین مردانه بجنگد. علی فرزند خود را در آغوش کشید و صورتش را غرق بوسه کرد.
● در کنار برادر
عباس همیشه سعی می کرد در کنار برادرش حسین باشد و او را یاری کند. وقتی امام حسین (ع) را برای بیعت فرا خواندند حضرت عباس از جمله کسانی بود که آماده نبرد شد و تا دارالاماره مدینه برادرش را همراهی کرد و وقتی امام از مدینه به مکه حرکت نمودند به همراه امام حرکت کرد و برادرش را تنها نگذاشت. عباس، حسین را امام خویش می دانست و به همین جهت در یاری او کوتاهی نمی کرد.
● اعلام وفاداری
شب عاشورای حسینی، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) در سخنرانی مفصلی تمای یاران خویش را آزاد گذاشتند و فرمودند: هر کدام می توانید از فرصت تاریکی شب استفاده کنید و جان خود را برهانید. آنها با من کار دارند اگر مرا بگیرند کاری با شما ندارند. وقتی سخنان امام حسین(ع) تمام شد حضرت عباس بلند شد و با سخنانی وفاداری خود را به برادر و امام خویش اعلام کرد. فرمود: ما هیچ گاه تو را تنها نمی گذاریم و تا آخر با دشمنان تو می جنگیم.
● عبادت و بندگی ابوالفضل
فرزند از رفتارهای پدر و مادر تأثیر می پذیرد. عباس فرزند امیرالمؤمنین است هم او که عبادت های شبانه اش معروف است. عباس اهل عبادت بود، اهل تقوی و بندگی. آن چنان در این عرصه پیشتاز بود که در سن ۳۴ سالگی هنگام شهادت ، اثر سجده در پیشانی مبارکش به خوبی نمایان بود.
● زیارت حضرت ابوالفضل
در زیارت ایشان می خوانیم: سلام بر تو ای بنده صالح مطیع خدا و پیامبر و امیرالمؤمنین و حسن و حسین علیهم السلام. سلام و رحمت و مغفرت و برکات و رضایت خدا بر تو باد.
● مقام حضرت عباس
حضرت سجاد(ع) می فرمایند: خداوند عمویم عباس را رحمت کند برادرش را بر خود ترجیح داد و خود را فدای برادر کرد. همانا عمویم عباس نزد خداوند مقامی دارد که در روز قیامت تمام شهدا به آن غبطه می خورند.
● سخن امام صادق(ع)
امام صادق(ع) درباره ایشان فرمودند: عموی ما عباس دارای بصیرت عمیق در دین و ایمان محکم و استوار بود. با اباعبدالله الحسین(ع) جهاد کرد تا آنکه شهید شد.
خبر آنلاین ( www.khabaronline.ir)
ام البنین (سلام الله علیها)
ازدواج امیر المؤمنین على علیه السلام با أم البنین (سلام الله علیها).
پس از آنکه امیر المؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام به سوگ پاره تن و ریحانه رسول خدا محمد بن عبد الله صلى الله علیه و آله و سلم یعنى سرور زنان عالمیان حضرت فاطمه زهرا علیها السلام شهیده راه ولایت و امامت نشست، برادرش عقیل بن ابى طالب را که آشنا به انساب عرب بود، فرا خواند و از او خواست برایش همسرى از تبار دلاوران بر گزیند تا پسر دلیرى براى مولا به ارمغان آورد که سالار شهیدان حسین بن على علیه السلام را در کربلا یارى کند (1) .
عقیل، ام البنین کلابیه را براى حضرت علیه السلام برگزید که قبیله و خاندانش، بنى کلاب، در شجاعت بى مانند بودند (2) . بنى کلاب از حیث شجاعت و دلاورى در میان عرب زبانزد بودند، و لبید درباره آنان چنین سروده است: «ما بهترین زادگان عامر بن صعصعه هستیم» و کسى بر این ادعا خورده نمىگرفت . «ابو براء»، همبازى نیزهها (ملاعب الأسنة)، که عرب در شجاعت مانند او ندیده بود، از همین خاندان است (3) .
حضرت امیر المؤمنین علیه السلام این انتخاب را پسندید و عقیل را به خواستگارى نزد پدر ام البنین فرستاد. پدر، خشنود از این وصلت مبارک، نزد دختر شتافت و او نیز با سر بلندى و افتخار پاسخ مثبت داد و پیوندى هیمشگى بین وى و مولاى متقیان على بن ابى طالب علیه السلام برقرار شد. امام علیه السلام در همسرش عقلى سترگ، ایمانى استوار، آدابى والا و صفاتى نیکو مشاهده کرد و او را گرامى داشت و از صمیم قلب در حفظ حرمت او کوشید.
ام البنین، و دو سبط پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم
ام البنین بر آن بود که جاى خالى مادر دو سبط پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم دو ریحانه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و دو سرور جوانان بهشت، امام حسن و امام حسین علیهما السلام، را در زندگى آنها پر کند، مادرى که در اوج شکوفایى پژمرده شد و آتش به جان فرزندان خردسال خود زد.
فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در وجود این بانوى پارسا، مادر خود را مىدیدند، و رنج فقدان مادر را کمتر احساس مىکردند. ام البنین ، فرزندان دخت گرامى رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم را بر فرزندان خود که نمونههاى والاى کمال بودند مقدم مىداشت و بخش عمده محبت و علاقه خود را متوجه آنان مىکرد.
تاریخ جز این بانوى پاک کسى را به یاد ندارد که به اصطلاح فرزندان هووى خود را بر فرزندان خویش مقدم بدارد. لیکن ام البنین علیها السلام توجه به فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را فریضهاى دینى مىشمرد، زیرا خداوند متعال در کتاب خود همگان را به محبت آنان دستور داده (4) ، و آنان امانت و ریحانه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بودند (5) .ام البنین با درک عظمت آنان به خدمتشان قیام کرد و در این راه از بذل آنچه در توان داشت دریغ نورزید.
گویند همان روزى که پاى در خانه مولا علیه السلام گذاشت، حسنین علیهما السلام هر دو مریض بوده و در بستر افتاده بودند. اما عروس تازه ابو طالب به محض آنکه وارد خانه شد خود را به بالین آن دو عزیز عالم وجود رسانید و همچون مادرى مهربان به دلجویى و پرستارى آنان پرداخت (6) . چنانکه گفته مىشود خود نیز پس از چندى به مولا پیشنهاد داد که به جاى فاطمه، که اسم قبلى و اصلى وى بوده، او را ام البنین صدا زند، تا حسنین علیهما السلام از ذکر نام اصلى او توسط مولا علیه السلام به یاد مادر خویش، فاطمه زهرا سلام الله علیها، نیفتاده و در نتیجه خاطرات تلخ گذشته در ذهنشان تداعى نگردد و رنج بى مادرى آنها را آزار ندهد !
اهل بیت علیهم السلام، و ام البنین
محبت بى شائبه ام البنین در حق فرزندان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و فداکاریهاى فرزندان او در راه سید الشهدا علیه السلام، در تاریخ بى پاسخ نماند. اهل بیت عصمت و طهارت در احترام و بزرگداشت آنان کوشیدند و از قدردانى نسبت به آنان چیزى فرو گذار نکردند .
«شهید»، که از فقهاى قله پوى شیعه است، مىگوید: ام البنین از زنان با فضیلت و عارف به حق اهل بیت علیهم السلام بود. وى محبتى خالصانه به آنان داشت و خود را وقف دوستى آنان کرده بود. آنان نیز براى او جایگاهى والا و موقعیتى ارزنده قائل بودند. زینب کبرى علیها السلام پس از رسیدن به مدینه به محضرش شتافت و شهادت چهار فرزندش را تسلیت گفت. چنانکه در اعیاد نیز، براى اداى احترام، به محضرش مشرف مىشد.
رفتن نواده رسول گرامى اسلام صلى الله علیه و آله و سلم، شریک نهضت حسینى و قلب طپنده قیام امام حسین علیه السلام یعنى زینب کبرى نزد ام البنین علیها السلام و تسلیت گفتن شهادت فرزندان برومندش، نشان دهنده منزلت والاى ام البنین علیها السلام نزد اهل بیت علیهم السلام است.
ام البنین واسطه فیض الهى
این بانوى بزرگوار نزد مسلمانان جایگاهى ویژه دارد، و بسیارى از آنان معتقدند او را نزد خداوند منزلتى والاست و اگر دردمندى او را به درگاه حضرت بارى تعالى شفیع و واسطه قرار دهد، غم و اندوهش برطرف خواهد شد.لذا به هنگام سختیها و درماندگیها، این مادر فداکار را شفیع خود قرار مىدهند. البته بسیار هم طبیعى است که ام البنین علیها السلام نزد پروردگار مقرب باشد، زیرا وى فرزندان و پارههاى جگر خود را خالصانه در راه خدا و استوارى دین حق تقدیم داشته است (7) . در خلال کراماتى که در بخش سوم کتاب حاضر آمده، با جلوههایى از مقام والاى ام البنین علیها السلام در عالم معنا آشنا خواهیم شد.
سلسله نسب ام البنین علیها السلام
وى فاطمه (8) ، دختر حزام (9) بن خالد بن ربیعة بن وحید بن کعب بن عامر بن کلاب بن ربیعة بن عامر بن صعصعة بن معاویة بن بکر بن هوازن است.
مادر او شمامه (10) از خانواده سهل بن عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب مىباشد و جدههایش عبارتند از:
جده اول:عمره دخت طفیل بن مالک احزم بن جعفر بن کلاب.
جده دوم:کتبه دخت عروة الرحال فرزند جعفر بن کلاب.
جده سوم:ام خشفت دخت ابى معاویة فارس هرار بن عبادة بن عقیل بن کلاب.
جده چهارم: فاطمه دخت جعفر بن کلاب (11) .
جده پنجم: عاتکه دخت عبد الشمس بن عبد مناف بن قصى، جده حضرت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است که « عمدة الطالب» نام او را فاطمه دانسته است.
جده ششم: آمنه دخت وهب بن عمیر بن نصر بن قعین بن حرث بن ثعلبة بن ذودان بن اسد بن خزیمه .
جده هفتم: دخت جحدر بن ضبیعه اغر بن قیس بن ثعلبیة بن عکایة بن صعب بن على بن بکر بن وائل بن ربیعة بن نزار، جد حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم.
جده هشتم: دخت ملک بن قیس بن ثعلبه.
جده نهم: دخت الرأسین: خشین بن أبى عصم بن سمح بن فزاره(در«قاموس اللغة» خشین بن لاى، و در «تاج العروس» لاى بن عصیم آمده است).
جده دهم: دخت عمر بن صرمة بن عوف بن سعد بن ذبیان بن بغیض بن ریث بن غطفان.
اینان جدههاى ام البنین علیها السلام، مادر ابو الفضل العباس علیه السلام، هستند که ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبیین از ایشان یاد کرده است. تاریخ گواهى مىدهد که پدران و داییهاى ام البنین علیها السلام در دوران قبل از اسلام جزو دلیران عرب محسوب مىشدهاند و مورخان آنان را به دلیرى و جلادت در هنگام نبرد ستودهاند. افزون بر این، آنان علاوه بر شجاعت و قهرمانى، سالار و بزرگ و پیشواى قوم خود نیز بودهاند، آنچنان که سلاطین زمان در برابرشان سر تسلیم فرود مىآوردهاند. اینان همانانند که عقیل به امیر المؤمنین علیه السلام گفت: «در میان عرب از پدرانش شجاعتر و قهرمانتر یافت نشود» (12) .
امیر المؤمنین علیه السلام نیز مقصودش از آن پرس و جو آن بود که زنى را به همسرى خویش برگزیند که زاده دلاوران عرب باشد، چرا که مسلم است سرشت و خصایص اجداد به فرزندان منتقل مىشود، و فرزندان نیز آن ویژگیها را به نسلهاى بعدى منتقل مىسازند. بر این اساس است که رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم مىفرمایند: «دایى به منزله یکى از دو زوج است (یعنى دایى نیز، چون پدر و مادر، در صفات و اخلاق طفل مؤثر است) پس براى جایگاه نطفه خود همسرى شایسته برگزینید».
در اینجاست که مىبینیم در وجود شریف ابو الفضل علیه السلام دو گونه شجاعت در هم آمیخته است: .1 شجاعت هاشمى و علوى که ارجمندتر و والاتر است و از جانب پدرش سرور اوصیا به او رسیده، ..2 شجاعت عامرى که از جانب مادرش ام البنین علیها السلام ارث برده است، زیرا که در میان تیره مادریش جدى پیراسته چون عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب (جد ثمامه مادر ام البنین) بوده است که به سبب قهرمان سالارى و شجاعتش او را «ملاعب الأسنة» یعنى کسى که سر نیزهها را به بازى مىگیرد، مىنامیدند. این لقب را نخستین بار حسان در باب او به کار برد، چون دید که یک تنه با شجاعاتى که او را احاطه کرده بودند پیکار مىکند، و لذا گفت: «وى سر نیزهها را با دستش به بازى گرفته است».
