وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

ماوا


بادلم خواهم گفت ...

که تویی مرهم زخم نفس یک گنجشک

آنزمانی که مرا از سر مهر...

در پس گرمی آن پنجره ماءوا دادی 

دل طوفانزده ی  کوچک من را آندم

تو تسلی دادی !


با دلم خواهم گفت ...

که تویی محرم اسرار دل یک ماهی

آنزمانی که مرا از سر مهر ...

بین آن تنگ بلورین دلت جا دادی

به من غمزده ی بی ماءوا

همه ی وسعت دریا دادی ...


با دلم خواهم گفت ...

که تویی ضامن غوغای دل یک آهو

آنزمانی که مرا از سر مهر ...

از دل حادثه ای شوم تو بیرون بردی

به من گمشده ی بی ماءوا

همه ی هستی دنیا دادی



با دلم خواهم گفت ...

که تویی مژده ی یک صبح دل انگیز سپید

آنزمانی که مرا از سر عشق ...

در سویدای حریم کَرمَت جا دادی

من که یک بنده ی نا اهل فراری بودم

در کنار حرم آینه ماءوا دادی


صهبانا



بغض




حرفی برای گفتن نمانده ...

واژه هایم را به یغما بردند ...

بغض هایم هنوز راه می بندند ...

صهبانا


فقط چند لحظه



ذغال قلبم را آتشین و برافروخته ...


در آتشگردان بیم و امیدت ،سخت ... بگردان ...


و مثل شهابی در آسمان عشق رها کن ...


تا فقط لحظه ای شهاب آسمان تو باشم ... 


صهبانا


http://sahbana.blogsky.com


پیرمرد...


اندیشه های خسته ام را

از کوله بار ذهنم می تکانم ... 

شانه هایم خسته ...

دست هایم لرزان ...

زانوانم بی تاب ... 

کفشهایم پاره ...

تا به کی باید باری  را بکشم

که از وجود خودم بزرگتر است ... 


یا آن باش که هستی ...

یا آن باش که می نمایی


من هنوز کودکم ...

دیگر نمی خواهم نقش بازی کنم ...

من همینم که هستم ...

تو هم آن باش که می نمایی ...



متن قرمز رنگ : بایزید بسطامی


صهبانا

سراب آینه ...


آئینه های درد را گاهی تماشا می کنم


گاهی سراب بغض را با گریه حاشا می کنم


از غصه های سر زده یکباره خالی می شوم


وقتی که یاد عشق را تقدیم غمها می کنم 


صهبانا


عزیز بی یاور ...


میان برگ به برگ صحیفه قلبم

میان سطر به سطر سپید هر برگم 

میان حرف به حرف سیاه هر سطرم

میان نقطه به نقطه کنار هر حرفم

....

میان قطره ی اشکی کنار هر نقطه

میان چشمه  خونی کنار هر قطره

میان شوق وصالی کنار هر چشمه

میان جسم شهیدان کنار هر تپه

....

میان لقمه ترکش ، کنار سفره ی مین

میان زخم  هیاهو ، غریو خشم زمین

میان زمزم آتش ، میان قحطی آب

میان وحشتِ از مرگ و زَهرِ تلخ کمین

....

میان شوق گلوله برای بردن سر

میان بال پرنده ، فشار لنگه ی در

میان قعر زمان و  میان اوج قرون

فقط به جستجوی تو هستم، عزیز بی یاور


گرافیک و متن :  سعید پونکی (وبلاگ صهبانا)




ظهور خورشید ...


تجسم کن زمانی را ...

که با ابریشمین نقش خیالت

صُفه ی ایوان قلبم را

به دستان نیایش فرش می کردم


تجسم کن زمانی را ...

که با بال و پر سیمرغ گونِ نام تو هردم

تمام هستی ناقابلم را من

نثار عرش می کردم 


تجسم کن زمانی را ...

که با جاروب مژگانم

تمام گردهای دوری از یاد عزیزت را

زجان خسته ام رُفتم


تجسم کن زمانی را ...

که با آئینه های انتظار تو

تمام پرده های شام غیبت را

به خورشید ظهورت ، نقش می کردم


سعید پونکی


صهبانا  . وبلاگ اشعار من ...

http://sahbana.blogsky.com

لحظه های عروج ...


با دست های سرد نفسهای آخرم 

این واپسین تعلق خود را به این جهان ...

برچشمهای منتظرت هدیه می کنم.... 

بر آن نگاه خسته ی بی تاب مهربان ...

آری! تو ... مادرم...

اندوه یک نگاه ... سردی اشک و ... آه ...

بر چهره تکیده ی من پای می نهد ... 

دردی کمر شکن به تنم زخمه می زند

براین شکسته ساز....

ازعالمی دگر ...

گویی ترانه ای ز کرانهای دور دست ... 

برگوشهای بسته من چکه می کند...

پژواک ناله های حزینم ...

آه .... آه...

با مانده ی توان و رمقهای آخرم

بر زخم بی شکیب تنم دست می برم ...

گرمی سرخ خون ...

بر آتش کویر تنم آب می شود...

تسکین درد و خواب ...

در لحظه های ناب ...  میان خزان و برگ...

یا زندگی و مرگ ...

یاد تمام مدت  عمرم در این جهان ...

با سرعتی عجیب ... مانند یک شهاب ... 

از روبروی نظرم محو می شود ... 

کو آن نسیم یاد ؟...

سردی سرخ فام وجودم میان دشت 

دشتی پر از شقایق پرپر میان باد ... 

چون لاله ای  که خرد شود در میان برف

چون گندمی که خرد شود زیر آسیاب

مانند یک سراب ...

چشمان من  به نرمی یک خواب می رود...

خوابی عمیق و ژرف ...

خوابی سپید و سرد .... 


بیاد زمانی که به هجدهمین بهار زندگی ام نزدیک می شدم .

قصه ی تلخ امداد گری که اولین مجروحش را ندید ....

منطقه قلاویزان - مهران

11 بهمن 1365



تلخ ترین خاطره زندگی من به اولین حضور رزمی من در جبهه بر میگرده . من که اون موقع سن کمی داشتم حدود سه ماه آموزشهای سختی رو در زمینه امدادگری و مقابله با حملات شیمیایی پشت سر گذاشتم تا به جبهه برم .    بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

شعر های بی پناه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پرواز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.