وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

شاهد باش ...


هر شبانه روز به پایان می رسم و آغاز می شوم ...

بایادت ... پنج آغاز ...

 

هو المنعم

آنها که صاحب نعمتند و نعمت از خود می دانند گمراهند و مستمند...

وآنها که نیازمندند و از تو می خواهند دانایند و ثروتمند ...

منعما از صاحب نعمتان گمرا ه بی نیازمان کن ...


اول معلم من ...

نعمت دادی ... آزمودی

نعمت گرفتی ... آزمودی 

حمدت کردم ... آزمودی

کفران کردم  ... آزمودی

برای تو آزمودن ما نیاز نبود...

آزمودی تا بیاموزیم ...

تا آموزگار را بشناسیم ...

تا خود را بشناسیم ...

خدایا خودم راشناختم...

تو تنها معلمی هستی که پاسخ آزمون را حین امتحان میدهی !

ترا به آزمون هایت قسم رهایم نکن...



کریما!

با فکری که تو دادی به تو شک می کنیم ...

با بدنی که تو دادی گناه می کنیم ... 

با همه کوچکی مان مقابلت می ایستیم

و...

چه برهانی از این روشنتر که تو بزرگی ؟

ما انسانها وقتی :

وسیله ای میسازیم اول فکر مهار کردنش هستیم ... 

 دری میسازیم فکر قفلش هستیم ...

 دیواری می سازیم فکری بلندی و استحکامش هستیم ...

آتشی روشن می کنیم  فکر خاموش کردنش هستیم ...

از حالا به فکر نافرمانی رباتها هستیم ...

فکر اینکه همه چیز در " اختیار مان " باشد... 


حال آنکه :  تو "اختیار" همه چیز را به خود ما دادی ...

تدبیر ... تقدیر...

خدایا تدبیر من در مقابل تقدیر تو ... مانند حقارت من است مقابل عظمت تو ...

یادم بده که در مقابل تقدیر تو تدبیر نکنم... و راضی به رضای تو باشم...

رحمی کن خدایا!

خداوندا !

اگر من نبودم، چگونه بودنت را می فهمیدم ؟...

حال که هستم ،چرا بودنت را نمی فهمم؟

پس این هستی با نیستی چه تفاوتی دارد!؟

لا اله الا هو ...

با هم بودن ملاک نیست ...

با همه بودن ملاک نیست ...

تنهایی یعنی من بدون او ...

تنهایی یعنی تو بدون او ...

تنهایی یعنی ما بدون او ...


چرا می گوییم خدا تنهاست ... وقتی که بی او همه تنهایند؟

شاید چون تنهایی فقط برازنده اوست ...

لا اله الا هو ...

لحظه های عروج ...


با دست های سرد نفسهای آخرم 

این واپسین تعلق خود را به این جهان ...

برچشمهای منتظرت هدیه می کنم.... 

بر آن نگاه خسته ی بی تاب مهربان ...

آری! تو ... مادرم...

اندوه یک نگاه ... سردی اشک و ... آه ...

بر چهره تکیده ی من پای می نهد ... 

دردی کمر شکن به تنم زخمه می زند

براین شکسته ساز....

ازعالمی دگر ...

گویی ترانه ای ز کرانهای دور دست ... 

برگوشهای بسته من چکه می کند...

پژواک ناله های حزینم ...

آه .... آه...

با مانده ی توان و رمقهای آخرم

بر زخم بی شکیب تنم دست می برم ...

گرمی سرخ خون ...

بر آتش کویر تنم آب می شود...

تسکین درد و خواب ...

در لحظه های ناب ...  میان خزان و برگ...

یا زندگی و مرگ ...

یاد تمام مدت  عمرم در این جهان ...

با سرعتی عجیب ... مانند یک شهاب ... 

از روبروی نظرم محو می شود ... 

کو آن نسیم یاد ؟...

سردی سرخ فام وجودم میان دشت 

دشتی پر از شقایق پرپر میان باد ... 

چون لاله ای  که خرد شود در میان برف

چون گندمی که خرد شود زیر آسیاب

مانند یک سراب ...

چشمان من  به نرمی یک خواب می رود...

خوابی عمیق و ژرف ...

خوابی سپید و سرد .... 


بیاد زمانی که به هجدهمین بهار زندگی ام نزدیک می شدم .

قصه ی تلخ امداد گری که اولین مجروحش را ندید ....

منطقه قلاویزان - مهران

11 بهمن 1365



تلخ ترین خاطره زندگی من به اولین حضور رزمی من در جبهه بر میگرده . من که اون موقع سن کمی داشتم حدود سه ماه آموزشهای سختی رو در زمینه امدادگری و مقابله با حملات شیمیایی پشت سر گذاشتم تا به جبهه برم .    بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

شعر های بی پناه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میدان

شهر قلب من فقط یک میدان دارد... میدان تو...

هروز دورت می گردم ...

پنج بار ....


سعید پونکی