نیز از اوس بن حجر نقل شده که درباره عامر گفته است:
یلاعب أطراف الأسنة عامر
فراح له حظ الکتائب أجمع (13)
عامر سر نیزهها را به بازى مىگیرد، پس او در کارآیى و توان نظامى، به تنهایى نیروى یک لشگر را در خود جمع دارد.
عامر بن مالک همان کسى است که برادر زادهاش، عامر بن طفیل، با علقمة بن علاثه قرار گذاشتند که هر کدام نسب و حسب افتخار آمیزترى داشت و به نفع او حکم شد، صد شتر از دیگرى بستاند. بدین منظور، هر یک،یکى از پسران خود را نزد مردى از بنى وحید به گرو گذاشتند (و ضمانت و رهن نیز از آن هنگام دایر گردید). چون ابن طفیل در این مورد از عمویش، عامر بن مالک، کمک خواست، این مرد دلیر نعلین خود را به او داد و گفت: براى تعیین شرافت خود از این نعلین کمک بگیر، زیرا من با آن چهل «مرباع» را به دست آوردهام (14)
مرباع، ربع غنائم جنگىیى بوده است که پس از پیروزى یک قوم بر قوم دیگر، در زمان جاهلیت به رئیس قبیله مىرسید. این نعلین، مخصوص رئیس و پیشواى قوم بوده که در ایام نبرد آن را مىپوشیده است، و الا مزیتى نداشته که براى تعیین افتخار و مباهات به نسب به کار رود.
دیگر از اجداد مادرى حضرت ابو الفضل علیه السلام، عامر بن طفیل بن مالک بن جعفر بن کلاب، برادر عمره: جده اول ام البنین علیه السلام مىباشد که فوقا از او یاد شد. او گرامیترین مردم در عصر خود و نام آورترین شجاعان و دلاوران عرب بود. حتى گویند که: هر گاه یکى از اعراب نزد قیصر روم مىرفت قیصر به او مىگفت: تو با عامر بن طفیل چه نسبتى دارى؟ اگر وى میان خود و عامر نسبتى بر مىشمرد، گرامیش مىداشت.
وصله و احسان به او مىکرد، و الا روى خوش به او نشان نمىداد (15)
نیز از اجداد مادرى ام البنین علیها السلام، عروة الرحال فرزند عتبة بن جعفر بن کلاب،پدر کبشه: جده دوم این بانو مىباشد. عروه با پادشاهان رفت و آمد بسیار داشت و او را نزد آنها پایگاه و منزلتى رفیع بود، و به همین خاطر هم او را «رحال» (یعنى جهانگرد) نامیدهاند .
از دیگر نیاکان ام البنین، طفیل: فارس قرزل است که پدر عمره (جده اول این بانوى بزرگوار) مىباشد. او نیز در شجاعت و قهرمان سالارى زبانزد همگان بوده و با «ملاعب الأسنة»، ربیعه، عبیده، و معاویه (پسران جعفر بن کلاب) برادر بوده است.
گویند: یک روز صبح آنان بر نعمان بن منذر (امیر مشهور عرب) وارد شدند و مشاهده کردند که یکى از یاران و همنشینان امیر، موسوم به ربیع بن زیاد عبسى، با امیر مشغول غذا خوردن است. آنان مطلع شده بودند که ربیع نزد حاکم از ایشان سعایت کرده است.
لبید، کوچکترین فرزند ربیعه (یکى از برادران یاد شده)، اشعارى در مدح طائفه و عموهاى خویش و ذم ربیع بن زیاد سرود که نعمان و دیگر همنشینانش بر او انکار نورزیدند، و این به لحاظ شرافت و بزرگمنشى غیر قابل انکار آنان بود. حتى پس از این ماجرا، امیر آن شخص سخن چین را از خود راند و ابیاتى در توبیخ او سرود.
ام البنین علیها السلام همسرى جز امیر المؤمنین على علیه السلام برنگزید!
گروهى از مورخین بر آنند که امیر المؤمنین علیه السلام با ام البنین علیها السلام، دختر حزام عامریه، بعد از شهادت حضرت زهرا علیها السلام ازدواج نمود (16) .دستهاى دیگر مىگویند که این امر بعد از ازدواج حضرتش با امامه بوده است. (17) اما در هر حال، مسلم است که این ازدواج بعد از شهادت صدیقه کبرى علیها السلام صورت گرفته است، زیرا تا فاطمه علیها السلام زنده بود خداوند ازدواج با دیگر زنان را بر امیر المؤمنین علیه السلام حرام نموده بود (18) .
ام البنین داراى چهار پسر به نامهاى: عباس، عبد الله، جعفر و عثمان گردید که سرور همه آنان حضرت عباس علیه السلام مىباشد. این بانوى بزرگوار، بعد از امیر المؤمنین على علیه السلام مدتى طولانى زنده بود و با کسى نیز ازدواج نکرد، همچنانکه امامه و اسماء بنت عمیس و لیلى نهشلیه چنین نمودند و این چهار زن آزاده، کمال وفادارى را در حق شوى و سرورشان امیر المؤمنین على علیه السلام انجام دادند (19) . حتى یک بار مغیرة بن نوفل و یک بار نیز ابو هیاج بن سفیان از امامه خواستگارى کردند، اما او امتناع ورزید و حدیثى از على علیه السلام نقل کرد که همسران پیامبر و جانشینش بعد از مرگ ایشان نباید به همسرى کسى در آیند، بر پایه این سفارش، زنان وارسته مزبور، تن به ازدواج با کسى ندادند (20) .
در باب عظمت مقام و علو معرفت حضرت ام البنین علیها السلام به مقام و موقعیت اهل بیت علیهم السلام همین بس که نوشتهاند: چون به ازدواج امیر المؤمنان علیه السلام در آمد، امام حسن و امام حسین علیهما السلام بیمار بودند، و او بسان مادرى دلسوز و پرستارى مهربان به مراقبت و د لنوازى از آنان پرداخت، و چنین امرى از همسر سرور اهل ایمان، که از انوار معارف حضرتش بهرهها گرفته، در بوستان علوى تربیت یافته و به آداب و اخلاق مولاى متقیان علیه السلام مؤدب و متخلق شده، شگفت نیست.
فرزندان ام البنین علیها السلام
اول از همه، قمر بنى هاشم علیه السلام متولد گردید، و بعد بترتیب: عبدالله و جعفر و عثمان گام به جهان هستى گذاشتند.
فرزندان ام البنین ـ همگى ـ در زمین کربلا شهید شدند و نسل ام البنین علیها السلام از طریق عبید الله بن قمر بنى هاشم بسیار مىباشند. چون بشیر به فرمان امام زین العابدین علیه السلام وارد مدینه شد تا مردم را از ماجراى کربلا و بازگشت اسراى آل الله با خبر سازد، در راه ام البنین علیها السلام او را ملاقات کرد و فرمود: اى بشیر، از امام حسین علیه السلام چه خبر دارى؟ بشیر گفت: اى ام البنین، خداى تعالى ترا صبر دهد که عباس تو کشته گردید. ام البنین علیها السلام فرمود: از حسین مرا خبر ده. بدینگونه، بشیر خبر قتل یک یک فرزندانش را به او داد، اما ام البنین علیها السلام پیاپى از امام حسین علیه السلام خبر مىگرفت وى گفت: فرزندان من و آنچه در زیر آسمان است، فداى حسینم باد! و چون بشیر خبر قتل آن حضرت را به او داد صیحهاى کشید و گفت: اى بشیر، رگ قلبم را پاره کردى! و صدا به ناله و شیون بلند کرد.
مامقانى گوید: این شدت علاقه، کاشف از بلندى مرتبه او در ایمان، و قوت معرفت او به مقام امامت است که شهادت چهار جوان خود را که نظیر ندارند در راه دفاع از امام زمان خویش سهل مىشمارد.
به نوشته علامه سماوى در ابصار العین: ام البنین علیها السلام همه روزه به بقیع مىرفت و مرثیه مىخواند، به نوعى که مروان ـ با آن قساوت قلب ـ ـاز ناله و گریه ام البنین علیها السلام به گریه مىافتاد و اشکهاى خود را با دستمال پاک مىکرد. نیز هنگامى که زنها او را با عنوان ام البنین خطاب کرده و به وى تسلیت مىدادهاند، این ابیات را سرود :
لا تدعونی ویک ام البنین
تذکرینی بلیوث العرین
کانت بنون لی ادعى بهم
و الیوم أصبحت و لا من بنین
أربعة مثل نسور الربى
قد واصلوا الموت بقطع الوتین
تنازع الخرصان أشلائهمفکلهم أمسوا صریعا طعین
یا لیت شعری أ کما اخبروا
بأن عباسا مقطوع الیدین
یعنى اى زنان مدینه، دیگر مرا ام البنین نخوانید و مادر شیران شکارى ندانید، مرا فرزندانى بود که به سبب آنها ام البنینم مىگفتند، ولى اکنون دیگر براى من فرزندى نمانده و همه را از دست دادهام. آرى، من چهار باز شکارى داشتم که آنها را هدف تیر قرار دادند و رگ گردن آنها را قطع نمودند و دشمنان با نیزههاى خود ابدان طیبه آنها را از هم متلاشى کردند و در حالى روز را به پایان بردند که همه آنها با جسد چاک چاک بر روى خاک افتاده بودند. اى کاش مىدانستم آیا این خبر درست است که دستهاى فرزندم قمر بنى هاشم علیه السلام را از تن جدا کردند؟!
مخوان جانا دگر ام البنینم
که من با محنت دنیا قرینم
مرا ام البنین گفتند، چون من
پسرها داشتم ز آن شاه دینم
جوانان هر یکى چون ماه تابان
بدندى از یسار و از یمینم
ولى امروز بى بال و پرستم
نه فرزندان، نه سلطان مبینم
مرا ام البنین هر کس که خواند
کنم یاد از بنین نازنینم
به خاطر آورم آن مه جبینان
زنم سیلى به رخسار و جبینم
به نام عبد الله و عثمان و جعفر
دگر عباس آن در ثمینم
یا من رأى العباس کر
على جماهیر النقد
و وراه من أبناء حیدر
کل لیث ذی لبد
نبئت أن ابنی اصیب
برأسه مقطوع ید
ویلی على شبلی و مال
برأسه ضرب العمد
لو کان سیفک فی
یدیک لما دنى منک أحد
حاصل مضمون این ابیات جانسوز آنکه: هان اى کسى که فرزند عزیزم، عباس، را دیدهاى که با دشمن در قتال است و آن فرزند حیدر کرار، پدروار،حمله مىکند و فرزندان دیگر على مرتضى، که هر یک نظیر شیر شکارى هستند، در پیرامون وى رزم مى کنند، آه که به من خبر دادهاند که بر سر فرزندم عباس عمود آهن زدند در حالیکه دست در بدن نداشته است. اى واى بر من ! چه بر سرم آمد و چه مصیبتى بر فرزندانم رسید؟! اگر فرزندم عباس دست در تن داشت، کدام کس را جرأت بود که به وى نزدیک شود؟!
فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبید الله بن عباس بن امیر المؤمنین علیه السلام نیز، که از تبار قمر بنى هاشم است، مرثیه ذیل را در سوگ جد خود سروده است:
إنی لأذکر للعباس موقفه
بکربلاء و هام القوم یختطف
یحمی الحسین و یحمیه على ظمأ
و لا یولى و لا یثنى فیختلف
و لا أرى مشهدا یوما کمشهده
مع الحسین علیه الفضل و الشرف
اکرم به مشهد أبانت فضیلته
و ما أضاع له أفعاله خلف
و چه زیبا سروده است شاعر بزرگ اهل بیت علیهم السلام مرحوم سید جعفر حلى «ره» در مدح حضرت ابو الفضل العباس علیه السلام:
وقع العذاب على جیوش امیة
من باسل هو فی الوقایع معلم
ما راعهم إلا تقحم ضیغم
غیر ان یعجم لفظه و یدمدم
عبست وجوه القوم خوف الموت
و العباس فیهم ضاحک متبسم
قلب الیمین على الشمال و غاص فی
الأوساط یحصد للرؤوس و یحطم
بطل تورث من أبیه شجاعة
فیها انوف بنی الضلالة ترغم
حامی الظعینة أین منه ربیعة)
أم أین من علیا أبیه مکدم
فی کفه الیسرى السقاء یقله
و بکفه الیمنى الحسام المخذم
حسمت یدیه المرهقات و انه
و حسامه من حدهن لأحسم
فغدا یهم بأن یصول فلم یطق
کاللیث إذ أظفاره تتقلم
أمن الردى من کان یحذر بطشه
أمن البغات إذا أصیب القشعم
و هوى بجنب العلقمی فلیته
للشاربین به یدان العلقم (21)
کمیت شاعر چه خوش سروده است:
و ابو الفضل إن ذکرهم الحلو
شفاء النفوس من أسقام
قتل الأدعیاء إذ قتلوه
أکرم الشاربین صوب الغمام (22)
یعنى: و ابو الفضل (یکى از جوانمردان بود) که یاد شیرین آنها شفاى درد هر ددرمندى است .
