وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند
وصیت

وصیت

آنچه دوست دارم فرزندانم بدانند

مجنون نامه !

آنوقتها مجنون ِ لیلی فرق می کرد...

داغ دلش با بنده خیلی فرق می کرد...

من از تمام نامرادیها گذشتم

مجنونیم با ناز لیلی فرق می کرد!...



آنوقتها مجنون کمی محجوب  تر بود...

لیلی قصه هم کمی مغرور تر بود...

اینروزها دیگر حیایی هم نمانده !

گر مانده بود از هر نظر مطلوب تر بود...



آنوقتها لیلی زمجنون قهر می کرد...

شعر نمی آیم ... نیا ... را بحر می کرد

بیچاره مجنون بس که دنبالش روان شد

گویی تمام نقشه ها را طرح می کرد...



آنوقتها ابروی لیلی چون کمان بود

ابروی مجنون هم چو طاق آسمان بود

این روز ها ابروی هر دو آب رفته !

ابرو! چه گویم ... چون نخی بی رنگ و جان بود.



سعید پونکی


صهبانا



روزی کلاغ قلب من با سینه ام گفت

در باز کن از این قفس رنجیده ام من

در باز شد مرغک پرید و زود برگشت ...

گفتا برون درد است ! اینجا بیمه ام من ...



از آستان یار تا کوی غریبی ...

تنها به میزان نمی! از راه مانده ...

چشمان زیبایت که شبنم سود گردد

تنها به قدر شبنمی از آه ! مانده ...



در آسمان چشم تو مهتاب می شوم

با بارش نگاه تو  بی تاب می شوم

از گرمی محبت تو تشنه مانده ام

با قطره های عشق تو سیراب می شوم


سعید پونکی 



چشم خورشید!


اشکال از خورشید نیست وقتی چشمان ما تاب دیدارش را ندارد... 


چشمان حقیر آفتابگردان،امروز ! طاقت جلوه خورشید را ندارد ....

آفتابگردان ، امروز ! چشمانش را به خورشید بسته و فقط رو به سوی او دارد...


برای دیدن خورشید ، باید از چشمانت بگذری! ...

وقتی چشمانت را به آفتاب هدیه کردی ! به همه جا می تابی واز نگاهی

ماورای خاک به کیهان خواسته ها و پرسشهایت خواهی نگریست ...

دیگر در نگاه تو ... در فکر تو ... نقطه ای تاریک نخواهد بود....

زیرا خورشید در چشمان توست!  ...


سعید پونکی

گردان آفتاب !




آفتابگردان نگاهم ...

تمام امید و پناهم...

رو به آفتاب روی تو خورشید روست . 


یک دشت ... نه!... یک زمین !

زرد رویان عاشق ...

آفتابگردان تشنه خورشید ...

از پشت ابرهای تیره ظلمت ...

حضور بی پرده ات را می طلبند.


چرا که طینت آفتابگردان را

با جلوه خورشید سرشته اند ...


ما آفتابگردان های سرگردان !

نه ! ... بهتر بگویم ...

آفتاب ... گرُدان خط شکن شهادتیم ...

صفهای تو در توی ما ،

وقتی زیر دندان دشمن می شکنیم

سنگ می شویم ...

سرخ می شویم ...

و دندان می شکنیم !


آری ! شیعه اگر می شکند ، دندان می شکند! ...

این رسم آفتاب ،گرُدان منتظر خورشید است ...

خورشیدی که ابرها را کنار خواهد زد ...

خورشیدی که غروب ندارد...


به یاد خواهران و برادران شیعه بحرینی .سعید پونکی


بی سیم چی !



هاشم ... هاشم... هاشم... سعید ....

.... .... .....

سعید جان بگوشم ... 

حاجی جان! کبوترها از دست رفتن ...

همه جا پرو بال کبوتر ریخته ...  پس چی شد ابابیل؟ ... 

سعید جان ...

توی راهند... مقاومت کنید...


این دیالوگ فقط مربوط به سالهای جنگ نیست....

امروز هم کبوتر های بی گناه تو سرزمین گناه پرپر می شن ... 

همه منتظر نجات بخشی هستن... اما خبر می رسه که  توی راهه ....

مقاومت کنید...

خدا کنه وقتی منجی میرسه ! کبوتری مونده باشه ... کبوتری که شرمنده

منجی نباشه ....

ببینیم کبوتر دلمون روی کدوم بام می شینه !

و از کدوم سفره دونه میچینه !

یادمون نره !  مقاومت کنیم .... 


کبوتر... کبوتر .... کبوتر ... منجی ...

... ... ...

به گوشم کبوتر جان ....



سعید پونکی . اردیبهشت 1390

سجاده پدر


سجاده نماز شبت را شبی دگر

چون چشم های  دل خود باز می کنم 

یاد عزیز وچهره نورانی ترا

مهمان سفره های شب راز می کنم


با دست های خسته خود تا به اوج دوست

تا آستان عرش خدا  بال می زنم

باقامت شکسته خود در برابرش 

بوسه به مُهر قبله آمال می زنم .