آن که زنا زادگان را کشت و در آن هنگامى که او را کشتند، و بزرگوارترین کسى که از آب باران آشامید.
شاعرى دیگر درباره عباس بن على علیه السلام چنین سروده است:
أحق الناس أن یبکى علیه
فتى أبکى الحسین بکربلاء
أخوه و ابن والده علی
أبو الفضل المضرج بالدماء
و من واساه لا یثنیه شیء
و جادله على عطش بماء (23)
یعنى: شایستهترین کسى که سزاوار است مردم بر او بگریند آن جوانى است که (شهادتش) حسین علیه السلام را در کربلا به گریه انداخت.
یعنى برادر و فرزند پدرش على علیه السلام که همان ابو الفضل بود و به خون آغشته گشت .
و کسى که با او مواسات کرد و چیزى نتوانست جلو گیر او (در این مواسات) گردد، و با اینکه خود تشنه آب بود (اب نخورد و)به آن حضرت کرم کرد.
به دریا پا نهاد و تشنه برگشت
أم البنین مضطر نالد چو مرغ بى پر
گوید به دیده تر، دیگر پسر ندارم
زنها!مرا نگویید أم البنین از این پس
من ام بى بنینم، دیگر پسر ندارم
مرا ام البنین دیگر مخوانید
به آه و نالهام یارى نمایید
بنالم بهر عباسم شب و روز
شده آهم به جانم آتش افروز
به دشت کربلا آن مه جبینم
شنیدم بود سقاى حسینم
به دریا پا نهاد و تشنه برگشت
حسینش تشنه بود، از آب لب بست
گذشت از آب و کسب آبرو کرد
به سوى خیمهها با آب رو کرد
ز نخلستان چو بر سوى خیم شد
به دست اشقیا دستش قلم شد (24)
شنیدم آنکه جدا شد ز قامت عباس
دو دست، بر اثر ظلم قوم حق نشناس
به چشم راست خدنگش رسیده از الماس
چمن خزان شد و پژمرده گشت چون گل یاس
پىنوشت ها:
1ـ تنقیح المقال: ج 2 صفحه .128
2ـ الاصابة: صفحه 375 ج 1، معارف ابن قتیبه: صفحه 92،اغانى: صفحه 50 ح .15
3ـ تنقیح المقال: ج 2 صفحه .128
4ـ سوره شورى، آیه 23، (قل لا اسالکم علیه أجرا إلا المودة فی القربى).
5ـ رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: «الحسن و الحسین ریحانتا رسول الله» (امالى صدوق: صفحه 85 و ینابیع الموده: صفحه 166 و احقاق الحق: جلد 10 صفحه 595 الى صفحه 626 و ارشاد مفید صفحه 180).
6ـ زندگانى حضرت ابو الفضل العباس علیه السلام: صفحه .21
7ـ عمدة الطالب و در تاریخ الخمیس: جلد 2 صفحه 317 نامشان (وایسى) گفته شده است.
8ـ در اصابه: جلد 1 صفحه 37 و معارف ابن قتیبه: صفحه 92 «حرام» با راى بدون نقطه آمده است، ولى در تاریخ طبرى، تاریخ ابن اثیر و تاریخ ابن الفداء و غین (حزام) با زاء ثبت شده است.
9ـ در عمدة الطالب از او به نام «لیلى» یاد کرده است.
10ـ در اغانى: جلد 15 صفحه 50 (خالده) آمده است.
11ـ سردار کربلا: ترجمه العباس مرحوم مقرم، صفحه 154، از انتشارات مؤسسه الغدیر، چاپ اول سال 1411 ق.
12ـ رساله ابن زیدون در حاشیه شرح صفدى بر لامیة العجم: جلد 1 صفحه .130
13ـ اغانى: جلد 15 صفحه 50، بلوغ الأرب: جلد 1 صفحه .317
14ـ سمط اللئالى: جلد 2 صفحه 89، مجمع الأمثال: جلد 2 صفحه .23
15ـ تاریخ طبرى: جلد 6 صفحه 89، تاریخ ابن اثیر: جلد 3 صفحه 158، تاریخ ابو الفداء: جلد 1 صفحه .181
16ـمناقب ابن شهر آشوب: جلد 6 صفحه 89، تاریخ ابن اثیر: جلد 3 صفحه 158، تاریخ ابو الفداء : جلد 1 صفحه .181
17ـ مناقب ابن شهر آشوب: جلد 2 صفحه .93
18ـ کشف الغمة: صفحه 32، الفصول المهمة: صفحه 145، مناقب ابن شهر آشوب: جلد 2 صفحه 76، مطالب السؤول: صفحه .63
19ـ مناقب ابن شهر آشوب: جلد 2 صفحه .76
20ـ سفینة البحار: مرحوم محدث قمى، جلد 6 صفحه .133
21ـ سفینة البحار: مرحوم محدث قمى، ج 6 صفحه .134
22 و 23ـ ترجمه مقاتل الطالبیین: صفحه 81 و .82
24ـ از فائز تبریزى.
چهره درخشان قمر بنىهاشم ابوالفضل العباس علیه السلام ص 5
بلاغ
قسمت اول
سلمان در مدائن با پارسایی و مدیریت قاطع و حکیمانه به رهبری و راهنمایی مردم پرداخت . در این عصر درخشان ، ماجراهایی که بیانگر شیوه ی رفتار نیک سلمان با مردم است، رخ داد. نمونه هایی از آنها در اینجا به عنوان داستان های شنیدنی می آوریم تا دورنمایی از حکومت داری اسلامی را از چهره ی سلمان تماشا کنیم :
1-اتکای سلمان به خدا در فتح مدائن
در جریان فتح مدائن ، سعد وقاص، فرمانده ی سپاه اسلام فرمان داد که سپاه از رود بزرگ دجله بگذرد. مسلمانان شانه به شانه با اسبانی به آب زدند، با سختی حرکت می کردند. سلمان نیز با جرأت و آرامش عجیبی از آب عبور می کرد . در این گرفتاری ، سعد وقاص نگران بود که چگونه سپاه از رودخانه بگذرد. سلمان که شانه به شانه ی سعد عبور می کرد، به سعد دلداری می داد و می گفت:
«الاسلام جدید ذللت له و الله البحور کما ذلل له البر اما و الذی نفس سلمان بیده لیخرجن منه افواجا؛ اسلام آیین نوپا است، به خدا سوگند دریاها در برابرش تسلیم می گردند، چنانکه خشکی ها تسلیم شدند. سوگند به خداوندی که جان سلمان در اختیار او است، همه ی افراد سپاه به سلامت از این آب بیرون می آیند.»
طبق پیش بینی سلمان همه ی افراد سپاه به سلامت از آب به ساحل رسیدند و هیچکس از آنها درمانده نشد.(1)
سپاه اسلام همچنان که به پیشروی خود ادامه داد تا کنار حصارهای مدائن آمده و اجتماع کردند. نگهبانان گارد شاهنشاهی که در کنار قلعه ها پاس می دادند، هنگامی که سپاه اسلام را دیدند که از رود دجله گذشتند، فریاد می زدند: «دیوان آمدند، دیوان آمدند.» (2)
البته این تعبیر توهین آمیز از آن بردگان زر و زور دربار ساسانی بود و گرنه این سپاه ، سپاه توحید بود که برای نجات انسان های مستضعف از زیر یوغ طاغوتیان و دین تحریف شده ی زرتشتی آمده بودند.
2-تاج کسری بر سر سلمان
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله به سلمان فرمود: «هنگامی که فارس به دست مسلمانان فتح شد، تاج کسری ( شاه ایران) بر سر تو نهاده می شود.»
هنگامی که مدائن فتح شد و آن تاج به دست مسلمانان افتاد، سلمان برای تصدیق سخن پیامبر صلی الله علیه اله لحظه ای آن تاج را بر سر نهاد و سپس آن را برداشت و به زمین گذاشت و به عمامه ی کرباسی خود اکتفا کرد. (3) او با این عمل خود خواست بگوید که ما برای تاج و تخت به اینجا نیامده ایم، بلکه برای شکستن تاج ظلم و ستم آمده ایم، تاجی که به گرانی چپاول اموال مردم و ریختن خون آنها به دست آمده است و همیشه سنبل طغیان و غرور بوده است.
آرزوی تاج کیانی و سخن فردوسی
بعضی از نژادپرستان که برای سقوط تاج و تخت ساسانیان، به دست مسلمانان سوگوار هستند و اشک تمساح می ریزند. در تعبیرات خود، آزادسازی شهرهای ایران را از زیر یوغ شاهان و سنت متحجر زرتشتی گری به عنوان غارت و چپاول عرب قلمداد می نمایند. آیا به راستی چنین است؟
حقیقت این است که تاج و تخت مزبور ، از چپاول اموال مردم ستمدیده ی ایران به دست آمده بود و در خدمت دستگاه ساسانی قرار گرفته بود و پس از فتح ایران از دست آنها بیرون آمد و در خدمت مسلمانان ایرانی و غیر ایرانی قرار گرفت. شیوه ی تقسیم سلمان و سعد وقاص در غنائم جنگی بسیار عادلانه بود و در اختیار مردم مسلمان قرار می گرفت و در شهرسازی کوفه و استحکام دژهای نظامی و پیشرفت های اقصادی مصرف گردید. سلمان عمامه ی کرباسی را بر آن تاج ترجیح داد و با کمال سادگی حدود بیست سال در مدائن حکومت نمود. بنابراین او آرزوی تاج کیانی نداشت.
عجیب اینکه نژادگرایان برای تأیید گفتار خود به شعر معروف فردوسی، شاعر حماسه سرای بزرگ ایران استناد می کنند که گفته است:
زشیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده است کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو
شما را بدیده درون شرم نیست
ز راه خرد، مهر و آزرم نیست (4)
آیا به راستی فردوسی نیز همین عقیده را داشته است که اعراب به قتل و غارت پرداخته اند؟
پاسخ اینکه : از ویژگی های فردوسی در شاهنامه ، این است که در نقل عبارات دیگران، رعایت صداقت و امانت داری را نموده است. فردوسی با اشعار فوق و اشعار دیگر، مضمون نامه ی رستم ( فرمانده ی لشکر ایران) را که برای سعد وقاص ( فرمانده ی لشکر اسلام) نوشته است، با اشعار خود بیان می کند، (5) نه اینکه خودش خواسته باشد با این شعرها به مسلمانان اعتراض کند.
برهمین اساس می بینیم که فردوسی در جریان جنگ سعد وقاص با رستم، واقعیت را بازگو می کند و در عین اینکه ایرانی است، رزم شجاعانه ی سعد و قاص را در کشتن رستم به روشنی بیان می نماید، به گونه ای که انسان گمان می کند که فردوسی طرفدار سعد وقاص است. در صورتی که او بیان کننده ی واقعیت است، او می گوید:
بپوشید دیدار رستم زگرد
بشد سعد پویان ز جای نبرد
یکی تیغ زد بر سرترک اوی
که خون اندر آمد ز ترکش بروی
چو رخسار رستم به خون تیره گشت
جهان جوی تازی بر او خیره گشت
دگر تیغ زد بر سر و گردنش
به خاک اندر افکند جنگی تنش (6)
فردوسی کیست؟
اکنون که سخن از فردوسی به میان آمد، نظر به اینکه زرتشتیان و نژادپرستان، در بسیاری از موارد به اشعار او تکیه می کنند، لازم است اندکی از این شاعر حماسه گوی بزرگ ایرانی اسلامی دفاع کنیم:
حکیم منصور بن حسن معروف به ابوالقاسم فردوسی در حدود سال های 329 یا 330 ه.ق در روستای «فاز» یا «باژ» از روستاهای بخش تا بران طوس دیده به جهان گشود و در 80 یا 81 سالگی به سال 411 ه.ق از دنیا رفت و دیوان عظیم شاهنامه را که مشتمل بر شصت هزار بیت شعر است، تقریبا در سال 371 هجری شروع کرد و در طول 30 یا 35 سال زحمت آن را به پایان رسانید.
فردوسی از نظر مذهبی ، شیعه بود که او را رافضی می خواندند و یکی از علل مهم خشم سلطان محمود به او همین بود که سلطان در مذهب تسنن، تعصب داشت. (7)
فردوسی شاعری متعهد و استوار بود و دینش را به دنیا نفروخت. او عقیده اش را بر زرق و برق دستگاه سلطان ترجیخ داد و در برابر فرمانروایان مسلط بر زمین و زمان که موالی ( توده ی مردم ایران) را برده ی خود قرار داده بودند، با صراحت فریاد برآورد:
زترک و ز ایران و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه ترک و نه ایران، نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود
او تشیع استوار خود را چنین بیان می کند:
اگر چشم داری به دیگر سرای
بنزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید، گناه من است
چنین است آیین وراه من است (8)
بر این زادم و هم بر این بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
سرانجمن بد ز یاران علی
که خواندش پیامبر، علی ولی (9)
این را باید توجه داشت که شاهنامه (به تعبیر خود فردوسی) «ستم نامه ی شاهان و درد دل بی گناهان » است. او تاریخ آنها را ذکر می کند و بعد این نکته را بیان می نماید که زمان شاهان سپری می شود ولی تنها نیکی و عدالت و انسانیت باقی است.
فردوسی یک عمر دور از دیار دربار زیست و نزد شاهان سر فرود نیاورد. جوسازان و وعاظ السلاطین مانند حسن میمندی، آنچنان مردم را بر ضد او شورانیدند که او را به دلیل رافضی بودن( شیعه بودن ) طرد کردند و حتی از دفن جنازه ی او در قبرستان مسلمانان جلوگیری کردند. از این رو در خانه ی خودش دفن گردید. (10)
او در مورد «ستم نامه بودن شاهنامه » می گوید:
ستمنامه ی عزل شاهان بود
چو درد دلی بی گناهان بود
بماناد تا جاودان این گهر
هنرمند و با دانش و با گهر
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب، خسروان عجم
کجا آن بزرگان ساسانیان
ز بهرامیان تا به سامانیان
سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنکه بی داد بود
به گنج و به تخت شهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی
نخواند به گیتی کسی نام اوی (11)
کوتاه سخن اینکه: فردوسی، نه نژادپرست بود و نه شاه پرست، بلکه یک مرد آزاده ی شیعی دوازده امامی بود و مفاهیم عالی انسانی را از زبان این و آن بیان می کرد. حتی از سوی دربار سلطان محمود به عنوان «بدکیش» معرفی گردید و تهدید شد که اگر انتقاد کنی ، به فرمان شاه بدنت را زیر پیل ها می افکنند، او با کمال آزادگی خطاب به سلطان محمود گفت:
که بد دین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر، میش خوانی مرا
مرا غمز کردند کآن بد سخن
به مهر نبی و «علی» شد کهن
من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه، بگذرد بر سرم
منم بنده ی اهلبیت نبی
ستاینده ی خاک پای وصی
مرا سهم دادی که در پای پیل
تنت را بسازم چو دریای نیل
نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی
اگر شاه محمود از این بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
این بیت آخر حاکی است که اگر سلطان محمود در طریق شیوه ی مذهب من گام برندارد، از نظر عقل و خرد یک جو ارزش ندارد...
به راستی کدامیک از شاعران بزرگ و معروف، این گونه در راه مذهب ، در برابر حاکم ستمگر زمان خودجبهه گیری کرده اند؟!
ولی در عین حال، ما این انتقاد را از فردوسی داریم که چرا از ایرانیانی مانند سلمان و نقش سلمان در گرایش ایرانیان به اسلام سخن نگفته است؟ لابد در پاسخ می گویند:
1-هدف او در شاهنامه، بیان تاریخ شاهان و سپری شدن روزگار آنها بود.
2-او سخت در فشار و خفقان حاکمان ستمگر بود و رسم تقیه و فشار، مانع بود که او از سلمان و نقش او بگوید.
ولی این دو پاسخ، قانع کننده نیست، زیرا او در ضمن تاریخ سقوط شاهان ساسانی و کشته شدن رستم و یزدگرد که در آخر شاهنامه آمده است، همانگونه که از سعد وقاص یاد کرده، می توانست از سلمان یاد کند و نام زیبای این پیشگام ایرانی را زینت بخش اشعار خود سازد و مسأله ی تقیه نیز حد حدودی دارد. او با بیان سحرانگیز خود می توانست حتی زیر پوشش تقیه اندکی از عدالت و زهد و صفای سلمان را در برخورد با ایرانیان جنگ زده بیان کند. آری این سؤال همچنان برای نگارنده، بی جواب مانده است ، چرا که باید در حد امکان، شکر نعمت قلم و هنر و بیان را که بازگویی حقایق است، ادا کرد.
3-پیشگویی سلمان در مسیر مدائن
مسیب بن نجیه می گوید: من و جمعی، سلمان را هنگامی که از مدائن به کوفه می آمد، استقبال کردیم. وقتی که در مسیر راه به کربلا رسید، پرسید: «نام این سرزمین چیست؟»
گفتیم:« کربلا».
فرمود:« اینجا محل کشته شدن برادران من است. اینجا جای خیمه گاه و بارانداز آنها است. اینجا محل خواباندن شتران آنها است. در همین جا خون های آنها می ریزد. در همین جا بهترین فرد از پیشینیان و آیندگان کشته می شود.»
از آنجا عبور کردیم. وقتی که به دو میلی کوفه رسیدیم، پرسید: «این سرزمین چه نام دارد؟»
گفتیم:« حروراء».
فرمود:« در اینجا بدترین امت های پیشین خروج کرده اند و بدترین افراد این امت، در همین جا خروج خواهند نمود.» (اشاره به شورش خوارج نهروان، برای جنگ با امیرمؤمنان علی علیه السلام کرد.)
وقتی که کوفه رسیدیم، پرسید: «آیا این سرزمین کوفه است ؟» حاضران گفتند: «آری».
فرمود: «اینجا قبه السلام ( بارگاه اسلام) است» (اشاره به حکومت علی علیه السلام در آنجا و استقرار حوزه ی علمیه و ... کرد.) (12)
4-معنی صحابه و هدیه ی مبارک
دو نفر به نام های اشعث بن قیس و جریر بن عبدالله (که از سرشناسان سپاه اسلام بودند) به استقبال سلمان آمدند (به گفته ی بعضی، این دو نفر قصد زیارت سلمان را نداشتند، بلکه می خواستند با تظاهر خود را به سلمان نزدیک کنند و بعدها بتوانند از وجود او سوء استفاده نمایند. ظاهرا این استقبال ، در آن هنگام بود که سلمان سوار بر مرکب از مدینه به سوی مدائن می آمد.)
نامبردگان به حضور سلمان رسیده و سلام کردند و احترامات مخصوص را انجام دادند. [گویی در آغاز وقتی که سلمان را با ظاهری ساده و بدون تشریفات، مثلا سوار بر الاغ دیدند، شک کردند که آیا این شخص همان سلمان صحابی و نماینده ی خلیفه ی دوم است یا شخص دیگر؟]
پرسیدند: «آیا تو سلمان فارسی هستی؟»
سلمان گفت: «آری».
پرسیدند: «آیا تو همان شخصی هستی که از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه وآله است؟»
سلمان گفت: «آری».
اشعث و جریر به شک افتادند و به همدیگر گفتند شاید این شخص همان سلمان معروف، نماینده ی عمر بن خطاب نباشد (ولی به زودی با توضیح سلمان، هم شکشان برطرف شد و همه فهمیدند که سلمان فردی استوار و جدی و پرهیزکار و هوشمند است) سلمان به آنها گفت: «من همانم که شما در فکر دیدار با او هستید. همان سلمان صحابی رسول خدا صلی الله علیه و آله که هم رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدم و هم با او همنشین بوده ام، ولی این را بدانید که :
«انما صاحبه من دخل معه الجنه ؛ صحابی رسول خدا صلی الله علیه و آله کسی است که با او وارد بهشت گردد.»
اکنون بگویید از من چه می خواهید؟»
آنها گفتند: «ما از شام، از جانب برادر دینی تو ابودرداء ( که در آن وقت قاضی شام بود) آمده ایم.»
سلمان پرسید: «هدیه ای که او برای من فرستاده است، کجا است؟»
آنها گفتند: «او هدیه نفرستاده است.»
سلمان گفت: «از خدا بترسید، هدیه ی او و امانت او را به صاحبش برسانید، هر کس از جانب او نزد من آمده، هدیه ای از سوی او آورده است.»
آنها گفتند: «ما هدیه از طرف او نیاورده ایم، اگر تو می خواهی حقی را بر گردن ما بگذاری بگذار. ما آن را از مال خود می پردازیم.»
سلمان گفت: «من از شما همان امانت را می خواهم.»
آنها بازگفتند: «او چیزی به ما نسپرده است. آری ما هر وقت نزد او می رفتیم، می گفت:سلمان مردی است که هر وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله او را به خلوت می طلبید، در آن هنگام هیچکس را نمی پذیرفت، سلام مرا به سلمان برسانید.»
سلمان گفت: «منظور من از هدیه همین(سلام) بود. سلام هدیه ای مبارک از سوی خدا است.»(13)
آنچه از این روایت قابل توجه است، معنی «صحابی بودن» از دیدگاه سلمان است که صحابی حقیقی شخصی است که با رسول خدا صلی الله علیه و آله با هم وارد بهشت شوند. نه اینکه تنها او را دیده و با او نشسته باشد، ولی احکام الهی را از یاد ببرد.
به عبارت روشن تر، صحابی کسی است که تا پایان زندگی بر طبق دستورهای پیامبر صلی الله علیه و آله رفتار نماید. هرگز تغییر روشن ندهد و از مرز دستورهای او خارج نشود.
این پاسخ سلمان، سخن قاطعی بود که مبادا افراد فرصت طلب ظاهر پیر و شکستگی جسمی سلمان را بنگرند و در اندیشه ی خود تصور کنند که می توان در کنار فرمانروایی سلمان سوء استفاده کرد، بلکه بدانند که سلمان قلب جوان و پاک واندیشه ی نیرومند و استوار دارد هرگز افراد سودجو و بی لیاقت در دستگاه فرمانروایی او جایی ندارند.
5-بار علف بر دوش سلمان
روزی شخص غریبی از شام به مدائن آمد. او مسافر تازه واردی بود و سلمان فرمانروای مدائن را نمی شناخت. بار علفی بر دوش کشیده و رنج سفر از یک سو و سنگینی بار از سوی دیگر او را خسته کرده بود. منتظر بود از کسی خواهش کند تا او را کمک نماید. ناگاه شخصی را که سیمای ظاهرش به کارگرها شباهت داشت دید، او سلمان بود، صدا زد: «ای بنده ی خدا بیا، این بار مرا تا فلان جا حمل کن.»
سلمان بی آنکه خم به ابرو بیاورد، با کمال اشتیاق و اخلاص، بار علف آن مسافر غریب را به دوش خودکشید و به سوی مقصد حرکت کردند. در مسیر راه وقتی مردم سلمان را می دیدند، احترام می گذاردند و در محلی در مسیر راه، جمعی از مردم با تعظیم خاصی گفتند: «سلام بر امیر، سلام بر امیر!»
مسافر کم کم فهمید که آن شخص مورد احترام همه ی مردم است و او را با عنوان امیر خطاب می کنند . ناگهان دید جمعی به سرعت آمدند تا بار را از او بگیرند و به مسافر گفتند: «مگر تو این شخص را می شناسی. این سلمان فرمانروای مدائن است.»
مسافر شامی، سخت شرمنده شد و به عذرخواهی پرداخت. نزد سلمان آمد و عاجزانه خواست که او را ببخشد و بار را به او تحویل دهد.
ولی سلمان به او گفت: «تا این بار را به مقصد نرسانم، به تو نخواهم داد.»(14)
هزاران درود بر این فطرت پاک و اخلاق عالی اسلامی و انسانی، ای سلمان قهرمان و پیشتار ایرانی که هیچ مقام و پستی تو را در مسیر الهی تغییر نداد.
6-تشویق سلمان به تحصیل دانش
روزی سلمان در مدائن با مردی کنار رودخانه ی دجله آمدند. آن مرد از آب دجله آشامید، سلمان به او گفت: «باز هم بیا شام!»
او گفت: «سیراب شدم، دیگر میل ندارم.»
سلمان گفت: «آیا این مقدار آبی که از رودخانه دجله آشامیدی، چیزی از آن کم شد؟»
او گفت: «از این همه آب فراوان، مگر چیزی با نوشیدن من کم می شود؟»
سلمان گفت: «علم و دانش نیز چنین است. هر چه از آن بیاموزی، چیزی از آن کم نمی شود. بنابراین تا توان داری در کسب دانش جدیت کن و از دریای علم بهره بگیر.»(15)
7-نجات سبکباران در قیامت
هنگام ورود سلمان به مدائن، مردم به استقبال رفتند و او را برای سکونت در کاخ سفید و ایوان مدائن دعوت نمودند. او این دعوت را به شدت رد کرد و گفت: «یک مغازه مانند ، در کنار بازار (محل اجتماع مردم) برایم اجاره کنید تا در آنجا سکونت کنم و به تدبیر کارهایتان بپردازم.»