چون هیچ در برابر هستی لایزال

از هستی حقیر تنم پاک میشوم 

آئینه تمام نمای کمال دوست

خاکی به تابناکی افلاک می شوم


با مرکب پرنده ی عشق و عروج تو

تادور دست دور دلم سِیر می کنم 

این سرزمین پر ز هوسهای خفته را

خالی زهر چه باطل و هر غیر می کنم


ای کاش با پرنده جانم کنار تو

در آسمان عشق خدا بال میزدم

ای کاش با صفای وجود و برای تو 

آینده را وصله به یک حال میزدم 


سرمایه محبت و سجاده نماز

میراث جاودانگی و ماندگار توست

این مهر ایزدی که به سینه بود مرا

تا نسلهای بعد و دگر هم برای توست. 


تقدیم به همه پدرهای سفر کرده  .

سعید پونکی


شهید گمنام



این روز های سرد غریبی و بی کسی
ناگاه یاد خوب تو افتاد در دلم

بی اختیار ساکن کوی تو گشته ام
این خانه بدون پلاک تو  منزلم

از دست های سرد زمین نفحه های نور
تا آسمان گرم خدا اوج میزند

یک آسمان سعادت و یک کهکشان امید
ازنام بی نشانه ی تو موج میزند

ای بنده عزیز که بحق  ذوب گشته ای
نام تو از جریده هستی جدا نشد

هر کس که ذکر و یاد عزیز ترا کند
قلبش ز یاد و ذکر الهی رها نشد.

نامت بلند و شهرت تو کهکشان خراش
ای بنده ای  که نام ترا کبریا خرید

ای خود فروخته به عشق خدای خویش
خوش بر سعادتت که ترا پر بها خرید .

سعید پونکی  22 فروردین 1390

حکمت های خودمانی !


سلام. این چند وقت اینقدر حرف های حکمت آمیز از این و آن خوانده ام که برای خودم یک پا حکیم شده ام . باضافه اینکه با مشکلاتی که برایم به وجود آمده کلی پند و اندرز نصیبم شده و خلاصه دیگر دست کمی از بزرگمهر و ُارُد بزرگ و.... ندارم !!!!. مخاطب این پند ها خودم هستم و منظور خاصی برای بیان آن ندارم . پس امیدوارم برای دوستان سوء تفاهم پیش نیاید!


بعضی از آنها را مینویسم تا هر کس خواست بخندد و هر کس خواست پند گیرد ...


خط فقر با قلم تبعیض میان جامعه کشیده شده است اما کسی مسئولیت ترسیمش را  قبول نمی کند !


همه بالا و پائین خط فقر را می بینند اما کسی به امتدادش که نقطه چین درد و انتهایش که صفحه سیاه نیستی است توجهی ندارد؟!


در طول شبانه روز بیشتر به دنبال چه میدوید؟! من بیشتر با تور تمرکز دنبال پروانه ذهنم میدوم و هیچگاه به آن نمی رسم .


بیشتر ما امید واریم اما به چه چیز!؟ و عده ای ازما ناامید اما از چه چیز؟! اول باید هدفی داشت تا ناامید و یا امیدوار بود .


گذشت زمان برای ثروتمند سریع  و برای فقرا آرام است .


بانکها، ثروتمندان بد حساب را از فقیران خوش حساب دوست تر دارند.


فقیر را فقرش به سمت نیستی می برد و ثروتمند را ثروتش .


حرفهای ذهنتان را با گوش قلبتان بشنوید .


آنکه محبتش را اهداء نمی کند ، تنهایی هدیه می گیرد!



ادامه مطلب ...

فانوس دریایی

این شعر بر اساس این تصویر  سروده شده 



وقتی میان موج خروشان غصه ها
در کشتی تحیر و غفلت نشسته ام
در اوج وحشت و یک آسمان بلا
از هر امید و دست نجاتی گسسته ام

وقتی که لحظه ها ز فنا موج میزنند 
چشمان بی فروغ دلم باز می شود
در این تلاطم و گرداب بی امان
روحم تجسم یک راز می شود

ناگاه از میان افقهای دور دست
نوری به قلب خفته من شور می دمد
نوری ز جنس امید و حیات و عشق
نوری که  دیده به یک کور می دهد

انوار گرم و روح نواز تو مهربان
در قاب خالی   چشمم نفوذ کرد
راه نجات را به قلبم عیان نمود
شام سیاه  مرا مثل روز کرد

صهبانا ( وبلاگ شعر من  ) http://www.sahbana.blogsky.com/

یک آسمان پرنده

این شعر بر اساس این تصویر سروده شده است



یک آسمان پرنده که در پرنیان ابر
نرم و سبک به سوی خدا بال میزنید
درد عمیق سینه این کوه خفته را
با یک نفس صدای حزین داد میزنید
قلب اسیرکوچک و تنهای یک هزار (بلبل)
در سینه قفس به شما فکر می کند.
با یاد پر زدن به هوای وصالتان
با خاطرات  و یاد شما ذکر می کند.
ای کاش در اوج و عروج بلندشان
یادی از این پرنده بی کس کند کسی
یادی ازاین مهاجر محبوس در قفس
در خانه خرابه ی  کرکس کند کسی
صهبانا  (سعید پونکی )  اسفند  1389