حجره ی ساده ای در بازار برای او اجاره کردند. او هم در آنجا سکونت داشت وهم آنجا را دادگاهی برای رسیدگی امور مردم قرار داده بود.
اتفاقا روزی بر اثر بارندگی بسیار و طغیان رود دجله، سیلی آمد و آن حجره و بسیاری از خانه ها و باغ ها را ویران کرد و مردم دچار سختی های طاقت فرسا شدند، ولی در حجره ی سلمان جز یک فرش ساده و یک عصا و آفتابه ی گلی و کاسه چیز دیگری نبود. سلمان آنها را برداشت و به بالای بلندی که آب به آنجا نمی رسید، رفت و گفت:
«هکذا ینجوا المخففون یوم القیامه ؛ این چنین سبکباران در روز قیامت، نجات می یابند.»
سپس این دو بیت شعر را خواند:
یا ساکن الدنیا تاهب و انتظر یوم الفراق
و اعد زادا للرحیل فسوف تهدی بالرفاق
و ابک الذنوب بادمع تنحل من سحب الاماق
یا من اضاع زمانه ارضیت ما یفتی بباق
«ای کسی که در دنیا سکونت گزیده ای آماده ی سفر آخرت و در انتظار جدایی و کوچ از دنیا باش و برای این کوچ توشه ای فراهم کن که به زودی به کاروان های رونده به سوی مرگ هدایت می شوی.
برای گناهان خود گریه کن و اشک های خود را از پرده های چشمانت سرازیر نما، ای کسی که فرصت وقت را تباه ساخته ای آیا به چیزی که فناپذیر است، دل بسته و خشنودی؟»(16)
8-استراحت سلمان در کنار درخت
جریر بن عبدالله می گوید: به مدائن رفتم، برای استراحت از کنار درختی می گذشتم، ناگهان دیدم شخصی در زیر آن درخت خوابیده و پوست گوسفندی را روی شاخه ی درخت انداخته تا در سایه ی آن بخوابد، ولی تابش خورشید از آن پوست گذشته و بر روی او تابیده است. من آرام به جلو رفتم و آن پوست را در جایی از شاخه ی درخت قرار دادم که جلو تابش خورشید را بگیرد.
در این میان ناگهان آن شخص خفته بیدار شد و برخاست، دیدم سلمان است. به او گفتم تابش خورشید از روی پوست گذشته بود، آن را در برابر تابش خورشید نهادم تا برای تو سایه ای پدید آید.
مرا شناخت و گفت: « ای جریر! در دنیا تواضع و فروتنی کن، زیرا کسی که در دنیا تواضع کند، خداوند مقام او را در روز قیامت بالا می برد.»
آنگاه فرمود:
«اتدری ما ظلمه النار؟ آیا می دانی تاریکی آتش دوزخ (نتیجه ی ) چیست؟»
گفتم :« نه»
گفت:« فانه ظلم الناس؛ این تاریکی دوزخ، نتیجه ی ستم مردم به یکدیگر است.»(17)
9-عیادت سلمان از شاگرد خود
روزی سلمان به شاگردان خود نگریست. یکی از آنها را ندید، جویای حال او شد به او گفتند که بر اثر بیماری، در خانه بستری است.
سلمان گفت: « برخیزید به عیادت او برویم.»
آنها برخاستند و همراه سلمان به بالین آن شاگرد بیمار آمدند، سلمان دید او در حال جان دادن است. سلمان خطاب به عزرائیل گفت: «ای فرشته ی قبض روح! به این دوست خدا مدارا کن.»
عزرائیل در جواب سخنی گفت که همه ی حاضران آن را شنیدند. گفت:
«یا اباعبدالله انی ارفق بالمؤمنین و لو ظهرت لاحد لظهرت لک؛ ای ابوعبدالله! من نسبت به مؤمنان، مهربان تر از دیگران هستم و اگر بنا بود که برای کسی آشکار گردم، برای تو آشکار می شدم.»(18)
10-دوستی سلمان با جوان خداشناس
روزی سلمان از مدائن به کوفه آمد و در بازار آهنگران کوفه عبور می کرد. ناگاه نعره ی جوانی را شنید که افتاد و بیهوش شد. مردم در اطراف او اجتماع کردند، وقتی سلمان را در آنجا دیدند گویی طبیب مهربان و انسان مستجاب الدعوه ای را دیده اند، به سلمان گفتند: «بیا دعایی در گوش این جوان بخوان، شاید بهبود یابد.»
سلمان جلو آمد و همین که بر بالین جوان نشست، جوان برخاست و با کمال هوشیاری در محضر سلمان ایستاد. جوان نگاهش به جمعیت افتاد و دریافت که آنها برای چه اجتماع کرده اند. رو به سلمان کرد و گفت: «این گونه که این مردم خیال می کنند (که من بیماری صرع دارم) چنین نیست، بلکه من در بازار آهنگرها عبور می کردم. نگاهم به چکش های بزرگ و پتک ها افتاد که آهنگرها بر سر میله های آهن گداخته می کوبیدند، با این نگاه به یاد این آیه افتادم:
«و لهم مقامع من حدید - کلما ارادوا ان یخرجوا منها من غم اعیبدوا فیها و ذوقوا عذاب الحریق ؛ و برای آنها ( مالکان دوزخ) گرزهایی از آهن است - هرگاه بخواهند از غم و اندوه های دوزخ خارج شوند، آنها را با آن گرزها باز می گردانند و ( به آنها گفته می شود) بچشید عذاب سوزان را.»(19)
از این رو خوف خدا حالم منقلب گردید. سلمان از حال معنوی آن جوان خوشش آمد و او را به عنوان دوست خود برگزید و با او رابطه دوستی برقرار کرد و از او دلجویی می نمود. روزی او را ندید، جویای احوال او شد به او گفتند: «بیمار است.»
سلمان به عیادت او رفت، وقتی که در بالین او نشست، دید در حال جان دادن است.
سلمان گفت:
«یا ملک الموت ارفق باخی ؛ ای فرشته ی مأمور قبض روح به برادر ایمانیم مدارا کن.»
عزرائیل گفت:
«انی بکل مؤمن رفیق؛ من به همه ی مؤمنان مهربان هستم.»(20)
پی نوشتها
1.تاریخ طبری، ج2، ص 172؛ اخبار الطوال دینوری، ص 160.
2. اخبار الطوال دینوری، ص 161 .
3. ان النبی قال السلمان: « سیوضع علی راسک تاج کسری.» فوضع التاج علی رأسه عند الفتح.(نفس الرحمان ، ص 93).
4. شاهنامه رحلی، چاپ سپهر، سال 1369، ص 504 (نامه ی رستم به سعد وقاص ) .
5. همان .
6. همان ص 542.
7. اقتباس از فرهنگ معین، ج6، ص 1337؛ الکنی و الالقاب، ج3، ص 20.
8.شاهنامه، چاپ رحلی، ص 23.
9. همان.
10. مجالس المؤمنین، قاضی نورالله شوشتری، ج2، ص 590.
11. شاهنامه، چاپ مسکو، ج7، ص 114 (بیت 27 به بعد)
12. رجال کشی، ص 24؛ اعیان الشیعه، چاپ وزارت ارشاد، ج7، ص 285.
13. فتاوی صحابی کبیر، ص 677.
14. اقتباس از حلبأ الاولیاء، ابونعیم اصفهانی، ج 1 ، ص 203.
15. المعارف الجلیه، ج1، ص 37.
16. سید نعمت الله جزایری، المقامات، مطابق نقل نفس الرحمن، ص 139.
17. نفس الرحمان، ص 141.
18. امالی ابن الشیخ، ص 80.
19. حج/ 21 و 22.
20. تنفیح المقال مامقامی ، ج 2 ، ص 47 ؛ بحار ، ج 2 ، ص 360 و 358 .
منبع: کتاب رابطه ی ایران با اسلام و تشیع
نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
قسمت دوم
11- نوشتن ترجمه ی سوره ی حمد
ایرانیان تازه مسلمان که در جریان فتح مدائن به اسلام گرویده بودند، زبان عربی نمی دانستند. از این رو یاد گرفتن حمد و سوره ی نماز برای آنها مشکل بود. در این باره از سلمان استمداد نمودند و از او خواستند تا ترجمه ی سوره ی حمد را به فارسی بنویسد، سلمان ترجمه ی فارسی سوره ی حمد را برایشان نوشت. آنها در مدتی که هنوز سوره ی حمد را به زبان عربی یاد نگرفته بودند، ترجمه ی فارسی آن را در نماز می خواندند. (1)
12- کلاس درس سلمان در ایوان مدائن
از طرف سلمان اعلام شد که در ایوان مدائن واقع در کاخ سفید ( که گاهی به عنوان مسجد و محل نماز جمعه و جماعت و مدرسه از آن استفاده می شد) کلاس درس تفسیر قرآن برقرار است.
جمعی حدود هزار نفر در آن کلاس حاضر شدند. سلمان مدتی برای آنها سوره ی یوسف را تفسیر می کرد، (انتخاب این سوره شاید از این رو است که هم داستان شیرین و جالب و در سطح عموم مردم بود و هم درس کشور داری ، امانت ، عفت و تقوا ، تعاون و همکاری و توسعه ی کشاورزی را می آموخت و هم عاقبت ناخوشایند مجرمان را نشان می داد.)
از آنجا که مردم تازه مسلمان بودند، زود خسته می شدند و مجلس درس خلوت می شد و سلمان اظهار تأسف می کرد و آنها مورد انتقاد قرار می داد که چرا به شنیدن کلام خدا عشق نمی ورزند. (2)
13-نامه ی ناصحانه ی سلمان به ابودرداء
طبق بعضی از روایات، پیامبر صلی الله علیه و آله در ماجرای عقد برادری، بین سلمان و ابودرداء، عقد برادری جاری ساخت و بعدا در زمان خلافت عمر، ابودرداء به عنوان قاضی شام، به شام رفته و در آنجا سکونت کرد.
سلمان که در مدائن بود، روزی نامه ای را دریافت کرد، که ابودرداء از شام برای او چنین نوشته بود:
«سلام بر تو، بعد از آنکه از همدیگر جدا شدیم، خداوند، ثروت و فرزندانی به من بخشیده است، و در سرزمین مقدس (شام و بیت المقدس) سکونت نموده ام.»
سلمان در پاسخ او، در نامه ای چنین نوشت:
سلام بر تو، برای من نوشته ای که خداوند ثروت و فرزند به تو بخشیده است، ولی بدان که سعادت ، در افزایش ثروت و فرزند نیست، بلکه سعادت در افزونی حلم و بردباری است و در این است که علم تو برای تو سودمند باشد. و نیز نوشته ای که در سرزمین مقدس (بیت المقدس و اطراف آن) فرود آمده ای، ولی این را بدان که :
«ان الارض لاتعمل لاحد، اعمل کانک تری و اعدد نفسک من الموتی ؛ سرزمین برای کسی جانشین عمل نمی شود، کارهای نیک انجام بده آن گونه که گویی عمل خود را می بینی، و خودت را آماده ی مرگ کن که گویا در حال مرگ هستی، و باید از این سرا بروی .»
آری، سلمان در موقعیتی قرار داشت که خود را موظف می دید تا در کنار ایرانیان تازه مسلمان بماند، و آنها را پله به پله در صراط اسلام، به پیش ببرد، او حتی مدینه را که مقدس تر از شام است، رها کرده و تا آخر عمر در مدائن می ماند، این رفتار او ، درسی به همه ی روحانیون و مبلغان متعهد می دهد که برای تبلیغ و ارشاد مردم، باید سفر کرد، و رنج دوری از دوستان را تحمل نمود، زیرا که هدف، مقدس تر از سکونت و دلبستگی به یک سرزمین، به خاطر امور مادی و رفاه طلبی است.
قبر مقدس او در کنار مدائن بیانگر آن است که «سلمان محمدی» باید تا آخرین نفس، در جامعه حضور یابد، و در کنار مستضعفان بماند، و در نجات آنها همت گمارد.
14- بینوایان در کنار سفره ی سلمان
قبلا درباره ی زهد و ساده زیستی و حصیربافی سلمان، سخن گفتیم، در اینجا به این نکته نیز توجه کنید؛ شخصی می گوید: سلمان را می دیدم که گاهی گوشت می خرید، و آن را می پخت، و بینوایان را دعوت می کرد، و آنها می آمدند و کنار سفره ی سلمان با شخص سلمان می نشستند، و از آبگوشت او می خوردند، و او شاد بود که با آنها مأنوس است و همنشینی با آنها را دوست دارد.
15- راز گریه سلمان در بستر مرگ
هنگامی که سلمان در بستر مرگ افتاد، سعد وقاص برای احوالپرسی، کنار بستر سلمان آمد و گفت: «خوشا به سعادت تو، به تو مژده ای می دهم که وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله از دنیا رفت، از تو راضی بود و تو پس از مرگ به محضر آن حضرت می روی و در کنار حوض کوثر با او دیدار می کنی.»
قطرات اشک از چشمان سلمان سرازیر شد و سخت گریست.
سعد گفت: «چرا گریه می کنی، با اینکه مرگ تو سرآغاز سعادت و شادمانی تو ملاقات با پیامبرصلی الله علیه و آله است؟»
سلمان گفت:گریه ام برای مرگ و جدایی از دنیا نیست.
«و لکن رسول الله عهد الینا، فقال: لیکن بلغه احدکم کزاد الراکب و حولی هذه الاساور؛ ولی رسول خدا صلی الله علیه و آله با ما پیمان بست و فرمود: باید توشه ی هر یک از شما از دنیا به اندازه ی توشه ی یک مسافر باشد ولی در کنار من این اثاثیه ها را می بینی .»
سعد می گوید: «در اطراف او نگاه کردم. یک تشت لباسشویی و یک سپر جنگ و یک آفتابه گلی و یک کاسه بیشتر نبود.»
در عبارت دیگر آمده است: سلمان گفت: «نگران آن هستم که بیش از حدود پیمان رسول خدا صلی الله علیه و آله در برگرفتن از توشه ی دنیا تجاوز کرده باشم.»
تحلیلی از معنی زهد صحیح اسلامی
در اینجا باید توجه داشت که زهد در اسلام، به معنی رهبانیت و ترک دنیا و گوشه گیری نیست، بلکه به معنی عدم دلبستگی به زرق و برق دنیا است. بر همین اساس طبق بعضی از روایات، سلمان آذوقه و معاش (گندم و نان) یکسال خود را جلوتر ذخیره می کرد. شخصی از روی اعتراض به او گفت: «این کار با زهد تو، سازگار نیست، شاید همین امروز یا فردا بمیری!» سلمان در پاسخ او گفت: «چرا تو امید بقای مرا نداری، همان گونه که نگران فنای من هستی؟ آیا نمی دانی که هر گاه معاش انسان تأمین نباشد، امیال نفسانی او در فشار و اضطراب قرار می گیرد و هنگامی که تأمین معاش کرد، آرامش می یابد و از نگرانی نجات پیدا می کند.» (3)
کوتاه سخن آنکه زهد و پارسایی بر دو گونه است: 1- مثبت 2- منفی.
آن زهدی که انسان را به گوشه گیری و فقر و عدم بهره گیری صحیح از نعمت های الهی سوق دهد، زهد منفی است و اسلام آن را نفی کرده است.
ولی آن زهدی که به معنی عدم دلبستگی به دنیا و توجه نمودن به اهداف معنوی انسانی و بهره گیری عادلانه از مواهب و نعمت های الهی است، زهد مثبت است و اسلام به چنین زهدی دستور داده است.
سلمان فارسی که یک شاگرد ممتاز و مورد قبول پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله است. در عین آنکه در مرحله ی اعلای زهد و پارسایی قرار داشت، در متن اجتماع بود و زمام فرمانروایی مدائن را به دست گرفت و با حضور فعل خود در جامعه به تدبیر و اداره ی امور مردم می پرداخت.
او یک انسان متعادل بود و همه چیز را بر اساس حکمت الهی می خواست. در عین آنکه از زرق و برق و تجملات دنیا دوری می کرد، توشه ی یک سال خود را با حصیربافی و کارهای بازویی تأمین می نمود و در رأس سیاست و اداره شؤون اجتماعی و سیاسی مردم قرار داشت، هم مجاهد بود و هم عابد و پارسا و هم شهرساز و استاندار و با همان حال هرگز تسلیم غرایز نفسانی نشد و در جهت افراط و تفریط گام برنداشت.
16-گفتگوی سلمان با یکی از مردگان
یکی از عجایب زندگی سلمان که از کرامات اوست، گفتگوی او با مردگان است که در اینجا نظر شما را به آن جلب می کنیم:
اصبغ بن نباته از یاران نزدیک امام علی علیه السلام بود و در کوفه و مدائن رفت و آمد می کرد. او شنید سلمان در بستر بیماری است، چند بار به عیادت او آمد. اصبغ می گوید: بیماری سلمان سخت شد، به طوری که یقین به مرگ کرد. به من گفت: «پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من خبر داد که هر گاه مرگم نزدیک شد، مردگان با من صحبت می کنند. مرا به قبرستان ببرند .
این دستور انجام شد. سلمان در قبرستان رو به قبله نشست و خطاب به مردگان گفت:
«السلام علیکم یا عرصه البلاء، السلام علیکم یا محتجبین عن الدنیا؛ سلام بر شما، ای همنشینان غمکده ی خاک، سلام بر شما، ای در حجاب و خفا فرورفتگان.»
بار دیگر با صدای بلند گفت: «سلام بر شما ای کسانی که خاک زمین شما را پوشانده است و در کام زمین فرو رفته اید. شما را به خدای بزرگ و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله سوگند می دهم، پاسخ مرا بدهید. من سلمان فارسی غلام آزاد شده ی پیامبرصلی الله علیه و آله هستم که به من وعده داده که هرگاه در آستانه ی مرگ افتادم، مرده ای با من سخن می گوید.»
ناگاه از قبر این صدا برخاست:
«السام علیک و رحمه الله و برکاته ...
سخن تو را شنیدم و برای پاسخ شما شتاب نمودم. خدا تو را رحمت کند، اکنون هر سؤال داری بپرس.»
بین سلمان و او گفتگوی زیر ادامه یافت.
سلمان: «تو اهل بهشت هستی یا اهل دوزخ؟»
مرده: «خداوند بر من منت نهاد و مرا اهل بهشت کرده است.»
سلمان: «مرگ را چگونه یافتی؟»
مرده: «مرگ به قدری سخت بود که اگر مرا با اره می بریدند و با قیچی بریده بریده می کردند، برای من آسان تر از دشواری های مرگ بود. اینک داستان زندگی مرا بشنو:
من در دنیا ازافرادی بودم که خداوند توفیق علاقه مندی به نیکی ها را به من داده بود و واجبات را انجام می دادم. قرآن می خواندم، به پدر و مادر نیکی می کردم. از گناهان و ستم دوری می نمودم و در کسب روزی حلال سعی داشتم. در بهترین دوران زندگی که در رفاه بودم ، ناگهان بیمار شدم. پس از چند روزی شخص بسیار بلند قامتی را که منظره ی دهشتناکی داشت دیدم. به چشمانم اشاره ای نمود که نابینا شدم. به گوشم اشاره کرد، کر شدم. به زبانم توجه کرد، لال شدم و در این حال صدای گریه ی بستگانم را شنیدم. از آن شخص بلند قامت پرسیدم: «تو کیستی که چنین مرا در فشار قرار داده ای؟»
پاسخ داد: «من عزرائیل هستم، آمده ایم که تو را به خانه ی آخرت ببرم، چرا که مدت زندگی تو در دنیا به آخر رسیده است.»
در این هنگام دو نفر زیبا چهره و نورانی آمدند. یکی از آنها در جانب راست و دیگری در جانب چپ من نشسته، سلام نموده و گفتند: «ما نامه ی عمل تو را آورده ایم ، آن را بگیر و بخوان.» نامه ی نیکی ها را از فرشته ی رقیب گرفته و خواندم و شادمان شدم، ولی با دیدن کارنامه ی گناهان- که از فرشته ی دیگر گرفته بودم- گریه کردم. آنان مرا دلداری داده و از نگرانی بیرون آوردند.
پس از آنکه عزرائیل جان مرا گرفت، صدای گریه و شیون از خانه ام بلند شد. عزرائیل به خانواده ام گفت:« گریه نکنید.... پس از آنکه مرگش فرا رسید، ناراحت نباشید که او به سوی خدای کریم کوچ می کند تا هر طور که بخواهد با او رفتار نماید. اگر شما صبر کنید، به پاداش آن می رسید...»
آنگاه روح مرا بالا بردند... روحم در غسال خانه به غسال فریاد می زد: «ای بنده ی خدا، با این بدن ضعیف مدارا کن...»
آنها پس از آنکه بدنم را غسل دادند و کفن کردند، بستگانم با من وداع نموده بر من نماز خواندند و مرا به سوی قبر حرکت دادند. هنگامی که مرا وارد قبر نمودند، ترس عجیب مرا فرا گرفت، مثل آنکه از آسمان به زمین افتادم، قبر را با خاک پر کردند. هنگامی که جمعیت به خانه های خود بازگشتند، به قدری وحشت زده شدم که با خود گفتم: «ای کاش به دنیا بر می گشتم.»
شخصی در پاسخ به این آرزوی من گفت:
«کلا انها کلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الی یوم یبعثون؛ هرگز چنین نیست، این سخنی است که او به زبان می گوید (و اگر بازگردد، برنامه اش همان روش سابق است) و پشت سرآنها برزخی است تا روزی که برانگیخته می شوند.» (4)
از آن شخص پرسیدم: «کیستی؟»
گفت: «مالک منبه هستم، خدا مرا مأمور مردگان نموده تا چگونگی اعمال آنها را به آنها خبر دهم.»
او مرا نشانید و گفت: «بنویس.»
گفتم: «فراموش کرده ام.»
گفت: «هر چه را تو فراموش کرده ای، خدا همه ی آنها را مشخص کرده است.»
بازگفت: «بنویس.»
گفتم: «کاغذ ندارم.» گوشه ی کفنم را گرفت و گفت: «این کاغذ، بنویس.»
گفتم:« قلم ندارم.» انگشت اشاره ام را گرفت و گفت: «این انگشت قلم است.»
گفتم: «مرکب ندارم.»
گفت: «آب دهانت مرکب است.»
سپس او می گفت و من می نوشتم، تمام اعمالم از کوچک و بزرگ را شرح داد و من نگاشتم.
آنگاه نامه ی مرا گرفت و مهر کرد و پیچید و به گردنم افکند. این نامه آنقدر بر من سنگینی کرد که خیال کردم تمام کوههای عالم را بر گردنم افکندند.
سپس فرشته منبه از من دور شد و فرشته ی «منکر» با هیکلی بزرگ آمد و سؤالاتی از آفریدگار و پیامبر و امام و قرآن از من کرد، همه را درست جواب دادم...
سپس مرا در قبرم نهادند و فرشته نکیر، به من بشارت داد و گفت: «با آرامش خاطر بخواب» و از جانب سرم دری به سوی بهشت و از طرف پاهایم دری به سوی دوزخ گشوده شده بود. فرشته ی نکیر گفت: «به آتش دوزخ نگاه کن که از آن نجات یافته ای .»
آنگاه آن در را بست و در بالای سرم را که به سوی بهشت بود، گشود و قبرم را وسیع کرد. اکنون همواره از نسیم دل انگیز و نعمت های بهشتی بهره مند هستم، سپس آن فرشته رفت و غایب گردید. ای سلمان! حال من از وحشت و شادی این چنین بود... ای سلمان! مراقب باش و بدان که در محضر الهی هستی و روزی در درگاه الهی بازخواست می شود.» آنگاه صدای آن مرده قطع شد.
سلمان به همراهان گفت: «مرا بر زمین نهید و تکیه دهید.» درخواستش را انجام دادیم، رو به آسمان کرد و دعایی خواند. پس از آن که دعایش به پایان رسید، به لقاء الله پیوست. مضمون ترجمه ی دعای سلمان این بود:
«ای خدایی که اختیار همه چیز در دست تو است و همه به سوی تو باز می گردند و به تو پناه می آورند، به تو ایمان آوردم و از پیامبرت اطاعت کردم و قرآنت را تصدیق نمودم. آنچه به من وعده دادی، به من رسید. آی خدایی که خلف وعده نمی کنی، روحم را به جوار رحمتت ببر و مرا در خانه ی کرامتت جای بده. من گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست.
خدایی که بی همتا است و گواهی می دهم که محمد صلی الله علیه و آله بنده و رسول او است... »(5)
17- امام علی علیه السلام در کنار جنازه ی سلمان
اصبغ بن نباته می گوید: همین که سلمان از دنیا رفت و هنوز ما جنازه ی او را از قبرستان برنداشته بودیم، ناگهان مردی را سوار بر استر دیدیم که خیلی غمگین بود. از استر پیاده شد و بر ما سلام کرد و ما جواب سلام او را دادیم، گفت: «در مورد غسل و نماز وکفن و دفن جنازه ی سلمان، جدیت و شتاب کنید.»
ما او را کمک کردیم، او برای حنوط و کفن و دفن، کافو آورده بود. به دستور او آب آوردیم، او جنازه ی سلمان را غسل داد وکفن کرد و نماز بر جنازه خواندیم و جنازه را دفن نمودیم.
آن مرد، امیرمؤمنان علی علیه السلام بود که خودش لحد قبر سلمان را چید و قبر را پوشانید. آنگاه سوار بر استر شد که برود، در همین موقع به دامنش چسبیدم و گفتم: «ای امیرمؤمنان! چه کسی خبر درگذشت سلمان را به تو داد و چگونه (به این زودی از مدینه) به اینجا آمدی، با این که فاصله ی راه طولانی است؟)
فرمود:« ای اصبغ! از تو پیمان می گیرم که در صورت آگاهی از این ماجرا تا زنده هستم به کسی نگویی.»
گفتم: «ای امیرمؤمنان! من قبل از تو می میرم.»
فرمود:« نه ، عمرت طولانی می گردد.»
گفتم:« بسیار خوب، پیمان می بندم تا زنده هستی به کسی نگویم.»
فرمود:« ای اصبغ! من هم اکنون در کوفه نماز خواندم و از مسجد به سوی خانه بازگشتم. در خانه خوابیدم، در عالم خواب شخصی نزد من آمد و گفت: «سلمان از دنیا رفت.» بی درنگ برخاستم و سوار بر استرم شدم و آنچه برای تجهیز میت لازم است باخود برداشتم و به سوی مدائن آمدم. خداوند این راه دور را برایم نزدیک کرد و اکنون اینجا هستم. رسول خداصلی الله علیه و آله مرا از این ماجرا آگاه کرده بود.
اصبغ می گوید: دیگر علی علیه السلام را ندیدم، نفهمیدم به آسمان رفت یا به زمین و سپس به کوفه آمدم. صدای اذان مسجد را شنیدم، به مسجد رفتیم، دیدیم امیرمؤمنان علی علیه السلام به نماز جماعت ایستاده است. این بود سرگذشت عجیب آمدن امام علی علیه السلام کنار جنازه ی سلمان.(6)
18- پاسخ به اعتراض خلیفه ی عباسی
روزی مستنصر عباسی( یازدهمین طاغوت عباسی) به مدائن رفت و در آنجا کنار قبر سلمان آمد واندکی توقف کرد و گفت: «غلات شیعه دروغ می گویند که علی علیه السلام از مدینه به مدائن آمد و شخصا جنازه ی سلمان را غسل داد و برگشت. مگر می توان از مدینه تا مدائن یک شبه آمد؟»
یکی از علمای شیعه به نام «سید عزالدین اقساسی» که در آنجا حضور داشت، در رد او این اشعار را سرود:
انکرت لیله اذزار الوصی الی
ارض المدائن لما ان لها طلبا
و غسل الطهر سلمانا و عاد الی
عراص یثرب و الاصباح ما وجبا
و قلت ذلک من قول الغلاه و ما
ذنب الغلاه اذا لم یوردوا کذبا
فاصف قبل رد الطرف من سباء
بعرش بلقیس و اقی یخرق الحجبا
فانت فی آصف لم تغل فیه بلی
فی حیدر انا غال ان ذا عجبا
ان کان احمد خیرالمرسلین فذا
خیرالوصیین او کل الحدیث هبا
«اینکه انکار نموده ای که علی علیه السلام در یک شب به مدائن آمد و جنازه ی پاک سلمان را غسل داده و قبل از صبح به مدینه بازگشته است و گفته ای این دروغی است که غلاه ( و افراطیون ) شیعه ساخته اند. به تو می گویم اگر آنها سخن راستی گفته اند و دروغی در کار نیست. چه گناه دارند، از تو می پرسم که (مطابق قرآن آیه 40 نمل) قبول داری که «آصف برخیا» در یک چشم بهم زدن تخت بلقیس را از شهر سبا به بیت المقدس ( نزد سلمان) آورد.
بنابراین عجبا، چگونه تو درباره ی آصف برخیا غلو نکرده ای و من درباره ی حضرت امام علی علیه السلام غلو کرده ام.
به همان دلیل که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از همه ی پیامبران برتر است، وصی او علی علیه السلام نیز از همه ی اوصیاء برتر است وگرنه باید گفت: همه ی این حرف ها (حتی در مورد آصف ) نیز دروغ است.» (7)
19- شکایت از حاکم جدید مدائن و عزل او
پس از وفات سلمان، عثمان(خلیفه سوم)، حارث بن حکم بن ابی العاص( برادر مروان و پسر عموی خود) را به عنوان فرمانروای جدید مدائن به سوی آنجا فرستاد، ولی طولی نکشید که نارضایتی مردم مدائن از حارث بالا گرفت و آرامش مدائن بهم خورد. آنها که در عصر حکومت سلمان، در کمال صفا، آرامش و عدالت به سر می بردند. اکنون خود را در برابر طاغوت چه ای خودسر می نگرند و همواره به یاد سلمان و فرمانروایی پر مهر و صفای او اشک می ریختند. گروههایی از مدائن به مدینه نزد عثمان آمدند و از حاکم جدید شکایت کردند و ستم ها و انحرافات او را بر شمردند. در این مورد گفتگو بالا گرفت و به خشونت انجامید، سرانجام عثمان مجبور شد که حاکم جدید را عزل کند و به جای او حذیفه بن یمان را که خوش سابقه و استوار بود، به مدائن بفرستد.
حذیفه به سوی مدائن حرکت کرد و زمام امور استان مدائن را به دست گرفت.(8)
او همچنان در آنجا بود تا عثمان از دنیا رفت. پس از او، امام علی علیه السلام حاکمیت حذیفه را در مدائن تثبیت کرد. حذیفه در سال 36 هجری، چهل روز پس از کشته شدن عثمان در زمان خلافت علی علیه السلام از دنیا رفت و قبرش در مدائن کنار قبر سلمان است. (9)
20- سعد بن مسعود، حاکم مدائن از طرف علی علیه السلام
پس از وفات حذیفه، سعد بن مسعود، عموی مختار، از جانب امیرمؤمنان علی علیه السلام استاندار مدائن شد و همچنان بر سر کار بود تا امام علی علیه السلام به شهادت رسید. او در زمان امام حسن علیه السلام نیز همچنان به اداره ی حکومت مدائن می پرداخت.
هنگامی که خوارج و منافقان به امام حسن علیه السلام لطمه زدند و مسلمانان سست عنصر کوفه نسبت به آن حضرت وفاداری نکردند، آن بزرگوار تصمیم گرفت، به مدائن برود و در آنجا دوستان خود را به گردهم آورد و برای مقابله با منافقان و سرسپردگان معاویه آماده گردد.
هنگامی که با جمعی از یاران به سوی مدائن می رفت، در ساباط مدائن یکی از خوارج در تاریکی خنجری بر ران آن حضرت زد که مجروح شد. شیعیان آن حضرت را به خانه ی «سعد بن مسعود» در مدائن بردند و در آنجا زخم آن حضرت را مداوا کردند.(10)
در این تصویر نیز ایرانیان را می نگریم که در مدائن پیوند دوستی خود را با آل علی علیه السلام برقرار کرده اند و در راستای رهنمودهای سلمان به پیش می روند و آنچنان پایدار می مانند که امام حسن علیه السلام از همه جا ناامید شده و برای گردآوری سپاه به مدائن می رود.
پی نوشتها
1. المعارف الجلیه، ج1 ،ص 154.
2. حلیأ الاولیاء، ج1،ص 203 .
ولی طبق روایات صحیح، پیامبر (ص) بین سلمان و ابوذر، عقد برادری خواند ( سلمان الفارسی فی مواجهه التحدی،ص 178).
3. قاموس الرجال ، ج 5 ،ص 89؛ در کتاب فروع کافی در بابی تحت عنوان «باب احراز القوت» چند روایت ذکر شده که: هر کسی غذای یک سالش را تأمین کند، آرامش می یابد و امام باقر (ع) از سلمان نقل می کند که گفت: «در آنجا که معاش مورد اطمینانی که بتوان بر آن اعتماد کرد وجود نداشته باشد، امیال نفسانی انسان گاهی بر صاحبش فشار و اضطراب وارد می کند و هنگامی که آن معاش را تأمین کرد، آرام می گیرد.» (فروع کافی، ج5،ص 89).
4. مؤمنون/ 100.
5. بحار ، ج 22،ص 374 به بعد.
6. بحارالانوار، ج22، ص380؛ ناگفته نماند که طبق روایت فوق، امام علی (ع) هنگام وفات سلمان در کوفه بوده و سلمان در عصر خلافت آن حضرت از دنیا رفته است، ولی طبق بعضی از روایات، امام علی (ع) در مدینه بود و به طی الارض، خود را به مدائن رسانید (بحارالانوار، ج22،ص 372 ) بنابراین قول، سلمان در عصر خلافت عثمان از دنیا رفته است. این قول را «زاذان» نقل می کند که در شرح حالش ذکر خواهد شد.
7. مجالس المؤمنین ، ج 1،ص 507؛ ناگفته نماند که در کتاب ارزشمند «الغدیر» جلد5، ص 15 این اشعار به سید محمد اقساسی ( نه سید عزالدین) نسبت داده شده است و در کتاب مناقب ابن شهر آشوب، ج1،صلی الله علیه و آله 449 به ابوالفضل تمیمی منسوب است.
8. نفس الرحمن ،ص 157.
9. سفینه البحار، ج1، ص239؛ اعیان الشیعه، چاپ ارشاد، ج4، ص591.
10. اعیان الشیعه، ج2،ص209؛ معجم الرجال، ج1، ص142.
منبع: کتاب رابطه ی ایران با اسلام و تشیع
نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
سلمان کیست؟
حدود دویست و شانزده یا سیصد و شانزده سال قبل از هجرت، در روستاى «جى» (از روستاهاى اصفهان) فرزندى به دنیا آمد، که نامش را «روزبه» گذاشتند و بعدها پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) او را «سلمان» نامید.
پدر سلمان «بدخشان کاهن» (روحانى زرتشتى) بود و کار همیشگىاش هیزم نهادن بر شعله آتش. با این که سلمان در میان خاندان و محیطى زرتشتى دیده به جهان گشود، ولى هرگز در برابر آتش سر فرود نیاورد و به خداى یکتا اعتقاد یافت. سلمان در دوران کودکى مادرش را از دست داد و عمهاش سرپرستى او را به عهده گرفت.
سلمان، بعد از آن که دریافت قرار است او را شش ماه با اعمال شاقه زندانى سازند و پس از آن اگر به آیین نیاکانش ایمان نیاورد اعدامش کنند، با همکارى عمهاش گریخت و روانه بیابان شد. در بیابان کاروانى دید که به سوى شام مىرفت; پس به مسافران پیوست و رهسپار سرزمین هاى ناشناخته گردید.
سرانجام سلمان، در همان آغاز هجرت گمشدهاش را یافت و در حالى که برده یک یهودى بود، در محضر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) مسلمان شد. (1)
آزادى و نامگذارى سلمان
پیامبر گرامى اسلام(صلی الله علیه وآله) سلمان را به مبلغ چهل نهال خرما و چهل وقیه (هر وقیه معادل چهل درهم)، از مرد یهودى، خرید و آزادش ساخت و نام زیباى «سلمان» را بر او نهاد. (2) این تغییر نام، بیانگر آن است که:
1 - برخى از نامهاى عصر جاهلیت، شایسته یک مسلمان نیست; 2 - واژه «سلمان» از سلامتى و تسلیم گرفته شده است. انتخاب این نام زیبا از سوى پیامبر(صلی الله علیه وآله) نشانه پاکى و سلامت روح سلمان است.
فضیلتهاى برجسته سلمان
سلمان، الگوى مسلمان کمالجو، وارسته و خودساخته است و ارزشهاى متعالى بسیارى در خویش گردآورده بود. بخشى از این فضایل عبارت است از:
1 - نزدیکى به رسول خدا(صلی الله علیه وآله)
سلمان، پس از پذیرفتن اسلام، چنان در راه ایمان و معرفت اسلامى پیش رفت که نزد رسول خدا جایگاهى والا یافت و مورد ستایش معصومان(علیه السلام) قرار گرفت. بخشى از سخنان آن بزرگان در باره سلمان چنین است:
الف) در ماجراى جنگ خندق، که در سال پنجم هجرى رخ داد و به پیشنهاد سلمان پیرامون شهر خندق کندند. هر گروهى مىخواستسلمان با آنها باشد; مهاجران مىگفتند: سلمان از ما است. انصار مىگفتند: او از ما است. پیامبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: «سلمان منا اهل البیت» (3) ; سلمان از اهل بیت ما است.
عارف معروف، محىالدین بنعربى، با این که از علماى اهل تسنن است، در شرح این سخن پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) مىگوید: پیوند سلمان به اهل بیت (علیهم السلام) در این عبارت، بیانگر گواهى رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به مقام عالى، طهارت و سلامت نفس سلمان است; زیرا منظور از این که سلمان از اهل بیت (علیهم السلام) است، پیوند نسبى نیست; این پیوند بر اساس صفات عالى انسانى است. (4)
ب) جابر نقل مىکند که رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود:
«همانا اشتیاق بهشتبه سلمان بیش از اشتیاق سلمان به بهشت است; و بهشتبه دیدار سلمان عاشقتر از دیدار سلمان به بهشت است.» (5)
ج) پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) فرمود:
«هر که مىخواهد به مردى بنگرد که خداوند قلبش را به ایمان درخشان کرده، به سلمان بنگرد.» (6)
د) آن بزرگوار هم چنین فرمود:
«سلمان از من است، کسى که به او ستم کند به من ستم کرده است و کسى که او را بیازارد مرا آزرده است.»
و) امام صادق(علیه السلام) فرمود:
«سلمان علم الاسم الاعظم» (7) ; سلمان اسم اعظم را مىدانست.
این سخن بدان معناست که سلمان از نظر عرفان، به مقامى رسیده بود که حاصل اسم اعظم الهى بود. اگر کسى چنین لیاقتى داشته باشد، دعایش به اجابت مىرسد و کرامات عظیمى از او سر مىزند.
2 - علم سلمان
پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) فرموده است: «اگر دین در ثریا بود، سلمان به آن دسترسى پیدا مىکرد.» (8)
وسعت و عمق آگاهیهاى سلمان به حدى بود که براى هر کس قابل هضم نیست. امام صادق(علیه السلام) فرمود: رسول خدا(صلی الله علیه وآله) و على(علیه السلام) اسرارى را که دیگران قدرت تحمل آن را نداشتند به سلمان مىگفتند و او را لایق نگهدارى علم مخزون و اسرار مىدانستند; از اینرو یکى از القاب سلمان، «محدث» است. (9)
سلمان داراى علم بلایا و منایا (حوادث آینده) بود و هم چنین از متولمان(قیافهشناسان) و محدثان به شمار مىرفت. جایگاه علمى سلمان چنان بود که امام صادق(علیه السلام) در بارهاش فرمود: «در اسلام، مردى که فقیهتر از همه مردم باشد، هم چون سلمان، آفریده نشده است.» (10)
پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) فرمود: «سلمان دریاى علم است که نمىتوان به عمق آن رسید.» (11)
البته دانش سلمان، به معارف فکرى محدود نمىشد و آگاهی هاى فنى او نیز در حد بالایى بود. در جنگ خندق، طرح کندن خندق را سلمان خدمت پیامبر(صلی الله علیه وآله) پیشنهاد کرد و عملى شد. هم چنین در جنگ طائف، طرح ساختن «منجنیق» براى درهم کوبیدن قلعههاى مشرکان از ابتکاراتى است که به سلمان نسبت داده شده است.
بنابراین، سلمان حق دارد از مقام علمىاش چنین تعبیر کند:
اى مردم! اگر من شما را از آن چه مىدانستم مطلع مىکردم، مىگفتید، سلمان دیوانه است، یا به کسى که سلمان را بکشد درود مىفرستادید. (12)
3 - عبادت سلمان
آن چه به عبادت سلمان ارزش بیشترى مىدهد، علم و آگاهى اوست. چرا که عبادت آگاهانه و پرستش از روى بصیرت از عبادت سطحى و ظاهرى ارزشمندتر است.
امام صادق(علیه السلام) فرمود: روزى پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) به یاران خود فرمود: کدام یک از شما تمام روزها را روزه مىدارد.
سلمان گفت: من، یا رسول الله.
پیامبر(صلی الله علیه وآله) پرسید: کدام یک از شما تمام شبها را به عبادت مىگذراند؟
سلمان گفت: من، یا رسول الله.
حضرت پرسید: آیا کسى از شما هست که روزى یک بار قرآن را ختم کند؟
سلمان گفت: من یا رسول الله.
یکى از حاضران که جوابهاى سلمان را خودستایى و فخرفروشى مىپنداشت، گفت: اکثر روزها دیدهام که سلمان روزه نیست، بیشتر شب را هم مىخوابد و بیشتر روز را به سکوت مىگذراند، پس چگونه همیشه روزه است و هر شب براى نیایش با خدا بیدار مىماند و روزى یک بار قرآن را ختم مىکند؟!
پیامبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: ساکتباش! تو را با همسان لقمان چه کار؟ اگر مىخواهى چگونگىاش را از خودش بپرس تا خبر دهد.
سلمان گفت: در ماه سه روز روزه مىگیرم و خداوند فرموده است: «هر کس عمل نیکى انجام دهد پاداش ده برابر دارد. از طرف دیگر، روز آخر شعبان را روزه گرفته و آن را به روزه ماه رمضان متصل مىکنم و هر که چنین کند، پاداش روزه همیشه را دارد. از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) شنیدم که فرمود: هر کس با طهارت بخوابد، در ثواب، چنان است که تمام شب را عبادت کرده باشد. اما ختم قرآن، رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود: هر کس یک بار سوره «قل هوالله» را بخواند، پاداش یک سوم قرآن را دارد و هر که دو بار بخواند، دو ثلث قرآن را خوانده است و هر که سه بار بخواند، گویا قرآن را ختم کرده است. و نیز حضرت فرمود: یا على، هر کس تو را با زبان دوستبدارد یک سوم ایمانش کامل شده، هر که با دل و زبان وستتبدارد، دو ثلث ایمان او کامل شده; و هر که با دل و زبانش دوستتبدارد و با دست هم یارىات کند، تمام ایمان را به دست آورده است.» (13)
4 - زهد سلمان
آیات و روایات نشان مىدهد که «زهد» به معناى حرام ساختن نعمتهاى الهى بر خود نیست. زهد به معناى عدم دلبستگى به امور مادى است. یکى از مواردى که در تمام زوایاى زندگى سلمان، از آغاز تا پایان عمر، دیده مىشود زهد، پارسایى و بىرغبتى او به دنیاست.
سلمان، که پیرو راستین پیامبر(صلی الله علیه وآله) و حضرت على(علیه السلام) بود، راه آنان را پیش گرفت و حتى وقتى فرماندار مدائن بود، سادهزیستى را رها نکرد. زهد و وارستگى سلمان از ایمان عمیق او سرچشمه مىگرفت; زیرا هر کس ایمان قویتر داشته باشد، از جاذبههاى دنیوى آزادتر است. امام صادق(علیه السلام) فرمود: «ایمان ده درجه دارد، مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ایمان است.» (14)
سلمان، خانه نداشت و هرگز دل به خانهسازى نمىداد. شخصى از او خواست تا برایش خانهاى بسازد ولى سلمان راضى نشد. سرانجام به سبب اصرار شخص نیکوکار اجازه داد برایش خانه بسازد، ولى سفارش کرد خانه چنان باشد که هنگام ایستادن سر به سقف آن بخورد و هنگام خوابیدن پا به دیوار برسد. (15)
سلمان پارسا، حتى حقوق اندک سالانه (16) خود را هم به نیازمندان مىداد و بسیار اندک براى خود برمىداشت.
5 - دفاع از حریم ولایت
آن چه در زندگى سلمان، بسیار چشمگیر و جالب است عدم بىتفاوتى اوست. او با هوشیارى و جدیت کامل در صحنههاى مختلف حضور داشت و در پیروى از امامحق لحظهاى تردید نکرد. او همواره، از هر فرصتى، براى گفتن حق بهره مىبرد و مسلمانان را به امامتحضرت على(علیه السلام) فرا مىخواند. آن بزرگوار پیوسته این سخن رسول خدا را براى مردم تکرار مىکرد: «همانا على(علیه السلام) درى است که خداوند گشوده است. هر کس در آن وارد شود، مؤمن است و هر کس که از آن خارج گردد، کافر است.» (17) (بهترین فرد این امت، على(علیه السلام) است.» (18)
بعد از رحلت جانسوز رسول خدا(صلی الله علیه وآله)، غصب خلافت و مظلومیتحضرت على(علیه السلام)، سلمان در خطبهاى بسیار فصیح، که مىتوان آن را «کوبنده و افشاگرانه» خواند، چنین گفت: «اى مردم! هر گاه فتنهها و آشوبها را هم چون پاره ظلمانى شب دیدید که برجستگان در آن به هلاکت مىرسند، بر شما باد به آل محمد(صلی الله علیه وآله) چرا که آنها راهنمایان به سوى بهشتند، و بر شما باد على(علیه السلام). اى مردم! ولایت را در میان خود همانند سر قرار دهید.»
یعنى اگر ولایت اهل بیت (علیهم السلام) را نداشته باشید، مسلمان حقیقى نیستید و دین شما سودى ندارد. (19)
ابنعباس سلمان را در خواب دید و از او پرسید: در بهشت، پس از ایمان به خدا و رسول، چه چیز برتر است؟ سلمان پاسخ داد: پس از ایمان به خدا و پیامبر، هیچ چیز با ارزشتر و برتر از دوستى و ولایت على بنابىطالب(علیه السلام) و پیرورى از او نیست. (20)
نقش سلمان در تشیع ایرانیان
یکى از کارهاى بسیار مهم سلمان، که بخش اعظم زندگى او را فرا گرفته بود، تلاش پیگیر او در معرفى اسلام ناب و تشیع راستین بعد از رحلت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) است. او در این راستا در مدینه جهاد کرد و از هر فرصتى بهره برد. وقتى به مدائن آمد، همین عقیده را دنبال کرد و نقش بسیارى در تشیع ایرانیان داشت.
مىپرسند: با این که اسلام در عصر خلافتخلیفه دوم وارد ایران شد، چرا اکثریت قاطع مردم ایران، شیعه حضرت على(علیه السلام) هستند؟
در پاسخ باید گفت: عوامل متعددى سبب این گرایش است. از نخستین عوامل این گرایش، وجود سلمان در مدائن و رفت و آمد او به کوفه و حوالى آن و حتى اصفهان و ... بود. سلمان پیامآور اسلام ناب، منادى تشیع و نویدبخش مذهب اهل بیت (علیهم السلام) بود و اکثر ایرانیان این ندا و نوید را شنیدند و پذیرفتند. (21)
وفات
سلمان سرانجام، پس از عمرى طولانى و بابرکت، در اواخر خلافت عثمان در سال 35ه .ق وفات یافت. (22) حضرت على(علیه السلام) پیکرش را غسل داد، کفن کرد و بر آن نماز گزارد. همراه آن حضرت، جعفر بنابىطالب و حضرت خضر، در حالى که با هر یک از آن دو هفتاد صف از فرشتگان بودند بر پیکر سلمان نماز گزاردند. (23) بعضى از راویان چنین نقل کردهاند که حضرت على(علیه السلام) بر کفن سلمان شعرى نوشت که معناى آن چنین است:
«بر شخص کریم و بزرگوارى وارد شدم، بىآنکه توشه نیک و قلب پاک داشته باشم; ولى بردن توشه نزد شخص کریم و بزرگوار، زشتترین کار است.» (24)
مرقد شریف حضرت سلمان(س) در مدائن، در پنج فرسخى بغداد، نزدیک تاق کسرى قرار دارد. در این دنیاى پرتلاطم و پرزرق و برق که انسان را در گرداب گناه غرق مىکند، هر کس الگویى مىخواهد تا با سرمشق قرار دادن روش و کردارش کشتى وجودش را سالم به ساحل سعادت برساند; و زندگى سلمان فارسى براى ما ایرانیان الگویى شایسته است.
پی نوشتها:
1- بحار، ج 22، ص366.
2- الدرجات الرفیعه، ص203.
3- مجمعالبیان، ج 2، ص427.
4- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 18، ص36.
5- بحار، ج 22، ص 341.
6- احتجاج طبرسى، ج 1، ص 150.
7- اعیان الشیعه، ج7، ص287.
8- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ج 18، ص36.
9- بحار، ج 22، ص 331.
10- تنقیح المقال، ج 2، ص47.
11- اختصاص شیخ مفید، ص 222.
12- رجال کشى، ص 20.
13- بحارالانوار، ج 22، ص317.
14- همان، ص 341.
15- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحدید، ص36.
16- حدود چهار تا شش هزار درهم.
17- کتاب سلیم بنقیس، ص 251.
18- اعیان الشیعه، ج7، ص287.
19- بهجةالآمال، ج 4، ص 418.
20- بحارالانوار، ج 22، ص 341.
21- کتاب ایرانیان مسلمان در صدر اسلام، ص 201.
22- بحار، ج 22، ص 391 - 392.
23- همان، ص373.
24- طرائف الحقائ، ج 2، ص 5.
منبع: ماهنامه کوثر